جدول جو
جدول جو

معنی درقدر - جستجوی لغت در جدول جو

درقدر
(دُ قَ)
با قدر و منزلت در. دارای ارزش و بهایی چون ارزش در. با ارزش در:
تو درقدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی همتا نکوتر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
درقدر
با قدر و منزلت در، دارای ارزش و بهایی چون ارزش در
تصویری از درقدر
تصویر درقدر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قدرقدرت
تصویر قدرقدرت
قادر و توانا، آنکه قدرتی برابر قضا و قدر دارد
فرهنگ فارسی عمید
(قَ دَ قُ رَ)
آنکه قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است: اعلیحضرت قدرقدرت
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَدَ)
دهی است از دهستان طرقبه که در بخش طرقبۀ شهرستان مشهد و یکهزارگزی جنوب باختری طرقبه، بر سر راه مالرو عمومی نیشابور واقع است. کوهستانی و معتدل است و 338 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و خشکبار و بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 156)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
جمع واژۀ دردر. رجوع به دردر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه:
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
خاقانی.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
مولوی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن:
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
خاقانی.
، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان:
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم.
خاقانی.
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت.
سعدی.
- دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه).
- دربدرشده، بی خانمان. آواره.
- دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن:
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل:
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
فردوسی.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
فردوسی.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
فردوسی.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
فردوسی.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
فردوسی.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
فردوسی.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
فردوسی.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
فردوسی.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
فردوسی.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
فردوسی.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
فردوسی.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
فردوسی.
، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ دَ)
دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 20 هزارگزی باختر ششتمد و 15 هزارگزی باختر راه شوسۀ سبزوار به کاشمر با 290 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در زبان اطفال، بیرون خانه. کوچه. کوی. مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ددر
درون در و دم در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حکایت آواز لرزش اندام.
- دردر لرزیدن، دیک دیک لرزیدن. دیک و دیک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قدرقدرت
تصویر قدرقدرت
آنکه قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربدر
تصویر دربدر
دری بعد در دیگر، خانه بخانه، کنایه از شخص آواره و بی پناه
فرهنگ لغت هوشیار
آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادرار، لفظی کودکانه به منظور دفع ادرار
فرهنگ گویش مازندرانی
نگران، آشفته، آواره
فرهنگ گویش مازندرانی