تخته ای باشد که آسیابانان در پیش آب گذارند تا آب بطرف دیگر برود و آنرا درزادۀ آسیا نیز گویند. (برهان) (از آنندراج). درک کوچک که به ناو فروگذارند تا آب بازدارد. حباس. (السامی فی الاسامی) ، صندوقی در آسیا که آرد در آن ریزند. (ناظم الاطباء)
تخته ای باشد که آسیابانان در پیش آب گذارند تا آب بطرف دیگر برود و آنرا درزادۀ آسیا نیز گویند. (برهان) (از آنندراج). درک کوچک که به ناو فروگذارند تا آب بازدارد. حُباس. (السامی فی الاسامی) ، صندوقی در آسیا که آرد در آن ریزند. (ناظم الاطباء)
زدن. ضرب: ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس. ناصرخسرو. به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ. نظامی. - آتش درزدن، آتش افروختن: گویی که در زدند هزاران جای آتش بگرد خرمن نیلوفر. ناصرخسرو. گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115). گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت. سعدی. - چنگ درزدن، دست درزدن. گرفتن به دست: به هر شاخ گلی کو درزند چنگ بجای گل ببارد بر سرش سنگ. نظامی. ور سکۀ تو زنند بر سنگ کس درنزند بسیم در چنگ. نظامی. - ، پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کشتی. و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود. - دست درزدن به چیزی، دست یازیدن به چیزی. دست بردن به چیزی: در زین عنایت تو فتراکی هست تا درزند این بنده به فتراک تو دست. ؟ (از سندبادنامه ص 76). ، فرو بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - سر درزدن در چیزی، سر فروبردن: قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست در شبه گون خاتمی، حلقۀ او بی نگین. منوچهری. ، جدا ساختن: هر آنکس که از باره سر برزدی زمانه سرش را همی درزدی. فردوسی
زدن. ضرب: ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس. ناصرخسرو. به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ. نظامی. - آتش درزدن، آتش افروختن: گویی که در زدند هزاران جای آتش بگرد خرمن نیلوفر. ناصرخسرو. گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115). گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت. سعدی. - چنگ درزدن، دست درزدن. گرفتن به دست: به هر شاخ گلی کو درزند چنگ بجای گل ببارد بر سرش سنگ. نظامی. ور سکۀ تو زنند بر سنگ کس درنزند بسیم در چنگ. نظامی. - ، پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کُشتی. و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود. - دست درزدن به چیزی، دست یازیدن به چیزی. دست بردن به چیزی: در زین عنایت تو فتراکی هست تا درزند این بنده به فتراک تو دست. ؟ (از سندبادنامه ص 76). ، فرو بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - سر درزدن در چیزی، سر فروبردن: قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست در شبه گون خاتمی، حلقۀ او بی نگین. منوچهری. ، جدا ساختن: هر آنکس که از باره سر برزدی زمانه سرش را همی درزدی. فردوسی
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده، و گویند اصل آن دارنده بوده، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج)
که درد. آنکه درد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج). نعت فاعلی از دریدن، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره، چنانکه قطعۀ کاغذ یا تکۀ جامه یا قطعۀ گوشت یا نان را. اما این صیغۀ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج، درندگان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان: ز گوینده پرسید کاین پوست چیست ددان را بدینگونه درّنده کیست. فردوسی. هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است. نظامی. گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش. نظامی. چه کردی که درّنده رام تو شد. سعدی. سبع، جانور درنده. (دهار). عُسالق، عسلق، هر درندۀ شکاری. (منتهی الارب). فدفده، دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع، درنده ای است خرد. هلیاغ، جانورکی است درنده. (از منتهی الارب). این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید، چون شواهد زیر. - پلنگ درنده، پلنگ مفترس: که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درّندۀ صوف پوش. سعدی. - درنده پلنگ، پلنگ درنده و مفترس: درّنده پلنگ وحش زاده زیرش چو پلنگی اوفتاده. نظامی. - درنده شیر، شیر مفترس: سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درّنده شیر. دقیقی. همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درّنده شیر. فردوسی. چو یک پاس بگذشت درّنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر. فردوسی. چه روبه به پیشش چه درّنده شیر چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر. فردوسی. نخواهی شد از خون مردان تو سیر بر آنم که هستی تو درّنده شیر. فردوسی. ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی. فردوسی. - درنده گرگ، گرگ مفترس: پس آن بیدرفش پلید سترگ به پیش اندر آید چو درّنده گرگ. فردوسی. چو دیدآن سپهدار گرد سترگ خروشان بیامد چو درّنده گرگ. فردوسی. بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان. فردوسی. سراپردۀ سبز دیدم بزرگ سواری بکردار درّنده گرگ. فردوسی. - سگ درنده، سگ مفترس، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود: چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال. (گلستان). سگ درّنده چون دندان کند باز تو درحال استخوانی پیشش انداز. سعدی. - شیر درنده، شیر مفترس. شیر ژیان. درباس. درواس. دهلاث. مجرب. هواس. هواسه. (منتهی الارب) : سرش نیزه و تیغ برّنده راست تنش کرکس و شیر درّنده راست. فردوسی. نیامد به دلْش اندرون ترس و بیم دل شیر درّنده شد بر دو نیم. فردوسی. چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درّنده در مرغزار. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درّنده در کارزار. فردوسی. برو شیر درّنده باش ای دغل مینداز خود را چو روباه شل. سعدی. - ناخن درنده، چنگال تیز. پنجۀ پاره کننده همچون پنجۀ شیر و پلنگ و دیگر ددان: چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی. ، خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند، شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. پیراهن لؤلوء برنگ کامه و آن کفش دریده و بسر برلامه. مرواریدی. دریده درفش و نگونسارکوس رخ زندگان گشته چون آبنوس. فردوسی. دریده درفش و نگونسارکوس چولاله کفن روی چون سندروس. فردوسی. پراکنده لشکر دریده درفش ز خون یلان روی گیتی بنفش. فردوسی. زواره بیامد بر پیلتن دریده بر و جامه و خسته تن. فردوسی بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسارکوس. فردوسی. شکسته دل و دست و بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم. سعدی. منعطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب). - پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود. - چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود. - ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته: ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم. فردوسی. به پیش فرامرز بازآمدند دریده بر و پرگداز آمدند. فردوسی. خروشان برشهریار آمدند دریده بر وخاکسار آمدند. فردوسی. - دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم. - دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء. - ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم: چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. - دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2). - دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) : چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. دریده دهن بدسگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ. نظامی. دریده دهان را به گفتن میار لبش را ز دندانش در بخیه آر. ظهوری (از آنندراج). رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود. - دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). - دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب). - دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب: به صبح آن نقطها فروشوید از تن یتیم دریده گریبان نماید. خاقانی. - دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب). - دریده گوش، شکافته گوش. أخرق. - دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود. - دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. - فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود. - کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. ، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) : رفت برون میر رسیده فرم پخچ شده بوق و دریده علم. منجیک. تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. پیراهن لؤلوء برنگ کامه و آن کفش دریده و بسر برلامه. مرواریدی. دریده درفش و نگونسارکوس رخ زندگان گشته چون آبنوس. فردوسی. دریده درفش و نگونسارکوس چولاله کفن روی چون سندروس. فردوسی. پراکنده لشکر دریده درفش ز خون یلان روی گیتی بنفش. فردوسی. زواره بیامد بر پیلتن دریده بر و جامه و خسته تن. فردوسی بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسارکوس. فردوسی. شکسته دل و دست و بر خاک سر دریده سلیح و گسسته کمر. فردوسی. ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564). چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر. سعدی. صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم. سعدی. مُنعَطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب). - پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود. - چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود. - ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته: ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم. فردوسی. به پیش فرامرز بازآمدند دریده بر و پرگداز آمدند. فردوسی. خروشان برشهریار آمدند دریده بر وخاکسار آمدند. فردوسی. - دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم. - دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء. - ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم: چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. - دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2). - دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) : چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند. خاقانی. دریده دهن بدسگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ. نظامی. دریده دهان را به گفتن میار لبش را ز دندانش در بخیه آر. ظهوری (از آنندراج). رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود. - دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). - دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب). - دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب: به صبح آن نقطها فروشوید از تن یتیم دریده گریبان نماید. خاقانی. - دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب). - دریده گوش، شکافته گوش. أخرق. - دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود. - دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. - فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود. - کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود. ، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدی). خجل، ناگاه و بی طلب و بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدی). بی اجازۀ قبلی: از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است سرزده داخل مشو میکده حمام نیست. ؟ - سرزده آمدن، بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) : دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار من باده خوردم او عرق انفعال خورد. شفیع اثر (از آنندراج). - سرزده رفتن: هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او. شفیع اثر (از آنندراج). ، سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) : صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن موری اگر بسهو شود پایمال من. صائب. ، مغموم. مهموم. دماغ سوخته: به آزرم من بی کس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهرجا که بینی یتیم و اسیر نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. ، گردن زده. (رشیدی) (آنندراج). بریده. مقراض شده: ای پسری کآن دو زلف سرزده داری و آتش رویت به زلف درزده داری سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش سرزده ما را به زلف سرزده داری. سوزنی. باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست. سوزنی. ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم. خاقانی. ، حیران شده. پریشان شده. سرگردان: کرده شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 186)
کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدی). خجل، ناگاه و بی طلب و بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدی). بی اجازۀ قبلی: از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است سرزده داخل مشو میکده حمام نیست. ؟ - سرزده آمدن، بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) : دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار من باده خوردم او عرق انفعال خورد. شفیع اثر (از آنندراج). - سرزده رفتن: هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او. شفیع اثر (از آنندراج). ، سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) : صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن موری اگر بسهو شود پایمال من. صائب. ، مغموم. مهموم. دماغ سوخته: به آزرم من بی کس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهرجا که بینی یتیم و اسیر نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. ، گردن زده. (رشیدی) (آنندراج). بریده. مقراض شده: ای پسری کآن دو زلف سرزده داری و آتش رویت به زلف درزده داری سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش سرزده ما را به زلف سرزده داری. سوزنی. باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست. سوزنی. ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم. خاقانی. ، حیران شده. پریشان شده. سرگردان: کرده شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 186)
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش. خاقانی. دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا. خاقانی. گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار). کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش. خاقانی. دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا. خاقانی. گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار). کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی
قبالۀ خانه و باغ باشد. (برهان). قباله و چک. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). قباله. (صحاح الفرس) (اوبهی) (شرفنامۀ منیری). حالا تزده گویند بحذف رای مهمله. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از اوبهی). درین ایام او را ترده گویند بحذف زای هوز. (آنندراج) : قاضی گردون چو دیده عدل و ملک و رای او مملکت راتا ابد بسته بنامش ترزده. شمس فخری. و رجوع به ترده و تزده شود
قبالۀ خانه و باغ باشد. (برهان). قباله و چک. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). قباله. (صحاح الفرس) (اوبهی) (شرفنامۀ منیری). حالا تزده گویند بحذف رای مهمله. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از اوبهی). درین ایام او را ترده گویند بحذف زای هوز. (آنندراج) : قاضی گردون چو دیده عدل و ملک و رای او مملکت راتا ابد بسته بنامش ترزده. شمس فخری. و رجوع به ترده و تزده شود