جدول جو
جدول جو

معنی درعوش - جستجوی لغت در جدول جو

درعوش
(دِ عَ)
قوی: بعیر درعوش، شتر قوی و شدید (فقط در لسان ضبط شده است). (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروش
تصویر دروش
آلت کفش دوزی که با آن چرم را سوراخ می کنند، نشتر حجام
فرهنگ فارسی عمید
(دِ عَ)
بعیر درعوس، شتر نیکخو. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد بصورت حسن الخلق یعنی نیکو خلقت و آفرینش ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
با کاک و کوکه مقایسه شود، نوعی نان شیرینی که با آرد و روغن و تخم مرغ تهیه کنند، و آن انواع دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ وِ)
درویدن که به معنی درو کردن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَوْ / رو)
درفش. (جهانگیری). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان). موافق معانی درفش، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش.
جامی (از آنندراج).
، داغ ونشان را خوانند. (از برهان) (از جهانگیری). مرادف داغ. (آنندراج) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب). سمه:
به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش.
سوزنی.
تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد
از تیغ آفتاب حمل را کند دروش.
سیف اسفرنگی.
تغدیر، دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب).
- داغ و دروش، داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
، علم روز جنگ، فوطه، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند، روشنی. (برهان). فروغ، هرچیز درخشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود، نرمۀ گوش. (ناظم الاطباء) ، آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط، تکۀ آویختۀ دروش. (منتهی الارب). زلمه، نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب). قرط، آویزان دروش گردیدن تکه. (از منتهی الارب). قرطه، آویزگی دروش گوش تکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ماده شتر سرلرزان از کلانسالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام حاکم همدان که پادشاه بابل گردید و به داریوش موسوم است. (انجمن آرا) (آنندراج). صورت شکستۀ کلمه داریوش است و آنچه صاحب انجمن آرا درباره او نوشته صحیح نمی نماید. رجوع به داریوش شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
گدا و درویش و مسکین. (برهان). درویش. (جهانگیری). تبدیل زای است به شین، به معنی گدا و محتاج. (انجمن آرا) (آنندراج). درویش و مسکین و فقیر و درویش متدین. (ناظم الاطباء) :
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هرآنکه بود دریوش.
(ویس و رامین).
نبید با دولب او به رنگ بود خجل
چراغ با دو رخ او به روشنی دریوش.
لامعی گرگانی.
زین خانه الفنج وزین معدن کوشش
برگیر هلا زاد و مرو لاغر و دریوش.
ناصرخسرو.
کیمیای زر دریوش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو دریوش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی دریوش.
سوزنی.
کارزاری نشود با تو به میدان نبرد
مگر آن کس که ز جان آمده باشد دریوش
شود از کوشش تومرد دلاور بد دل
شود از بخشش تو گنج توانگر دریوش.
سوزنی.
به توانگر دلی و کف جواد
نخوهی ماند در جهان دریوش.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
مردی است که 2172 نفر از اولاد وی از بابل با زروبابل به اورشلیم مراجعت کردند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَشْ / خُشْ)
شوق. اشتیاق. (برهان) (آنندراج). خواهش. آرزو. میل. محبت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دریوش
تصویر دریوش
بینوایی تهی دستی، گدایی کدیه سوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروش
تصویر دروش
درفش، افزار کفشدوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخوش
تصویر درخوش
شوق، اشتیاق، خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
نیازمند، محتاج، تهی دست، درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروش
تصویر دروش
((دِ رُ))
درفش، آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درغوش
تصویر درغوش
((دَ))
درویش، نیازمند، محتاج، تهیدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریوش
تصویر دریوش
((دَ))
گدا، درویش
فرهنگ فارسی معین
هر چیز نوک تیز، درفش کفشگر
فرهنگ گویش مازندرانی