جدول جو
جدول جو

معنی درعث - جستجوی لغت در جدول جو

درعث
(دَ عَ)
کلانسال تن دار. (منتهی الارب). شتر سالخورده و سنگین وزن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درع
تصویر درع
جامۀ جنگ که از حلقه ها یا تکه های آهن درست کنند، زره
فرهنگ فارسی عمید
(دَ عَ / دِ عَ /دِ لَ)
شتر توانای پرگوشت رام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلعاث. رجوع به دلعاث شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
سپیدی گردن و سینۀ گوسپند و مانند آن و سیاهی ران آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
گیاه تازه. (منتهی الارب). تر و تازه از گیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ کُ)
اندک گرفتن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، سپید گشتن نرمۀ گوشت بز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَفْ فُ)
یا رعث. سپید گشتن نرمۀ گوشت بز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رعث در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رعث. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رعث به معنی اسمی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
سپیدی اطراف دوپارۀ گوشت که زیر نرمۀ گوش بز آویزان باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پشم رنگین که به هودج آویزان کنند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). پشم رنگین. (مهذب الاسماء). گویند: ’زین الهوادج بالرعث الواصف’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ ارعث ورعثاء. (ناظم الاطباء). رجوع به ارعث و رعثاء شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عَ)
رعث. ج رعثه. (ناظم الاطباء). رجوع به رعثه یا رعث شود
لغت نامه دهخدا
(رُ عُ)
رعث. جمع واژۀ رعثه. (ناظم الاطباء). رجوع به رعثه و رعث شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
باقیماندۀ آب در حوض و جز آن. (منتهی الارب). بقیۀ آب. (از اقرب الموارد) ، کینه و دشمنی. (منتهی الارب). حقد و کینه ای که گشوده نمیشود و زایل نمیگردد. (از اقرب الموارد). ج، أدعاث، دعاث. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، اول بیماری. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). و رجوع به دعث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَعْ عَ)
نام شاعری. (منتهی الارب). لقب بشار بن برد فارسی شعوبی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَعْ عَ)
دیک مرعث، خروس دارای رعثه و ریش، صبی مرعث، کودک قرط وگوشواره دار. (از اقرب الموارد) (از ناظم االاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهری است از شهرهای کشور سوریه که نام آن در قدیم اذرعات بوده و در عهد عتیق بصورت اذرعی یاادرعی آمده است. این شهر که 6500 تن جمعیت دارد در جنوب غربی سوریه و در 106 کیلومتری جنوب دمشق و نزدیک مرز اردن قرار گرفته است. در سال 613 یا 614 م. ایرانیان در ضمن جنگهای خود با دولت روم شرقی آنجا را تاراج و ویران کردند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ عِ)
هیچکارۀ بدزبان. (از منتهی الارب). تباه و بد زبان. (از اقرب الموارد). بی ادب، روستایی، بدجنس، مصاحب پست. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
حلقۀ دبر. ج، براعث. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
که گوشوار دارد، خداوند عیش خوش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، ستور را بر سر خود بچرا گذاشتن. (منتهی الأرب). چاروا بچراگاه گذاشتن، خداوند عیش خوش کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گوشواردرکردن. (تاج المصادر بیهقی). گوشوار در گوش کردن. (زوزنی) (آنندراج). باگوشواره شدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد). تقرط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
شتر کلان سال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
فراهم آمدگی. اسم است تقرعث را که به معنی تجمع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محمد بن محمد بن احمد، مکنی به ابوعبدالله و مشهوربه ابن ناصر. از فضلای مالکی در کشور مغرب (مراکش) بود که به سال 1085 هجری قمری درگذشت. او را برخی کتابها و اشعار و فتاوی است. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 293)
احمد بن محمد بن محمد، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ناصر (1069- 1129هجری قمری). از فاضلان کشور مغرب (مراکش). او راست: الرحله الناصریه والاجوبه. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ / عِ)
دراعه. (شرفنامۀ منیری). ظاهراً مخفف دراعه است:
هدهد کلهی دارد و طاوس قبائی
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
درعه النخل، پیه خرمابن که در ریشه درخت پوشیده باشد. (منتهی الارب). پیه خرمابن که از لیف پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، درع، هم فی درعه، وقتی گویند که گیاه از حوالی آب ایشان رفته باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ عَ / دُرْ رَ عَ)
جوشن. جبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
شهر کوچکی است در چهار فرسخی سجلماسه، در جنوب غربی مغرب، و اکثر تاجران آنجا یهودیند و بیشتر محصول آن قصب بسیار خشک است. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَشْ شُ)
پوست کشیدن گوسپند را از جانب گردن. (از منتهی الارب). سلاخی کردن گوسفند از طرف گردن. (از اقرب الموارد). از جانب گردن باز کردن پوست گوسفند، جدا کردن گردن و یا دست را از بند بدون شکستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خوردن بعض زرع را. (از منتهی الارب). خورده شدن قسمتی از زرع و کشت، و فعل آن مجهول بکار رود، خورده شدن هر چیزی که در نزدیکی آب باشد، و فعل آن مجهول بکار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رعث
تصویر رعث
پشم رنگین، گلنار بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعث
تصویر دعث
کینه دشمنی، مانده آب ، خواست، آغاز بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
زره پوست کندن پوست بر گرفتن از گوسپند جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند زره جمع دروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعه
تصویر درعه
پیه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعم
تصویر درعم
بد زبان هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درع
تصویر درع
((دِ))
زره، جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند، جمع دروع
فرهنگ فارسی معین