جدول جو
جدول جو

معنی درع - جستجوی لغت در جدول جو

درع
جامۀ جنگ که از حلقه ها یا تکه های آهن درست کنند، زره
تصویری از درع
تصویر درع
فرهنگ فارسی عمید
درع
(دُ رْ / دُ رَ)
سه شب ازایام ماه که بعد از ایام بیض است، یعنی شانزدهم و هفدهم و هجدهم ماه، از جهت سیاهی اوایل و سپیدی تمامی و سایر آنها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قوم درع، گروهی که نیمی از آنان سفید و نیمی سیاه باشند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
درع
(دَ رِ)
گیاه تازه. (منتهی الارب). تر و تازه از گیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درع
(دَ رَ)
سپیدی گردن و سینۀ گوسپند و مانند آن و سیاهی ران آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درع
(تَ غَشْ شُ)
پوست کشیدن گوسپند را از جانب گردن. (از منتهی الارب). سلاخی کردن گوسفند از طرف گردن. (از اقرب الموارد). از جانب گردن باز کردن پوست گوسفند، جدا کردن گردن و یا دست را از بند بدون شکستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خوردن بعض زرع را. (از منتهی الارب). خورده شدن قسمتی از زرع و کشت، و فعل آن مجهول بکار رود، خورده شدن هر چیزی که در نزدیکی آب باشد، و فعل آن مجهول بکار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درع
(دِ)
جامه ای است که از زره آهنین بافته می شود و آنرا در جنگها برای محافظت از اسلحۀ دشمن در بر کنند. (از اقرب الموارد). زره. (دهار) (غیاث) (نصاب). زره، و آن غیر یلبه است که جوشن باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مؤنث است و گاهی مذکر نیز بکار رود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). از آلات و ابزار سلاح است، و آن جبه ای است بافته از زره، و جنگجویان برای محافظت خود از شمشیر و تیر آنرا در بر می کنند. خداوند در قرآن کریم خبرداده است که آهن برای داود (ع) نرم گردید و او از آن زره می ساخت: و ألنا له الحدید، أن اعمل سابغات وقدر فی السرد. (قرآن 34 / 10- 11). و علمناه صنعه لبوس لکم لتحصنکم من بأسکم (قرآن 21 / 80) ، و بدین جهت زره های خالص و نیکو به داود (ع) نسبت داده می شود. و برخی از زره ها را ’سلوقیه’ گویند که نسبت است به سلوق از قرای یمن، و برخی را حطومیّه نامند منسوب به حطوم، که نام یکی از مردان عبدالقیس بوده است. و باید در نظر داشت که جامۀعربها در جنگ درع و زره بوده ولی اکنون غالباً ’قرقله’ و جامه های بدون آستین که از ورقه های پیوسته بهم آهنین ساخته شده استفاده می کنند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135). زرد. خفتان. سربال. لام. لامه. لبوس. ج، أدرع، أدراع، دروع، دراع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و مصغر آن دریع است بدون تاء و آن در نوع خود از شواذ است. (از اقرب الموارد) :
سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدونست پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
بیاورد خفتان و درع و کمان
همان نیزه و تیغ و گرز گران.
فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان.
فردوسی.
بزد دست و پوشید درعی بزر
میان راببستش به زرین کمر.
فردوسی.
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش.
فردوسی.
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان که را دید پدرود کرد.
فردوسی.
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد.
فردوسی.
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارۀ کوه پیکر بزیر.
فردوسی.
چو افتاد بر خواسته چشم گیو
گزین کرد درع سیاوش نیو.
فردوسی.
جهان گفتی از درع و از جوشن است
ستاره ز نوک سنان روشن است.
فردوسی.
گهی لاله را سایه سازد ز سنبل
گهی ماه را درع پوشد ز عنبر.
فرخی.
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشاد بوی.
منوچهری.
یکی تیغ پولاد و گرز گران
همان درع و کوپال و برز گران.
اسدی.
ملکی کآن را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب.
مسعودسعد.
یکایک گذارندۀ تیغ و نیزه
سراسر گذارندۀ درع و مغفر.
؟ (از تاریخ بیهق ص 14).
شد گهر اندر گهر صفحۀ تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقۀ درع سحاب.
خاقانی.
تیر تو تنین دم شده زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته.
خاقانی.
یافته و بافته ست شاه چو داود و جم
یافته مهرۀ کمال بافته درع امان.
خاقانی.
خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر
یک میخ درعش بر کمر نه چرخ مینا داشته.
خاقانی.
بس دراز است قد امیدم
درع انعام هم دراز فرست.
خاقانی.
شهنشاهی که درع شرع همبالای او آمد
قدردستی که فرق شرع نطع پای او آمد.
خاقانی.
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
خاقانی.
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد.
خاقانی.
رزم از پیت بدیدۀ درع و دهان تیر
الماس خورده لعل مصفا گریسته.
خاقانی.
بدخواه چون الف شود از کسوت ظفر
از درع چون کنند سپاه تو لام خویش.
رضی الدین نیشابوری.
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد تیغش نه به اندازۀ درع قصب است.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی ص 262).
چنان می شد به زیر درعها تیر
که زیر پردۀ گل باد شبگیر.
نظامی.
شه ازمستی شتاب آور بر شیر
به یکتا پیرهن بی درع و شمشیر.
نظامی.
زآتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مرد بود درع مرد.
نظامی.
پرندش درع و از درع آهنین تر
قباش از پیرهن تنگ آستین تر.
نظامی.
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهندۀ روشندلان.
نظامی.
خط ماهرویان چو مشک خطائی
سر زلف خوبان چو درع فرنگی.
سعدی.
ازسبزه و آب گشته موجود
دراعۀ خضر و درع داود.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان آوی).
از یقّه و گریبان هر جاست گیروداری
وز خود و درع و جوشن در هر طرف نبردی.
نظام قاری (دیوان ص 109).
- الدرع الحصینه، مدینۀ منوره شرفهااﷲ. (منتهی الارب).
- پولاددرع، که زره پولادین دارد. رجوع به پولاد درع در ردیف خود شود.
- درع الحدید، زره آهن. (منتهی الارب).
، درع المراءه، پیراهن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیراهن زنان. (دهار). مذکر است. ج، أدراع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و گویند آن جامه ای است که زنان بر پیراهن خود پوشند، پیراهن و جامۀ کوچک که دختران خرد سال در خانه در بر می کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درع
(تَ غَ مُ)
سیاه گشتن سر گوسفند و سفید شدن سایر قسمتهای آن. (از اقرب الموارد). سپید سینه و گردن و سیاه ران گردیدن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
درع
(دُ رَ)
جمع واژۀ درعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و برخی آنرا جمع درعاء دانسته اند. (از اقرب الموارد). رجوع به درعه و درعاء شود
لغت نامه دهخدا
درع
(دُ)
جمع واژۀ درعاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درعاء شود، جمع واژۀ أدرع. (ناظم الاطباء). رجوع به ادرع شود
لغت نامه دهخدا
درع
زره پوست کندن پوست بر گرفتن از گوسپند جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند زره جمع دروع
فرهنگ لغت هوشیار
درع
((دِ))
زره، جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند، جمع دروع
تصویری از درع
تصویر درع
فرهنگ فارسی معین
درع
جامه جنگی، زره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ عَ)
بعیر درعوس، شتر نیکخو. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد بصورت حسن الخلق یعنی نیکو خلقت و آفرینش ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
درعه النخل، پیه خرمابن که در ریشه درخت پوشیده باشد. (منتهی الارب). پیه خرمابن که از لیف پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، درع، هم فی درعه، وقتی گویند که گیاه از حوالی آب ایشان رفته باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ عَ)
قوی: بعیر درعوش، شتر قوی و شدید (فقط در لسان ضبط شده است). (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
واحه ای در نجد، عربستان سعودی واقع در حدود 20 کیلومتری شمال غربی ریاض پایتخت سابق آل سعود. وادی حنیفه از آن می گذرد. از آبادیهای آن بجیری است که مسکن ابن عبدالوهاب و بسیاری از علمای خاندان او بوده است، و مقبرۀ وی در همانجاست. درعیه اول بار در 850 هجری قمری آباد شد. در 1139 هجری قمری محمد بن سعود فرمانروای آن گردید. در 1157 هجری قمری ابن عبدالوهاب که از زادگاه خودعیینه رانده شده بود در درعیه سکنی گزید و او و محمد بن سعود به نشر مذهب وهابی پرداختند. دولت سعودی درعیه در اوایل قرن 13 هجری همه شبه جزیره عربستان را تحت فرمان داشت، در لشکر کشی ابراهیم پاشا به نجد، پس از مدتی محاصره درعیه سقوط کرد (1233 هجری قمری) وبه امر وی ویران گردید (1234 هجری قمری). محمد بن مشاری به عمران آن پرداخت ولی دگر بار سپاهیان مصری آن را ویران کردند و سوختند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ عی یَ)
پیکانی که در زره درآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دراعی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زره پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). زره و مانند آن درپوشیدن. (زوزنی). زره پوشانیدن. (دهار). پوشیدن مرد زره آهن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درع پوشیدن. (از المنجد) : تدرع الدرع و بها، لبسها، و کذلک المدرعه و ربما قالوا تمدرع المدرعه کما قالوا تمنطق و تمسکن و تمسلم تحملوا ما فی تبقیه الزائد مع الاصل فی حال الاشتقاق توفیه للمعنی و حراسه له و دلاله علیه. (اقرب الموارد) ، شبی پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن زن پیراهن را و پوشیدن مرد دراعه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود
لقب پدر حجر سلمی است
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسپ سپید سیاه سر. اسب سرسیاه و تن سپید. (مهذب الاسماء). و همچنان گوسپند.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ درع. زرهها
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شهری است از شهرهای کشور سوریه که نام آن در قدیم اذرعات بوده و در عهد عتیق بصورت اذرعی یاادرعی آمده است. این شهر که 6500 تن جمعیت دارد در جنوب غربی سوریه و در 106 کیلومتری جنوب دمشق و نزدیک مرز اردن قرار گرفته است. در سال 613 یا 614 م. ایرانیان در ضمن جنگهای خود با دولت روم شرقی آنجا را تاراج و ویران کردند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
کلانسال تن دار. (منتهی الارب). شتر سالخورده و سنگین وزن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ عِ)
هیچکارۀ بدزبان. (از منتهی الارب). تباه و بد زبان. (از اقرب الموارد). بی ادب، روستایی، بدجنس، مصاحب پست. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
شهر کوچکی است در چهار فرسخی سجلماسه، در جنوب غربی مغرب، و اکثر تاجران آنجا یهودیند و بیشتر محصول آن قصب بسیار خشک است. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ عَ / دُرْ رَ عَ)
جوشن. جبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ / عِ)
دراعه. (شرفنامۀ منیری). ظاهراً مخفف دراعه است:
هدهد کلهی دارد و طاوس قبائی
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محمد بن محمد بن احمد، مکنی به ابوعبدالله و مشهوربه ابن ناصر. از فضلای مالکی در کشور مغرب (مراکش) بود که به سال 1085 هجری قمری درگذشت. او را برخی کتابها و اشعار و فتاوی است. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 293)
احمد بن محمد بن محمد، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ناصر (1069- 1129هجری قمری). از فاضلان کشور مغرب (مراکش). او راست: الرحله الناصریه والاجوبه. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 229)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تدرع
تصویر تدرع
زره و مانند آن پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعنان بودن
تصویر درعنان بودن
در چیلان بودن همراهی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درع کژاگند
تصویر درع کژاگند
خفتان بالش کودکان ز خفتن دان - بالش مرد سایه خفتان (سنایی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درع پوش
تصویر درع پوش
زره دار، زره پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعه
تصویر درعه
پیه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعم
تصویر درعم
بد زبان هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعین حال
تصویر درعین حال
بهمان سان
فرهنگ واژه فارسی سره