جدول جو
جدول جو

معنی درفروش - جستجوی لغت در جدول جو

درفروش
(دُ خوا / خا دَ / دِ)
در فروشنده. فروشندۀ در. آنکه در فروشد:
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش درفروش و لعل شناس.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلفروز
تصویر دلفروز
(دخترانه)
موجب شادی دل، زیبا و پسندیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داروفروش
تصویر داروفروش
کسی که شغلش داروفروشی است، فروشندۀ دارو، دوافروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوفروش
تصویر بوفروش
آنکه چیزهای خوش بو می فروشد، عطار، عطرفروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
کسی که انواع تره بار را به صورت عمده و زیاد خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخروش
تصویر پرخروش
پرغوغا، پرجنجال، برای مثال همی کوه پرناله و پرخروش / همی سنگ خارا برآمد به جوش (فردوسی۴ - ۱۳۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردنوش
تصویر دردنوش
دردآشام، آنکه جام باده را تا ته بیاشامد، دردآشامنده، دردنوش، باده خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرفروک
تصویر فرفروک
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، مازالاق، یرمع، پرپره، بادفره، بادفر
فرهنگ فارسی عمید
(پُ خُ)
پرغوغا. پرآواز:
جهان گشت ز آواز او پرخروش
برانگیخت گرد و برآورد جوش.
فردوسی.
همی کوه پرناله و پرخروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش.
فردوسی.
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
همی کر شدی مردم تیزهوش.
فردوسی.
همه سیستان زو شود پرخروش
وزو شهر ایران برآید بجوش.
فردوسی.
ورا کشته دیدند و افکنده خوار
سکوبای رومی سرش برکنار
همه رزمگه گشت زو پرخروش
دل رام برزین پر از درد و جوش.
فردوسی.
به ایران زن و مرد ازو پرخروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در تداول، آنکه روزنامه ها را فروشد در کوی ها و برزنها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ / دِ)
دقّاق
لغت نامه دهخدا
(فُ)
دوافروش:
چه خوش گفت یکروز داروفروش
شفا بایدت، داروی تلخ نوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
باده فروش. می فروش. شرابی. خمار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ /دِ)
فروشندۀ خز، خزّاز (دهار)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
لغت نامه دهخدا
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء).
- برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن:
بکوشم باندازۀ دستگاه
کنم برفرود سخن را نگاه.
شمسی (یوسف وزلیخا).
- برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن:
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است
وین کسی داند که داند برفرود روزگار.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(دُ فُ)
عمل در فروش. فروختن در:
خاک درسا کرد خاقانی و گفت
در فروشی را دکان در بسته ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل فروشنده. فروشندۀ دل:
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دلفروشان را دکان دربسته به.
خاقانی.
دلفروشی بجهان بودی ای کاش که من
بدهم جان بخرم دل به تو گویم که ببر.
؟
لغت نامه دهخدا
(چَوَ دَ / دِ)
آنکه خر فروشد. آنکه الاغ فروشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دا)
کنایه از کسی است که بظاهر خود را خوب وانماید و بباطن بد باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
کم شنیدم چو تو لتنبانی
ترفروشی و خشک جنبانی.
سنائی.
، ریاکار و منافق و محیل و مکار و غدار و شریر، خودبین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
فروشندۀ سر. آنکه کلۀ گوسفند و بز فروشد. کله فروش:
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
اندرون. (آنندراج). داخل. درون. در جوف. میان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوافروش
تصویر دوافروش
دارو فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفرود
تصویر برفرود
بالا و زیر، زیر و رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفروز
تصویر دلفروز
آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخروش
تصویر پرخروش
پرغوغا، پرآواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفراز
تصویر درفراز
منزوی و عزلت گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در غوش
تصویر در غوش
نیازمند محتاج تهیدست
فرهنگ لغت هوشیار
چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی فرفر ظاهر شود بادفر: تو روان کرده در هوا فرفر که فلان ملحد است و آن کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داروفروش
تصویر داروفروش
آنکه دارو را بفروش رساند دوافروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفروش
تصویر ترفروش
خوش ظاهر و بد باطن، آب زیر کاه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه جنسی را در دست گیرد و در کوچه و بازار برای فروش عرضه دارد خرده فروش پیله ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستفروش
تصویر دستفروش
((~. فُ))
فروشنده دوره گرد، آن که اجناسی را در دست گیرد و در کوچه و بازار برای فروش عرضه دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
((فُ))
آن که تره بار را کلی فروشد
فرهنگ فارسی معین