جدول جو
جدول جو

معنی درزیجان - جستجوی لغت در جدول جو

درزیجان
(دَ)
نام قریه ای از قرای بغداد که در قسمت پایین آن در جانب غربی رود دجله قرار دارد. حمزه گوید درزیجان یکی از شهرهای هفتگانه به شمار می رفت که متعلق به اکاسره بود و مجموع آنها به نام مدائن خوانده می شد. اصل این نام ’درزیندان’ بوده و در تعریب درزیجان شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزیان
تصویر فرزیان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی بروجرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرزیان
تصویر پرزیان
آنچه یا آنکه ضرر بسیار دارد، پرضرر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلیجان
تصویر دلیجان
کالسکۀ بزرگ سرپوشیده با چهار چرخ، برای حمل و نقل مسافر که پیش از پیدا شدن اتوبوس با آن مسافرت می کردند و به وسیلۀ دو اسب یا بیشتر کشیده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درایان
تصویر درایان
در حال حرف زدن، دراینده، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریجان
تصویر دریجان
دریگان، یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
دهی از دهستان اسفیورد شوراب است که در بخش مرکزی شهرستان ساری و در یکهزارگزی شمال شوسۀ ساری به شاهی واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(هََرَ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 932 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، حبوبات و برنج و کار مردم زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ ری سَ)
موضعی است در فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دلیجان، قسمی ارابه مربع مستطیل از تخته برای بردن مسافرین، (یادداشت مرحوم دهخدا)، رجوع به دلیجان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است در چهار فرسنگی مرو، در سمت بالای آن، و نسبت به آن درسینانی باشد. (از معجم البلدان) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ /نِ)
خیاطخانه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر، 483تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالروست و دبستانی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درزیجان که قریه ای است در سه فرسخی بغداد. (از الانساب سمعانی) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان راهجرد بخش دستجرد شهرستان قم. کوهستانی و سردسیر است و 576 تن سکنه دارد. مزارع کلوماران، پهلوان آباد و تبریزآبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی شمال راه فرعی عنبرآباد به بم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. مزارع درکوه تل، تقشین، سیه ماری و درکوچان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 11 هزارگزی جنوب دژ شاهپور و 3 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب، با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان راهجرد بخش دستجرد شهرستان قم با 538 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معرب دریگان است. (آنندراج). ده درجه از هر برجی باشد وبرای هر دریجانی صاحبی از کواکب سبعه هست و میان ایران و روم و هند در ارباب آنها اختلاف باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قانونی در علم هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را به سه طبقه تقسیم کرده اند. (ناظم الاطباء). ادرجان. وجه. دهج. صورت. و رجوع به دریگان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام قریه ای است از قرای مرو و در پنج فرسنگی آن و منسوب بدان دربیقانی شود. (از معجم البلدان) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان بم. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری بم و 38 هزارگزی جنوب راه شوسۀ بم به کرمان با 461 تن سکنه. آب آن از دو رشته قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری نکا، با 350 تن سکنه آب آن از رود خانه نکا و راه آن فرعی و از طریق زرندین به نکا است. آبادی کوچک سه کیله در 5هزارگزی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زراعت کار: و هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن. (مجمل التواریخ). چون پیش هلیل بردندش بدست برزیگانان بازداد تا بکشتندش. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ارزنگان. ارذنکان. (معجم البلدان). شهریست به روم. (منتهی الأرب). شهریست طیب و مشهور و نزه و پرنعمت و جمعیت. و آن از بلاد ارمینیه است و واقع است بین بلادالروم و خلاط نزدیک به ارزن الروم و غالب اهل آن ارمنی باشند و مسلمانان نیز در آنجا سکنی دارند و ایشان از اعیان شهر بشمار روند و شرب خمر و فسق در آنجا ظاهر و شایع است و یاقوت گوید من کسی (ازعلماء) را منسوب بدان نیافتم. (معجم البلدان). این شهر در ارمنستان ترکیه در کنار قره سو است و دارای 17000 تن سکنه و محصول آن پوست و منسوجات پشمی است. رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 228 و عیون الانباء ج 2 ص 207 و حبط ج 2 ص 141، 158، 163، 167، 186، 187، 203، 204، 347، 386 و تاریخ مغول ص 134، 135، 146، 344 و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ترجمه رشید یاسمی ص 16، 42، 50، 60، 61، 63 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حِ زِ)
حرز روح. حرز روان. تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند:
مدحهای تو حرز جان سازم
در بیابان و بیشه و کودر.
مسعودسعد.
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز.
مسعودسعد.
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود
وامسال این قصیده که هم حرز جان اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکز در دهستان حومه بخش حومه شهرستان ملایر، در 12هزارگزی جنوب شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به بروجرد با 2971 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات صیفی، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آنجا اتومبیل رو است، یک دبستان چهارکلاسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مشکل. دشوار. مشوش. پیچدار. (ناظم الاطباء) : عسر، کار درپیچان و دشوار. (منتهی الارب).
- درپیچان ساختن، مشکل کردن. مشکل ساختن: لوی امره، درپیچان ساخت کار او را. (از منتهی الارب).
- درپیچان شدن کار، دشوار شدن آن. مشکل شدن کار. دشوار و غامض شدن کار. عسرت در کار پیدا شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعصّی. عسر. (از منتهی الارب) ، درپیچنده. تابنده: خجوجاه، باد وزان درپیچان، پیچیده. تابیده: زعل، درپیچان از گرسنگی. مقعار، مرد درپیچان لب در سخن. (منتهی الارب).
- درپیچان شدن، پیچیده و تابیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درپیچان موی، مرغول موی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دریگان
تصویر دریگان
صور و اشکال فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی کالسکه بزرگ که مسافربری کند، قسمی از گاری که با اسب برده می شد و ضمناً در نواحی اصفهان نیز می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرزیان
تصویر پرزیان
پرضرر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دریگان دریگان سه بهر سه بخش آسایی است (آسا قانون) در ستاره شناسی که در آن چهره ها و پیکرهای آسمانی را به سه گروه بخش می کنند قانونی است در هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را بسه طبقه تقسیم کنند، سه یک برجها نزد هندوان
فرهنگ لغت هوشیار
فراری بده
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان میان دورود بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دابوی شمالی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی