بشتاب گریختن از سختی، کوشش کردن شتران در چریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تتبع و جستجو کردن طعام مردم را، ناسزا گفتن کسی را. (از اقرب الموارد)
بشتاب گریختن از سختی، کوشش کردن شتران در چریدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تتبع و جستجو کردن ْ طعام ِ مردم را، ناسزا گفتن کسی را. (از اقرب الموارد)
درقه. سپر. (منتهی الارب). جحفه که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و ’عقب’ نیست. (از اقرب الموارد). ج، درق، و أدراق، دراق. (منتهی الارب). و رجوع به درق و درقه شود، روزن نهر، معرب است. (منتهی الارب). ’خوخه’ و دریچه ای در نهر. (از اقرب الموارد). مقسم میاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، درق. (اقرب الموارد) ، درقات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درقه. سپر. (منتهی الارب). جحفه که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و ’عقب’ نیست. (از اقرب الموارد). ج، دَرَق، و أدراق، دِراق. (منتهی الارب). و رجوع به دَرَق و درقه شود، روزن نهر، معرب است. (منتهی الارب). ’خوخه’ و دریچه ای در نهر. (از اقرب الموارد). مَقْسَم میاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دَرَق. (اقرب الموارد) ، دَرَقات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درقه. سپر. (از برهان) : یک درقه بودش (پیغمبررا) سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). بیفکند نیزه کمان برگرفت یکی درقۀ کرگ بر سر گرفت. فردوسی. به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان. فرخی. به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ به نیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ. فرخی. ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر سروی گر سرو درع پوشد و جوشن. فرخی. گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیان. فرخی. برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامۀ جنگ چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ. فرخی. وامروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمکاری. ناصرخسرو. درقه ای داشت (پیغمبر اکرم) سر مردی بر آنجا صورت کرده. (مجمل التواریخ والقصص). ناوک اسفندیار انداخته باد شمال درقۀ رستم بروی اندر کشیده آبگیر. ؟ (تاج المآثر شرفنامۀ منیری). ، زره که به عربی درع خوانند. (برهان) (شرفنامۀ منیری)
درقه. سپر. (از برهان) : یک درقه بودش (پیغمبررا) سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). بیفکند نیزه کمان برگرفت یکی درقۀ کرگ بر سر گرفت. فردوسی. به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان. فرخی. به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ به نیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ. فرخی. ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر سروی گر سرو درع پوشد و جوشن. فرخی. گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیان. فرخی. برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامۀ جنگ چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ. فرخی. وامروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمکاری. ناصرخسرو. درقه ای داشت (پیغمبر اکرم) سر مردی بر آنجا صورت کرده. (مجمل التواریخ والقصص). ناوک اسفندیار انداخته باد شمال درقۀ رستم بروی اندر کشیده آبگیر. ؟ (تاج المآثر شرفنامۀ منیری). ، زره که به عربی درع خوانند. (برهان) (شرفنامۀ منیری)
آواز برخورد تیر مرنشانه را. (ناظم الاطباء). آواز تیر در نشانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نوشتۀ موجز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قطعۀ کاغذی که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). ج، رقاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقعت و رقعه شود، وصله و در پی. (ناظم الاطباء). درپی. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، رقاع یک قطعه پارچه که بدان پارۀ جامه را می گیرند و مرمت می کنند. ج، رقاع. و نیز در این معنی بصورت رقع جمع بسته می شود. (از اقرب الموارد) ، هدف. ج، رقاع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). هدف. (اقرب الموارد) ، اول جرب یقال: فی هذا البعیر رقعه من جرب. (از اقرب الموارد). الجرب اوله یقال جمل، مرقوع به رقاع من الجرب و کذلک النقبه من الجرب. (تاج العروس) ، درختی بزرگ ساقش چون ساق چنار و برگش مانند برگ کدو و بارش مانند بار انجیر. ج، رقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد)
آواز برخورد تیر مرنشانه را. (ناظم الاطباء). آواز تیر در نشانه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نوشتۀ موجز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). قطعۀ کاغذی که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). ج، رِقاع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقعت و رقعه شود، وصله و در پی. (ناظم الاطباء). درپی. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، رِقاع یک قطعه پارچه که بدان پارۀ جامه را می گیرند و مرمت می کنند. ج، رقاع. و نیز در این معنی بصورت رُقَع جمع بسته می شود. (از اقرب الموارد) ، هدف. ج، رِقاع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). هدف. (اقرب الموارد) ، اول جرب یقال: فی هذا البعیر رقعه من جرب. (از اقرب الموارد). الجرب اوله یقال جمل، مرقوع به رقاع من الجرب و کذلک النقبه من الجرب. (تاج العروس) ، درختی بزرگ ساقش چون ساق چنار و برگش مانند برگ کدو و بارش مانند بار انجیر. ج، رُقَع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد)
دارویی که رقعا و سرخس نیز گویند. (ناظم الاطباء). به معنی رقعا است که سرخس و گیلدارو باشد خصوصاً و آن بیخی است سرخ رنگ و اگر آن را بکوبند و یک مثقال از آن با دو بیضۀ برشت بخورند آزاری را که بسبب افتادن یا برداشتن چیزی سنگین بهم رسیده باشد نافع است. (برهان). هر دوایی که جبر کسر کند آن را رقعه خوانند مثل: انجبارو... و رقعه خاص اسم بیخی است سرخ رنگ صلب. (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبر شکستن کند چون خامۀ آقطی و انجبار. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به رقعا و سرخس و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 174 و رقع یمانی شود، مکتوب و نوشته و نامه. (ناظم الاطباء). پارۀ نوشته. نامۀ خرد. (از کشاف زمخشری). پارۀ کاغذ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). در تداول ادبی فارسی نامه. پارۀ نوشته. نامۀ موجز. پارۀ کاغذ. نبشتۀ مختصر. ملطفه. نامۀ خرد. (یادداشت مؤلف). رقعت. رقعه. کاغذی که در آن پیغامی باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گر فراموش کرد خواجه مرا خویشتن را به رقعه دادم یاد کودک شیرخواره تا نگریست مادر او را به مهر شیر نداد. شهیدبلخی. نهاده به صندوق در حقه ای به حقه درون پارسی رقعه ای. فردوسی. نگه کرد پس خط نوشیروان نوشته بر آن رقعۀ پرنیان. فردوسی. از آن رقعه بودی دلش در هراس نیایش کنان بود در شب سه پاس. فردوسی. به یک رقعه برزن ختن برچگل به یک نامه برزن یمن بر عدن. فرخی. امیر آواز داد که چیست... رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی ص 365). نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیاز. مسعودسعد. آنچه از نسج بیان و فرش بنان او مشهور است رقعه ای است که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256). ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه به من نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). آن رقعه کسی که برگرفتی برخواندی و رقص برگرفتی. نظامی. هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه برخواجگان نوشت. سعدی (گلستان). یکی از ملوک آن نواحی در خفیه رقعه ای نوشت. (گلستان). بعد از آنکه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعۀ گدایان به فغان. (گلستان). رقعه برخواند و بخندید. (گلستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر می برند. (گلستان). صبح شد مست می از خواب صبوحی برخیز که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد. سلیم (از آنندراج). - رقعه دار، کاغذی را گویند که برحاشیه اش نقش و نگار طلا و زرکرده باشند و وسط آن را خالی گذاشته. (آنندراج). - رقعۀ زر، کاغذی است که سلاطین و اعاظم به انعام به مردم دهند عموماً و کاغذی را که به صلۀ شعرا دهند خصوصاً و آن را برات نیز گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). - رقعۀ عقرب، رقعۀ کژدم. رجوع به ترکیب رقعۀ کژدم و نیز آثارالباقیه چ زاخائو ص 229 شود. - رقعۀکژدم، گویند: مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه جشن می کرده و سه رقعه جهت دفع مضرات هوام می نوشته و برسر دیوار خانه ها می چسبانده اند و طرف صدر را خالی می گذاشته اند و چون واضع این رقعه را فریدون می دانند بر آن پیام ایزد و پیام نیوافریدون می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از آنندراج). این از رسم های پارسیان نیست ولکن عامیان آوردند و به شب این روز بر کاغذ نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزند اندر نیاید. (التفهیم بیرونی). رجوع به خرده اوستا ص 210 و حاشیۀ آن و آثارالباقیه ص 229 شود. - ، مردم هند روز پنجم اسفندماه را که می گویند صورت حشرات دارد رقعۀ کژدم می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر). - رقعۀ مهمانی، مکتوبی که به طریقۀ دعوت و ضیافت با هم نویسند. (ناظم الاطباء). این فارسی هندوستان است، رقعه ای که به تقریب دعوت و ضیافت با هم نویسند. (آنندراج). ، وصله و دروه و درپی. (ناظم الاطباء). پارچۀ جامه. (از غیاث اللغات). پارۀ کاغذ و جامه و مانند آن و لهذا دلق فقرارا مرقع گویند و با لفظ دوختن و زدن به معنی پیوند کردن مستعمل. (آنندراج). در عربی پینه و پاره را گویند. (برهان). وصله. (لغت محلی شوشتر). بازافکن. پینه. وصله. لدام. پاره. پاره ای که بر جامه دوزند. پارۀرکو. رکوه. وصلۀ جامه. پیوند. وژنگ. درپی. دریه. (یادداشت مؤلف). - رقعه بر رقعه دوختن، وصله بالای وصله دوختن. وصله روی وصله زدن. (از یادداشت مؤلف) : همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). در آتش فقر و فاقه می سوخت و رقعه بر رقعه می دوخت. (گلستان). بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت تف دیگران چشم و مغزم بسوخت. سعدی (بوستان). ، پارچه ای که در روادی استعمال میکنند، مقوا، ملک و کشور، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). نطع شطرنج. ورق شطرنج. (لغت محلی شوشتر). پارچه یا تخته ای که مهره های شطرنج بر آن نهند. (یادداشت مؤلف). عرصۀ شطرنج. بساط شطرنج. کرباس شطرنج. (از کشاف زمخشری). تختۀنرد و قمار: ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعۀ دهر دو سپه کآلت شطرنجی سودا بینند. خاقانی. رقعه همچون قطب و ز شش چار و دو بر کعبتین از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته. خاقانی. بر رقعۀ زمانه قماری نباختم کاو را به هر دو نقش دغایی نیافتم. خاقانی. تا مهره ها کنیم قدحها چو آسمان آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند. خاقانی. پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت وز دگران بانگ شاهقام برآمد. خاقانی. برین رقعه که شطرنج زیان است کمینه بازیش بین الرخان است. نظامی. بر این رقعه چون فرزین در ساحت امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). از جمعیت دو شاه بر رقعه ای مجادلت خیزد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 174). تو دانی که فرزین این رقعه ای نصیحت گر شاه این بقعه ای. سعدی (بوستان). چوشاه رقعۀ دانش تویی نکودانی که در روش که رخ است و که هست چون فرزین. ابن یمین. امروز دررقعۀ زمین سه شاه مذکورند و در بسیط غبرا سه حضرت مشهور. (المضاف الی بدایع الازمان 34). - رقعه بسر بردن، عرصۀ شطرنج طی کردن. پیمودن بساط شطرنج و بمجاز قمار و بازی: رنج گرفتم ز حد افزون برند با فلک این رقعه بسر چون برند. نظامی. - رقعۀ بلند نیلگون، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (آنندراج) (برهان). - رقعۀ پست نیلگون، کنایه اززمین است و بجای ’سین’ بی نقطه ’شین’ نقطه دار هم بنظر آمده است که رقعۀ پشت نیلگون باشد. (آنندراج) (برهان). رجوع به ترکیب رقعه پشت نیلگون و رقعۀ پشت ادکن در ذیل همین ماده شود. - رقعۀ پشت ادکن، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ و ’رقعۀ نیلگون’ شود. - رقعۀ پشت نیلگون، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعه پشت ادکن’ و ’رقعۀ پست نیلگون’ و نیز زمین شود. - رقعۀ شطرنج، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). خانه های بساط شطرنج. (آنندراج) : هر سویی از جوی جوی رقعۀ شطرنج بود بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب. خاقانی. چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار. خاقانی. چون حساب رقعۀ شطرنج غمهای ترا هیچ پایانی ندیدم ده شماراز حد گذشت. میرحسن دهلوی (از آنندراج). - رقعۀ غبرا، زمین. (شرفنامۀ منیری). به معنی رقعۀ پشت نیلگون که زمین است. (برهان) (آنندراج) : مشتری قرعۀ توفیق زند بر ره حاج بانگ آن قرعه برین رقعۀ غبرا شنوند. خاقانی. ، کنایه از آسمان است. (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ شود. - هفت رقعه، کنایه از هفت آسمان است: ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه تصاویر این هفت ایوان نماید. خاقانی
دارویی که رقعا و سرخس نیز گویند. (ناظم الاطباء). به معنی رقعا است که سرخس و گیلدارو باشد خصوصاً و آن بیخی است سرخ رنگ و اگر آن را بکوبند و یک مثقال از آن با دو بیضۀ برشت بخورند آزاری را که بسبب افتادن یا برداشتن چیزی سنگین بهم رسیده باشد نافع است. (برهان). هر دوایی که جبر کسر کند آن را رقعه خوانند مثل: انجبارو... و رقعه خاص اسم بیخی است سرخ رنگ صلب. (از اختیارات بدیعی). هر گیاهی که جبر شکستن کند چون خامۀ آقطی و انجبار. (ناظم الاطباء) (از برهان). رجوع به رقعا و سرخس و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 174 و رقع یمانی شود، مکتوب و نوشته و نامه. (ناظم الاطباء). پارۀ نوشته. نامۀ خرد. (از کشاف زمخشری). پارۀ کاغذ. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). در تداول ادبی فارسی نامه. پارۀ نوشته. نامۀ موجز. پارۀ کاغذ. نبشتۀ مختصر. ملطفه. نامۀ خرد. (یادداشت مؤلف). رقعت. رقعه. کاغذی که در آن پیغامی باشد. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) : گر فراموش کرد خواجه مرا خویشتن را به رقعه دادم یاد کودک شیرخواره تا نگریست مادر او را به مهر شیر نداد. شهیدبلخی. نهاده به صندوق در حقه ای به حقه درون پارسی رقعه ای. فردوسی. نگه کرد پس خط نوشیروان نوشته بر آن رقعۀ پرنیان. فردوسی. از آن رقعه بودی دلش در هراس نیایش کنان بود در شب سه پاس. فردوسی. به یک رقعه برزن ختن برچگل به یک نامه برزن یمن بر عدن. فرخی. امیر آواز داد که چیست... رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی ص 365). نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیاز. مسعودسعد. آنچه از نسج بیان و فرش بنان او مشهور است رقعه ای است که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 256). ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه به من نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). آن رقعه کسی که برگرفتی برخواندی و رقص برگرفتی. نظامی. هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر کز بهر جامه رقعه برخواجگان نوشت. سعدی (گلستان). یکی از ملوک آن نواحی در خفیه رقعه ای نوشت. (گلستان). بعد از آنکه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعۀ گدایان به فغان. (گلستان). رقعه برخواند و بخندید. (گلستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر می برند. (گلستان). صبح شد مست می از خواب صبوحی برخیز که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد. سلیم (از آنندراج). - رقعه دار، کاغذی را گویند که برحاشیه اش نقش و نگار طلا و زرکرده باشند و وسط آن را خالی گذاشته. (آنندراج). - رقعۀ زر، کاغذی است که سلاطین و اعاظم به انعام به مردم دهند عموماً و کاغذی را که به صلۀ شعرا دهند خصوصاً و آن را برات نیز گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). - رقعۀ عقرب، رقعۀ کژدم. رجوع به ترکیب رقعۀ کژدم و نیز آثارالباقیه چ زاخائو ص 229 شود. - رقعۀکژدم، گویند: مغان در اولین روز از پنج روز آخر اسفندماه جشن می کرده و سه رقعه جهت دفع مضرات هوام می نوشته و برسر دیوار خانه ها می چسبانده اند و طرف صدر را خالی می گذاشته اند و چون واضع این رقعه را فریدون می دانند بر آن پیام ایزد و پیام نیوافریدون می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از آنندراج). این از رسم های پارسیان نیست ولکن عامیان آوردند و به شب این روز بر کاغذ نبیسند و بر در خانه ها بندند تا اندر او گزند اندر نیاید. (التفهیم بیرونی). رجوع به خرده اوستا ص 210 و حاشیۀ آن و آثارالباقیه ص 229 شود. - ، مردم هند روز پنجم اسفندماه را که می گویند صورت حشرات دارد رقعۀ کژدم می نویسند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر). - رقعۀ مهمانی، مکتوبی که به طریقۀ دعوت و ضیافت با هم نویسند. (ناظم الاطباء). این فارسی هندوستان است، رقعه ای که به تقریب دعوت و ضیافت با هم نویسند. (آنندراج). ، وصله و دروه و درپی. (ناظم الاطباء). پارچۀ جامه. (از غیاث اللغات). پارۀ کاغذ و جامه و مانند آن و لهذا دلق فقرارا مرقع گویند و با لفظ دوختن و زدن به معنی پیوند کردن مستعمل. (آنندراج). در عربی پینه و پاره را گویند. (برهان). وصله. (لغت محلی شوشتر). بازافکن. پینه. وصله. لدام. پاره. پاره ای که بر جامه دوزند. پارۀرکو. رکوه. وصلۀ جامه. پیوند. وژنگ. درپی. دریه. (یادداشت مؤلف). - رقعه بر رقعه دوختن، وصله بالای وصله دوختن. وصله روی وصله زدن. (از یادداشت مؤلف) : همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته. (گلستان). در آتش فقر و فاقه می سوخت و رقعه بر رقعه می دوخت. (گلستان). بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت تف دیگران چشم و مغزم بسوخت. سعدی (بوستان). ، پارچه ای که در روادی استعمال میکنند، مقوا، ملک و کشور، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). نطع شطرنج. ورق شطرنج. (لغت محلی شوشتر). پارچه یا تخته ای که مهره های شطرنج بر آن نهند. (یادداشت مؤلف). عرصۀ شطرنج. بساط شطرنج. کرباس شطرنج. (از کشاف زمخشری). تختۀنرد و قمار: ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعۀ دهر دو سپه کآلت شطرنجی سودا بینند. خاقانی. رقعه همچون قطب و ز شش چار و دو بر کعبتین از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته. خاقانی. بر رقعۀ زمانه قماری نباختم کاو را به هر دو نقش دغایی نیافتم. خاقانی. تا مهره ها کنیم قدحها چو آسمان آن کعبتین به رقعۀ مینا برافکند. خاقانی. پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت وز دگران بانگ شاهقام برآمد. خاقانی. برین رقعه که شطرنج زیان است کمینه بازیش بین الرخان است. نظامی. بر این رقعه چون فرزین در ساحت امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). از جمعیت دو شاه بر رقعه ای مجادلت خیزد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 174). تو دانی که فرزین این رقعه ای نصیحت گر شاه این بقعه ای. سعدی (بوستان). چوشاه رقعۀ دانش تویی نکودانی که در روش که رخ است و که هست چون فرزین. ابن یمین. امروز دررقعۀ زمین سه شاه مذکورند و در بسیط غبرا سه حضرت مشهور. (المضاف الی بدایع الازمان 34). - رقعه بسر بردن، عرصۀ شطرنج طی کردن. پیمودن بساط شطرنج و بمجاز قمار و بازی: رنج گرفتم ز حد افزون برند با فلک این رقعه بسر چون برند. نظامی. - رقعۀ بلند نیلگون، آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. (آنندراج) (برهان). - رقعۀ پست نیلگون، کنایه اززمین است و بجای ’سین’ بی نقطه ’شین’ نقطه دار هم بنظر آمده است که رقعۀ پشت نیلگون باشد. (آنندراج) (برهان). رجوع به ترکیب رقعه پشت نیلگون و رقعۀ پشت ادکن در ذیل همین ماده شود. - رقعۀ پشت ادکن، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ و ’رقعۀ نیلگون’ شود. - رقعۀ پشت نیلگون، زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعه پشت ادکن’ و ’رقعۀ پست نیلگون’ و نیز زمین شود. - رقعۀ شطرنج، بساط شطرنج. (ناظم الاطباء). خانه های بساط شطرنج. (آنندراج) : هر سویی از جوی جوی رقعۀ شطرنج بود بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب. خاقانی. چون کنی از نطع خاک رقعۀ شطرنج رزم از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار. خاقانی. چون حساب رقعۀ شطرنج غمهای ترا هیچ پایانی ندیدم ده شماراز حد گذشت. میرحسن دهلوی (از آنندراج). - رقعۀ غبرا، زمین. (شرفنامۀ منیری). به معنی رقعۀ پشت نیلگون که زمین است. (برهان) (آنندراج) : مشتری قرعۀ توفیق زند بر ره حاج بانگ آن قرعه برین رقعۀ غبرا شنوند. خاقانی. ، کنایه از آسمان است. (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’رقعۀ پشت نیلگون’ شود. - هفت رقعه، کنایه از هفت آسمان است: ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه تصاویر این هفت ایوان نماید. خاقانی
مؤنث مرقّع. ج، مرقعات: شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. (ترجمه طبری بلعمی) ، پوشش پیشوایان صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
مؤنث مرقّع. ج، مرقعات: شاه سپاه عجم گرد کرد... خود تنها برفت و به مرقعه اندر شد به صورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت. (ترجمه طبری بلعمی) ، پوشش پیشوایان صوفیه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
جبه ای است جلوباز، و فقط از پشم می تواند باشد. ج، دَراریع. (از اقرب الموارد). جامه ای است و اکثر جامۀ صوف را گویند. (آنندراج) : و من دخل الدار علی مراتب فمنهم من یلبس المبطنه و منهم من یلبس الدراعه و منهم من یلبس القباء. (البیان و التبیین ج 3 ص 78). و رجوع به دراعه شود
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364). به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی). لاجرم جبه ودراعۀ من از عبائی و برد گشت این بار. مسعودسعد. نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب. سنائی. یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوی شستیم. خاقانی. ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت. نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت. نظامی. به دراعه ای درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش. نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد. سعدی. از سبزه و آب گشته موجود دراعۀ خضر و درع داود. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی). تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
دراعه. نوعی از جامۀ مشایخ، گویند آن فوطه باشد که بر دوش اندازند و فارسیان به تخفیف نیز خوانند. (از غیاث). جامه ای از پنبه و یا ازپشم خشن که مرد و زن هر دو پوشند. (ناظم الاطباء). جامۀ دراز که زاهدان و شیوخ پوشند. جبه. بالاپوش فراخ: یک روز به سرای حسنک شده بود (بوسهل) به روزگار وزارتش پیاده و به دراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جبه ای داشت (حسنک) حبری رنگ با سیاه می زد خلق گونه و دراعه و ردایی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی ص 180). دراعۀ سپیدی پوشیدی. (تاریخ بیهقی ص 364). به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان بر دراعه اش به چپ و راست به زر است طراز. ناصرخسرو. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته. (حاشیۀ احیاءالعلوم غزالی نسخۀ خطی مرحوم دهخدا منقول در همین لغت نامه ذیل ترجمه ابوعبداﷲ محمد بن حسن معروفی بلخی). لاجرم جبه ودراعۀ من از عبائی و برد گشت این بار. مسعودسعد. نیکوروی و دراعه پوشیده و عصای در دست. (مجمل التواریخ و القصص). فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب. سنائی. یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. سجاده به هشت باغ بردیم دراعه بچار جوی شستیم. خاقانی. ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت. نظامی. دراعه درید و درع می دوخت زنجیر برید و بند می سوخت. نظامی. به دراعه ای درگریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش. نظامی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. ناکس است آنکه به دراعه و دستار کس است دزد دزد است وگر جامۀ قاضی دارد. سعدی. از سبزه و آب گشته موجود دراعۀ خضر و درع داود. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی). تدرع، دراعه پوشانیدن. (دهار). جمازه، دراعه از صوف که آستینهای آن تنگ باشد، جبه ای مر سپاهیان را، جوشن، چارآئینه. (ناظم الاطباء)
سخت دویدن، پیچیدن گردن کسی را، در هم خمانیدن انگشتان را تا بانگ برآورد از وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تیز دادن. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی برای مصدر فرقاع آمده است. رجوع به فرقاع شود
سخت دویدن، پیچیدن گردن کسی را، در هم خمانیدن انگشتان را تا بانگ برآورد از وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تیز دادن. (منتهی الارب). در اقرب الموارد این معنی برای مصدر فرقاع آمده است. رجوع به فرقاع شود
یک مرقع جمع مرقعات. توضیح خرقه صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است وآنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند
یک مرقع جمع مرقعات. توضیح خرقه صوفیان علامت اشتهار آن بخرقه این است که پاره های مختلف و گاهی رنگارنگ بهم آورده و از آنهاخرقه می ساخته اند و جامه ای سخت بتکلف بوده است وآنرا بدین مناسبت مرقعه نیز می گفته اند
اگر بیند دراعه نو بزرگ و فراخ به گونه سبز یا سفید پوشیده داشت، دلیل که بر قدر و قیمت دراعه وی را جاه و قوت و شرف است در دین و دنیا، از غم فرج یابد. اگر بیند دراعه چرکین و تنگ و دریده بود، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین دیدن دراعه در خواب بر هفت وجه بود. اول: فرج از غمها. دوم: قوت. سوم: حجت. چهارم: شریعت و جاه. پنجم: منزلت و ولایت. ششم: نظام کارها. هفتم: زن. اگر بیند دراعه سفید و پاکیزه داشت، دلیل که مال و نعمت بزرگی یابد در دین. اگر بیند دراعه سرخ است، دلیل که به طرب دنیا مشغول شود. اگر بیند به گونه زرد بود، دلیل بیماری است. اگر بیند بر گونه کبود است، دلیل بر مصیبت و اندوه است، اگر سیاه است، دلیل بر غم و اندیشه کند و برای کسی که همیشه جامه سیاه پوشد، زیان ندارد. اگر بیند دراعه از تن او بیرون کردند، دلیل که از زن جدا گردد.
اگر بیند دراعه نو بزرگ و فراخ به گونه سبز یا سفید پوشیده داشت، دلیل که بر قدر و قیمت دراعه وی را جاه و قوت و شرف است در دین و دنیا، از غم فرج یابد. اگر بیند دراعه چرکین و تنگ و دریده بود، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین دیدن دراعه در خواب بر هفت وجه بود. اول: فرج از غمها. دوم: قوت. سوم: حجت. چهارم: شریعت و جاه. پنجم: منزلت و ولایت. ششم: نظام کارها. هفتم: زن. اگر بیند دراعه سفید و پاکیزه داشت، دلیل که مال و نعمت بزرگی یابد در دین. اگر بیند دراعه سرخ است، دلیل که به طرب دنیا مشغول شود. اگر بیند به گونه زرد بود، دلیل بیماری است. اگر بیند بر گونه کبود است، دلیل بر مصیبت و اندوه است، اگر سیاه است، دلیل بر غم و اندیشه کند و برای کسی که همیشه جامه سیاه پوشد، زیان ندارد. اگر بیند دراعه از تن او بیرون کردند، دلیل که از زن جدا گردد.