جدول جو
جدول جو

معنی درفشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درفشیدن
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
فرهنگ فارسی عمید
درفشیدن
(گَ / گِ شِ تَ)
درخشیدن که تابان و منور بودن باشد. (از برهان). نیک روشن و تابان نمودن و گشتن. (شرفنامۀ منیری). تابان و منور بودن. پرتو افکندن. تابیدن. تافتن. تشعشع. لامع شدن. لمعان یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بصیص. (تاج المصادر بیهقی). بروق. خفق. (دهار) : اسک (به خوزستان) دهی است بزرگ به براکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم).
درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد
چو آتش پس پردۀ لاجورد.
فردوسی.
درفشیدن تیغهای بنفش
چو بینید با کاویانی درفش.
فردوسی.
بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک
همی درفشد از این فرخجسته پرده سرای.
فرخی.
همی درفشد از او همچنانکه از پدرش
جمال خسروی و فر شاهی و اورنگ.
فرخی.
آنکه همی درفشد از روی او
رادی و فضل و فره ایزدی.
فرخی.
چون ماه و زهره در ظلمت شب می درفشید. (سندبادنامه ص 175).
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان تر از چشمۀ آفتاب.
نظامی.
اًنکال، لمح،درفشیدن برق. (از منتهی الارب). خفی، به پهنا درفشیدن برق. (دهار). رف ّ، رفیف، درفشیدن لون نبات از سیرابی. ریق، عبقره، درفشیدن سراب. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). ضاحک، سنگی که از کوه می درفشد به هر رنگی که باشد، لرزیدن. (برهان) (غیاث) :
قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید
بدرفشد چو به کف قبضۀ خنجر گیرد.
خواجوی کرمانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
درفشیدن
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
درفشیدن
((دُ یا دَ رَ دَ))
درخشیدن
تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
نوشیدن، سرکشیدن، جذب کردن، پیش کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ دَ / دِ)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از درفشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیده. و رجوع به درفشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
کشیدن. ساختن. برآوردن. محیط کردن. گرد چیزی درآوردن، چون دیوار و سور: حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه در کشیده به یک باره. (حدود العالم). باکالیجار بترسید و سوری استوار گرد بر گرد شهر درکشید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 133)، به درون سوی بردن. جمع کردن. بسوی داخل کشاندن. بدرون بردن.
- پای درکشیدن، مقیم گونه ای شدن. کناری گرفتن. دست از جنبش و حرکت برداشتن. به انزوا و خلوت نشینی گراییدن.
- ، به خویشتن نزدیک کردن. جمع کردن. گرد کردن:
خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع
پایها زو درکشیدم دستها بر سر گرفت.
مسعودسعد.
- ، کناره گرفتن:
چو نانی هست و آبی پای درکش
که هست آزادطبعی کشوری خوش.
نظامی.
رجوع به پای درکشیدن شود.
- خویشتن درکشیدن، خود را جمع و دور کردن. خویشتن کنار بردن. خود را به سویی بردن:
بپیچید از او خویشتن درکشید
به دریادرون جست و شد ناپدید.
فردوسی.
- دامن درکشیدن، دامن کشیدن. اعراض و اجتناب کردن از چیزی. روی گرداندن. ذیل. (دهار). رجوع به این ترکیب ذیل دامن شود.
- دست درکشیدن، دست کشیدن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
من از این شغل درکشیدم دست
نیستم شاه بلکه شاه پرست.
نظامی.
ز ریحانی چنان چون درکشم دست
که دی مستور بود و این زمان مست.
نظامی.
- زبان درکشیدن، خاموش شدن. از سخن خودداری کردن:
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش.
نظامی.
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبائی.
سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی.
سعدی.
زبان درکش ای مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی.
گفتا نگفتنی است سخن ورچه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش.
حافظ.
رجوع به درکشیدن در ردیف خود شود.
- سر از چیزی درکشیدن، دزدیدن سر و به کنار بردن:
سر از سنگ او پهلوان درکشید
از او رفت و شد در زمین ناپدید.
اسدی.
- سر درکشیدن، سر پائین آوردن. مقابل سر برکشیدن.
- ، سر برآوردن. تجاوز و دست اندازی و تاخت و تاز کردن: در راه نامۀ صاحب برید ری رسید که این جا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو (علاءالدوله) و همگان که به اطراف سر درکشیدند... و طاهر دبیر شغل کدخدائی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 361). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- عنان درکشیدن، اسب بداشتن. متوقف ساختن اسب. از حرکت بازداشتن اسب:
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش.
نظامی.
علم بفکن که عالم تنگنایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست.
نظامی.
رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
، کشیدن. گرفتن. در آغوش گرفتن:
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن.
فرخی.
، کنایه از نوشیدن و بسر کشیدن. (برهان) (آنندراج). آشامیدن. (ناظم الاطباء). شرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوشیدن شراب و مانند آن. آشامیدن مایعی نسبهً بسیار به یک بار:
سه روز اندر آن سور می درکشید
نبد بر در گنج بند و کلید.
فردوسی.
بیارید پس گفت جام نبید
بیاد تهمتن به لب درکشید.
فردوسی.
بیامد در آن باغ و می درکشید
چو پاسی ز تیره شب اندرکشید.
فردوسی.
جهانجوی چون کار از آنگونه دید
سران را بیاورد و می درکشید.
فردوسی.
نیم جوشیده عصیر از سر خم
درکشیدن، که چنین است صواب.
منوچهری.
محبت در هشده هزار عالم کس را نیافته که یک شربت از او درکشد. (تذکرهالاولیاء عطار). بایزید جواب داد که من... آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهای ازل و ابد درمی کشد و نعره می زند. (تذکرهالاولیاء عطار).
دمادم شراب الم درکشند
اگرتلخ بینند دم درکشند.
سعدی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
در بزم عیش یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال مدام را.
حافظ.
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند.
حافظ.
لبش می بوسم و درمی کشم می
به آب زندگانی برده ام پی.
حافظ.
به درد و صاف ترا حکم نیست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عین الطافست.
حافظ.
گفتی ز سرّ عهد ازل نکته ای بگوی
آنگه بگویمت که دو پیمانه درکشم.
حافظ.
سرو من دمی بنشین خانه را گلستان کن
یک دو جام می درکش دور نوش گردان کن.
؟ (یادداشت مرحوم دهخدا).
ذأج، سخت بدم درکشیدن آب را. (از منتهی الارب)، چشیدن. (از ناظم الاطباء)، بلعیدن. فروبردن:
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معده اش نعره زنان هل من مزید.
مولوی.
اژدها بد مکرفرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک از او فرعون تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را درکشید.
مولوی.
- به دم درکشیدن، به دم جذب کردن. با نفس به سوی خود کشانیدن و فروبردن:
چو آن شیر کپی ز کوهش بدید
فرود آمد او را به دم درکشید.
فردوسی.
همی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شد دژم.
فردوسی.
اگر زآن دره سر یکی برکشد.
همان جایگه تان به دم درکشد.
اسدی.
، مقید کردن. بقید درآوردن:
گر از تو جعد خویش آشفته دیدم
به زنجیرش نگر چون درکشیدم.
نظامی.
، جذب. (یادداشت مرحوم دهخدا). جذب کردن. کشاندن. نزدیک کردن:
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
ناصرخسرو.
از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش.
نظامی.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی.
نظامی.
چندان که ریش و گریبان بدست جوان افتاد بخود درکشید (ملاح را) و بی محابا کوفتن گرفت. (گلستان سعدی).
که ناچار چون درکشد ریسمان
برآرد صنم دست فریادخوان.
سعدی.
نه صاحبدلان دست برمی کشند.
که سررشته از غیب درمی کشند.
سعدی.
اغراق، کمان پردرکشیدن. (دهار). تجاذب، مخالجه، از یکدیگر درکشیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- به بر درکشیدن، در بر کردن. پوشیدن:
شب تیره جوشن به بر درکشید
سپه را سوی طیسفون برکشید.
فردوسی.
- دم درکشیدن، از دم زدن بازایستادن. نفس نزدن. ساکت و خاموش شدن:
اگر ربایم دم را ز هجو من درکش
وگر ربائی میگوی و هیچ گون ماسای.
سوزنی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.
سعدی.
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش.
که سیل از سر گذشت آنرا که می ترسانی از باران.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
- تنگ درکشیدن، استوار کردن و محکم کردن تنگ اسب بعزم حرکت:
چون برون کرد زو هماره (؟) و هنگ
درزمان درکشید محکم تنگ.
شهید.
، پایین کشیدن. فرود آوردن:
یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تخت کیان درکشد.
فردوسی.
سپاه آنان را از تخت درکشد. (قصص الانبیاء ص 243).
این سفره ز پشت باردرکش
این پرده ز روی کار درکش.
نظامی.
، فروکشیدن. پوشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). به روی کشیدن:
هست در این بس کشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ترا بر چکاد.
منوچهری.
در حال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر درکشید و بیهوش شد. (تذکرهالاولیاء عطار). استغشاء، جامه به سر درکشیدن. التحاف، به سر درکشیدن. (دهار). تنضید، درکشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی).
- به آستین درکشیدن بر چیزی، نوازش کردن با سر آستین: امام علی نقی به آستین مبارک از روی شفقت و لطف و نوازش بر سر و روی ایشان درمی کشید. (تاریخ قم ص 202).
- رو (روی) درکشیدن، پنهان شدن. مخفی گشتن. مختفی شدن. رفتن. دور شدن. رو پنهان کردن:
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی.
نظامی.
چون حدیث روی شمس الدین رسید
شمس چارم آسمان رو درکشید.
مولوی.
ابوالفضل و برادر او ایشان آن مال را گذاردند و پنهان شدند... چون ابوالفضل و برادرش روی درکشیدند. (تجارب السلف).
چارۀ مظلوم نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی در کشد از تیر او.
سعدی.
رجوع به رو (روی) درکشیدن شود.
- روی به خاک درکشیدن، مردن:
تو بی پسری صلاح دیدی
زآن روی به خاک درکشیدی.
نظامی.
- روی در نقاب تراب درکشیدن، مدفون شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردن. بخاک رفتن.
، محو نمودن. (برهان) (آنندراج). محو کردن. (ناظم الاطباء). نابود ساختن.
- قلم درکشیدن، محو کردن. باطل ساختن. نادیده انگاشتن:
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش.
خاقانی.
قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
قلم درکش بحرفی کآن هوا نیست
علم برکش به علمی کآن خدا نیست.
نظامی.
رجوع به این ترکیب درردیف خود شود، کشیدن. آلودن. آلوده کردن. اندودن:
سرمم ز غبار دوست درکش
نیلم ز نیاز دوست برکش.
نظامی.
، داخل کردن. فرو کردن.
- میل درکشیدن، میل کشیدن (به چشم). کور کردن. نابینا ساختن:
طبایع را یکایک میل درکش
بدین خوبی خرد را نیل درکش.
نظامی.
بباید درکشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل.
نظامی.
، برشته کشیدن ومنظوم ساختن. (ناظم الاطباء). برشته کردن. سلک. (از منتهی الارب). مروارید را به رشته درکشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درهم کشیدن. (ناظم الاطباء). رد کردن. متصل کردن. جمع کردن. بهم آوردن:
وآنگه آن کیسه به کافور بینباری
درکشی سرش به ابریشم زنگاری.
منوچهری.
، رد کردن. گذراندن. عبور دادن. نوعی اتصال بوجود آوردن.
- مهار به بینی درکشیدن، فرمانبر کسی شدن:
وز این درکشیدن به بینی ّ خویش
ز بهر طمع این و آنرا مهار.
ناصرخسرو.
، داخل کردن. بردن. راندن. سوق دادن. جای دادن:
کاین بیکس را به عقد و پیوند
درکش به پناه آن خداوند.
نظامی.
، در خود بردن. فروبردن. داخل کردن: آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و آن جماعت درکشید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138)، حرکت دادن. براه افتادن. روی به جانبی آوردن. سوق دادن سپاه به جانبی. با سپاه به جانبی حرکت کردن: درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). فضل همچنان جملۀ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند... و فضل درکشید و به بغداد رفت. (تاریخ بیهقی ص 27). شب را درکشیدند و از راه و بیراه اسفراین به گرگان رفتند. (تاریخ بیهقی). از هزاراسب درکشیده دست بخون شسته تا وزیر و دبیر و ارکان دولت را... جمله بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690) .، بستن. حمل کردن. بردن:
کمان را به بازو همی درکشید
گهی در بر و گاه بر سر کشید.
فردوسی.
، کشیدن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء). اخراج. بیرون کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جدا کردن. دور کردن: کتح، درکشیدن باد از کسی جامه را. (از منتهی الارب)، طول کشیدن. امتداد یافتن: آب را هیچ منفذ نبود و روزگارها درکشید و آن همچنان میافزودتا اردشیربن بابک بیامد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 137)، رد نمودن. (برهان) (آنندراج). رد کردن و واپس دادن. (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن. ترک کردن. دور شدن:
عشق غیرت کرد و زایشان درکشید
شد چنین خورشید زایشان ناپدید.
مولوی.
، آوردن. درآوردن. نام بردن. ذکر کردن. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
او عوان را در دعا درمی کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید.
مولوی.
، کوتاه گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
تابیدن. پرتو افکندن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). تابان و روشن شدن. (شرفنامۀ منیری). پرتو انداختن. تافتن. روشن شدن. برق زدن. (ناظم الاطباء). درفشیدن. رخشیدن. فروغ دادن. لامع شدن. لمعان یافتن. ائتلاق. (المصادر زوزنی). اخفاق. ازدهار. ازمهرار. اسلنقاع. اشراق. اصهیرار. الاحه. (منتهی الارب). التماع. (تاج المصادر بیهقی). برق. (دهار). برقان. بروق. (تاج المصادر بیهقی). بریق. بص. بصیص. بلج. بلوج. (منتهی الارب). تألق. ترقرق. تشعشع. تکلیل. تلألؤ. (دهار) (المصادر زوزنی). تهلل. رف. رفیف. لصف. لمح. لمع. لمعان. (دهار) (منتهی الارب). لموع. وبیص. (تاج المصادر بیهقی). ومض. وهج. وهجان. هفیف. (منتهی الارب) :
درخشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود.
فردوسی.
تو خواهشگری کن به تو بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
درخشیدن تیغ و زرینه کفش.
فردوسی.
نیاید پدیدار پیروزیی
درخشیدنی یا دل افروزیی.
فردوسی.
نه جنگی سواری نه بخشنده ای
نه داناسری نه درخشنده ای.
فردوسی.
درخشیدن تیغ وباران تیر
خروش یلان بر ده و دار و گیر.
فردوسی.
برآمد درخشیدن تیغ و خشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت.
فردوسی.
من آگاه بودم که از بخت تو
ز گاه درخشیدن تخت تو.
فردوسی.
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی (از براهین العجم).
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی.
ناصرخسرو.
ازمهرار، درخشیدن ستاره. استهلال، درخشیدن روی از شادی. اشراء، التماع، التیاح، انکلال، ایماض، تبوج، تلألؤ، خفو، خفی، زف، سطوع، سنی، شری، عرت، لمح، لوح، مصع، مصوع، ومیض، درخشیدن برق. اشماع، درخشیدن چراغ و روشن شدن آن. اصهیرار، درخشیدن پشت آفتاب پرست از گرمی آفتاب. اکتلال، درخشیدن ابر و برق زدن. (از منتهی الارب). الاحه، درخشیدن ستاره. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن برق بی پراکندگی. درخشیدن و پیدا شدن سهیل. انهیاع، اهتفاف، تریق، تضحضح، تلعلع، تلوه، ریق، طسل، عبقره، لعلعه، لوه، لوهان، هبهبه، درخشیدن سراب. اهتزاز، درخشیدن ستاره بوقت فروشدن. اهتلال، درخشیدن ابر و روی. (از منتهی الارب). تأکل، درخشیدن شمشیراز تیزی. (تاج المصادر بیهقی). تدنیر، درخشیدن روی کسی. تلوی، درخشیدن برق در ابر. تهلل، درخشیدن ابر وبرق و روی از شادی. خفق، درخشیدن برق در جستن. خفو،برق ضعیف درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). دروء، روشن شدن و درخشیدن ستاره. (از منتهی الارب). زخیخ، درخشیدن اخگر. (تاج المصادر بیهقی). صلد، درخشیدن جای موی رفتۀ کسی. صحضحه، جنبیدن سراب و درخشیدن آن. ضحک، درخشیدن ابر. کوکبه، درخشیدن و روشن گردیدن آهن. (ازمنتهی الارب). لمح، لمحان، تلماح، درخشیدن برق و ستاره. (از منتهی الارب) (دهار). محص، درخشیدن سراب و برق. (از منتهی الارب). ورف، وروف، وریف، درخشیدن نبات از تاریکی. (تاج المصادر بیهقی). و هجان، درخشیدن آتش. (دهار). هب، هبوب، درخشیدن شمشیر. هزیز، فروافتادن ستاره و درخشیدن در فروشدن. (از منتهی الارب) ، مقابل پژمردگی. مقابل افسردگی.
- درخشیدن بخت، رو کردن و بیدار شدن. بخت:
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درفشیده
تصویر درفشیده
روشن شده برق زده، پرتو افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
روشنایی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
((دَ یا دِ رَ دَ))
روشن شدن، تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکشیدن
تصویر درکشیدن
((دَ کِ دَ))
نوشیدن، حرکت کردن، پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
للتّألّق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
Flare, Gleam, Glisten, Gloss, Shimmer, Shine, Sparkle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
flamber, luire, scintiller, donner de l'éclat, briller, étinceler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
輝く , 光沢を与える , きらめく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
ঝলকানো , ঝলমল করা , ঝকমক করা , ঝকঝকে করা , ঝিলমিল করা , ঝলমল করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
چمکنا , چمک دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
เปล่งประกาย , เปล่งประกาย , ระยิบระยับ , ให้เงางาม , เปล่งประกาย , เปล่งประกาย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
kung'aa, kumulika, kumeta, kutoa mng'ao, kungen'aa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
parlamak, parıldamak, parlaklık katmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
빛나다 , 빛나다 , 반짝이다 , 광택을 주다 , 반짝이다 , 빛나다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
bersinar, berkilau, memberi kilau
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
לזרוח , לזהור , לנצנץ , להבריק , להבהב , לנצוץ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
चमकना , चमक देना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
flikkeren, glanzen, glinsteren, schitteren, schijnen, fonkelen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
resplandecer, brillar, dar brillo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
brilhar, dar brilho
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
闪光 , 闪烁 , 上光 , 发光
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
błyszczeć, nadawać blasku, świecić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
спалахувати , блистіти , мерехтіти , надавати блиск , мерехтіти , сяяти , блищати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
aufflackern, glänzen, glitzern, schimmern, scheinen, funkeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
вспыхивать , блестеть , мерцать , глянец , светить , искриться
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشیدن
تصویر درخشیدن
brillare, dare lucentezza, scintillare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی