جدول جو
جدول جو

معنی درمن - جستجوی لغت در جدول جو

درمن
(دُ مِ)
دهی است از دهستان شهراء بالا از بخش وفس شهرستان اراک واقع در 78 هزارگزی جنوب خاوری کمیجان و سر راه مالرو عمومی اراک به ملایر، با 1124 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از خانقاه اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
درمن
درمان، معالجه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمن
تصویر خرمن
(دخترانه)
توده غله درو شده، توده و مقدار انبوه از هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژرمن
تصویر ژرمن
نژاد مردم آلمان، ژرمنی، مربوط به ژرمن، شاخۀ زبانی از خانوادۀ زبانی هندواروپایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمل
تصویر درمل
دلمل، غلۀ نارس، دانه ای که هنوز نرسیده و سفت نشده باشد، نخود و لوبیا که سبز رنگ و در غلاف باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
محصول درو شده و روی هم ریخته که هنوز نکوبیده و کاه آن را جدا نکرده اند، کنایه از تودۀ چیزی
خرمن ماه (مه): کنایه از هالۀ ماه، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو (حافظ - ۸۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمنه
تصویر درمنه
گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ راست و سخت، برگ های ریز و بریده و پوشیده از کرک های سفید و گل های خوشه ای سرخ یا زرد رنگ که بلندیش تا نیم متر می رسد و آب و شیرۀ تلخ آن در طب به کار می رود،
درمنۀ ترکی، شیح، علف جاروب، ورک، یوشن، خنجک، برای مثال به صد دقیقه ز آب درمنه تلخ ترم / به سخره چشمۀ خضرم چه خواند آن دریا (خاقانی - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزن
تصویر درزن
سوزن که با آن چیزی بدوزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامن
تصویر دامن
قسمت پایین لباس، پایین جامه، پایین پیراهن و قبا و پالتو و مانند آن در قسمت جلو، برای مثال تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک / باور مکن که دست ز دامن بدارمت (حافظ - ۲۰۰)
نوعی لباس زنانه که قسمت پایین آن آزاد است و از کمر به پایین را می پوشاند،
کنایه از حاشیه و کناره و دنبالۀ چیزی مثلاً دامن کوه، دامن صحرا، دامن باغ، دامن گلزار
دامن افشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی، به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵) ، دامن مفشان از من خاکی که پس از من / زاین در نتواند که برد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶)
دامن افشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن
دامن برافشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن
دامن برچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، برای مثال دامن اندرچین بساط احتشام کس مبین / گردن اندرکش قفای امتحان کس مخور (خاقانی - ۷۷۶)
دامن برگرفتن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن چیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن درچیدن: کنایه از کناره کردن، کناره گرفتن، دوری کردن، دامن برچیدن
دامن درکشیدن: کنایه از کناره گرفتن، دوری کردن، اعراض کردن، پرهیز کردن، خود را جمع کردن و کنار رفتن
دامن زدن: باد زدن آتش یا چیز دیگر را با دامن خود، کنایه از مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
دامن کشیدن: دامن بر زمین کشیدن هنگام رفتن، کنایه از راه رفتن با ناز و تکبر، کنایه از اعراض کردن و خود را از کسی یا چیزی دور داشتن
دامن فشاندن: کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن، اعراض کردن، روگرداندن، دامن افشاندن
دامن فشردن: درهم پیچیدن و گرد کردن دامن، فشردن دامن، دامن افشردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درون
تصویر درون
مقابل بیرون، میان چیزی یا جایی، دل، برای مثال تا توانی درون کس مخراش / کاندراین راه خارها باشد (سعدی - ۸۳)، کنایه از ضمیر، باطن، برای مثال درون ها تیره شد باشد که از غیب / چراغی برکند خلوت نشینی (حافظ - ۹۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ مُ نَ)
دهی است از دهستان فراهان بالا از بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری فرمهین، با 637 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از فرمهین اتومبیل میتوان برد. این ده یک تپه دارد که آثار ساختمانهای قدیمی در آن مشاهده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ نَ / نِ / دَ / دِرَ نَ / نِ)
نوعی از گیاه دوائی. (غیاث) گیاهی است که اسبان را چرانند. (شرفنامۀ منیری). اسم فارسی شیح است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). رستنیی که دفع کرم کند. (ناظم الاطباء). ترکی و ارمنی باشد و درمنۀ ترکی بهتر است و آن کرم کش باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). نام گیاهی است که خاصیت طبی دارد، و این کلمه همان درمان است و درمان و دارو و درواخ جمله از ریشه درو اوستائی به معنی علاج و دوا است. (لغات شاهنامه). بوته ای دائمی که در آسیای مرکزی و غربی میروید و از آن سانتونین می گیرند و چون ساقه های باریک آن سخت و نازک است با آن جارو می سازند. (از دائره المعارف فارسی). خنجک. علف جاروب. ورک. شیح. (منتهی الارب) (دهار). علف جاروب. ورک. شیح خراسانی. قیصوم انثی. نبات السنتونین. یوشیو. و رجوع به شیح در ردیف خود شود:
خشک چون شاخ درمنه شده ام
تازه ریحان شوم ان شأالله.
خاقانی.
دمنه اسد کجا شود شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی فعل زقوم و کوثری.
خاقانی.
کی برند آب درمنه بر لب آب حیات
کی شود سنگ منات اندرخور سنگ منا.
خاقانی.
عاقلان آب درمنه کی برند
بر کنار چشمۀ ماء معین.
خاقانی.
به صد دقیقه ز آب درمنه تلخترم
به سخره چشمۀ خضرم چه خواند آن دریا.
خاقانی.
نه دمنه چون اسد نه درمنه چو سنبله ست
هرچند نام بیهده کانا برافکند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 139).
لابل که در قیاس درمنه ست وشوره خاک
طوبی بنزد خلقش کوثر بر سخاش.
خاقانی.
آن کودکم کز آب دهان و درمنه چوب
دولابکی میانۀ راهی بکار کرد.
خاقانی.
از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم.
نظامی.
چون درمنه درم ندارد هیچ
باد در پیکرش نیاردپیچ.
نظامی.
به هر وادیی کو عنان تافته
درمنه به دامن درم یافته.
نظامی (اقبالنامه، از شرفنامۀ منیری).
بخور عود من باشد درمنه
چنین باشد کسی کو را درم نه.
شهاب الدین استیفانی.
پروازه، درمنه باشد که از پیش عروس برفروزند خرمی را. (فرهنگ اسدی). شیّاح، درمنه فروش. (ملخص اللغات حسن خطیب).
- درمنۀ ترکی، به فارسی تخم بستیباج است. (فهرست مخزن الادویه). تخم بستیباج که شبیه به نانخواه می باشد و طعمش تند و در آخر دوم گرم و خشک است. و بستیباج را به فارسی خلال مکه گویند و شاخه های باریک دارد و آن نباتی است خاردار برگش باخشونت و ریزه وگلش سفید و ازرق و شاخه ها بقدر شبری از یک بیخ می روید. (غیاث) (آنندراج). افسنطین بحری. شیح. وخشیزق. وخشیزک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بگیرند افسنتین و شیح که آنرا به پارسی درمنۀ ترکی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درمنۀ خراسان، به فارسی گیاه وخشیزک را نامند و تخم آن بستیباج است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
- درمنۀ سپید (سفید) ، ثغام. (منتهی الارب). جاورد. سپیدخار
لغت نامه دهخدا
تصویری از درمان
تصویر درمان
دوا و دارو، چاره، مداوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامن
تصویر دامن
دامان، از کمر بپائین هر جامه، قسمت پائین قبا و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند، توده گندم و جو باشد از کاه پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژرمن
تصویر ژرمن
فرانسوی: آلمانی: از مردم آلمان، زبان مردم آلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دومن
تصویر دومن
طوفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشمن
تصویر دشمن
عداوت و خصومت تنازع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردن
تصویر دردن
درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشن
تصویر درشن
هندی شاهنشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمق
تصویر درمق
آرد سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمس
تصویر درمس
خاموش شدن، پنهان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دران
تصویر دران
روباه، جمع درن، ریمناک ها، جامه های کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمک
تصویر درمک
آرد سپید، خاک نرم، سوده سونش
فرهنگ لغت هوشیار
غله نارس نخود و لوبیا و مانند آنها که نرسیده باشد و آنرا بریان کنند و بخورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمه
تصویر درمه
خرگوش، زره تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درون
تصویر درون
اندرون، باطن، در شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمن
تصویر ارمن
ارمنستان، ارمنیه، ولایتی است از کوهستان آذربایجان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره مرکبان جزو دسته آفتابیها که منشا آنرا ترکستان دانسته اند. برگهای قاعده ساقه بهم فشرده و دارای برگهای ریز و پوشیده از کزکهای مایل به سفید است ولی برگهای قسمت فوقانی آن کوچک و بدون کرکند. درمنه خودرو و بیابانی است و ارتفاعش تا نیم متر میرسد. آب و عصاره آن در طب مستعمل است. علف ورک جاروب خنجک شیخ خراسانی قیصوم انثی نبات السنتونین یا درمنه ترکی. در میان ما بین بین میان: در میان حکایت گفت... توضیح: باین معنی لازم الاضافه است. یا یکی در میان بفاصله یکی
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای شیمائی که در یک جای بدن پیدا شده و با گردش خون بجای دیگر بدن برده میشود تا آنرا تحریک کند
فرهنگ لغت هوشیار
((دِ یا دَ مَ نِ))
گیاهی است خودرو با ساقه راست و محکم و برگ های ریز و بریده که در بیابان ها می روید، از بوته اش جاروب درست می کنند یا در تنورها و کوره ها می سوزانند، شیره اش نیز در طب مورد استفاده قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درون
تصویر درون
باطن، وارد، داخل، بطن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمان
تصویر درمان
مداوا، شفا، علاج
فرهنگ واژه فارسی سره
درمنه به خواب دیدن، دلیل بر غم و اندوه کند و خوردن وی، دلیل است بر نقصان مال و عیال او. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی گون، نوعی علف صحرایی که خوراک دام است
فرهنگ گویش مازندرانی