جدول جو
جدول جو

معنی درفشانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درفشانیدن
(گی وَ / وِ تَ)
درفشیدن کنانیدن. درخشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به درفشیدن داشتن: ابراق السیف، لمعالسیف، درفشانیدن شمشیر را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درفشیدن
تصویر درفشیدن
درخشیدن، لرزیدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشانیدن
تصویر پریشانیدن
پریشان کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنشاندن
تصویر درنشاندن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشانیدن
تصویر دوشانیدن
دوشیدن، بیرون آوردن شیر از پستان گاو یا گوسفند و مانند آن ها با دست، شیر از پستان بیرون کشیدن، دوختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشاندن
تصویر درخشاندن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
درخشاندن. به درخشیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن. پرتو انداختن. (ناظم الاطباء) : ابراق، الاحه، درخشانیدن شمشیر را. زهو، درخشانیدن تیغ. (از منتهی الارب). تکلیل، بدرخشانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ اَ کَ دَ)
درمانده کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مانده کردن. (از مجمل اللغه). خاموش کردن. (از دهار). افحام. (دهار) (المصادر زوزنی). تفهیه. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) : اعیاء، درمانیدن در رفتن. (دهار).
، درماندن. و رجوع به درماندن شود
لغت نامه دهخدا
(پِ کَدَ)
مخفف در فشاندن. در افشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ گَ تَ)
دوشیدن، دوشیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). متعدی دومفعولی دوشیدن است. (آنندراج). به دوشیدن واداشتن. دوشاندن. به دوشاندن امر کردن. رجوع به دوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ تَ)
سرفه کنانیدن و باعث سرفیدن شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
درخشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دَ)
ترش کردن چیزی را. (ناظم الاطباء). ترشاندن. احماض. تحمیض. رجوع به ترش شود
لغت نامه دهخدا
(کِ گُ تَ)
افشاندن. پاشانیدن. پراکنده نمودن. (ناظم الاطباء). فتالیدن. منتشر ساختن. ریختن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ ک دَ)
به درنگ داشتن. به آوا دادن درآوردن. به صدا انداختن. درنگیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به درنگیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تَ رَ دَ)
رخشاندن. درخشانیدن. تاباندن. تابانیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رخشان و رخشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ زِ شُ دَ)
دمانیدن. دمیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ کَ دَ)
رسانیدن. رسانیدن کسی یا چیزی به کسی. الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ارهاق. (تاج المصادر بیهقی) : در شهر و مواضع باغها و درختان ثمر دررسانید و در قدیم در شهرینه درخت و باغها نبود. (تاریخ سیستان). چنانکه این پادشاه (اردشیر) را پیدا آرد (خداوند) با وی گروهی مردم دررساند. (تاریخ بیهقی). اتباع، دررسانیدن از پس. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(لِ تُ لَ دَ)
جنبانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زرفسانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را.
عنصری (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُنِ / نَ دَ)
آشامیدن. نوشیدن. بلعیدن:
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق سوز.
مولوی.
رجوع به آشامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
پوشانیدن. پوشاندن: خلعت هارون... بر نیمۀ آنچه خلعت پدرش بود، راست کردند و درپوشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). رجوع به پوشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ کَ دَ)
چکانیدن. تزریق. صفت دارویی که به زراقه درچکانند: بگیرند انذروت مدبر و نشاسته و اسفیداج و همه را بیامیزند وبه شیر حل کنند و درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بوددرچکانی.
سعدی.
رجوع به چکانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ وِ تَ)
غوغا و هنگامه بلند کنانیدن، گریستن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ گَ دی دَ)
خراشاندن. خراشیدن. ایجاد خراش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خراشیدن کنانیدن و فرمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
پراکندن. متفرق کردن. متشتت کردن. تار و مارکردن، بدحال و پریشان گردانیدن. بیخودگردانیدن. مضطرب کردن، تنگدست کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بُ دَ)
نشاندن. قرار دادن. اجلاس. ارداف: استرداف، از پی درنشاندن خواستن. (دهار) ، بسختی فروبردن. استوار کردن. فرو بردن با زخم و ضرب چیزی را در چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). هصهصه. (از منتهی الارب) :
بر اندازۀ رستم و رخش ساز
به بن درنشان تیغهای دراز.
فردوسی.
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ مارا بخوی درنشاند.
فردوسی.
همی تیر پیکان بر او برنشاند
چو شد راست پرها بدو درنشاند.
فردوسی.
سه پرّ و دو پیکان بدو درنشان
نمودم ترا از گزندش نشان.
فردوسی.
من به مشتی چو چکندر سی و دو دندانت
درنشانم به دو لب چون به دو باتنگان سیر.
سوزنی.
، نشاندن و نهادن، مانند نگینه و یاقوت و امثال آن در انگشتری و غیره. (آنندراج). جای دادن، چنانکه نگین را در انگشتری. مرصع کردن. سوار کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دانه نشان کردن. ترصیع کردن: ترصیع، درنشاندن جواهر و غیر آن به تاج یا کمر یا غیر آن. درنشاندن گوهر به چیزی. جواهر درنشاندن. (دهار). تسلیس، درنشاندن جواهر و ترکیب دادن زیور غیر شبه را. ترکیب، درنشاندن چیزی در چیزی. (از منتهی الارب). بر هم سوار کردن دو چیز، غرس. کاشتن:
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش درنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش)، روشن شدن برق زدن، پرتو افکندن نور افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشانیدن
تصویر افشانیدن
افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانیدن
تصویر درانیدن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
پراگندن پریشان کردن متفرق کردن تار و مار کردن، پریشان گردانیدن بد حال گردانیدن مضطرب کردن، تنگدست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانیدن
تصویر درانیدن
((دَ دَ))
پاره کردن، چاک دادن
فرهنگ فارسی معین