جدول جو
جدول جو

معنی دردوختن - جستجوی لغت در جدول جو

دردوختن
(بَ کَ / کِ دَ)
دوختن. خیاطی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به دوختن شود، شکایت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دردوختن
خیاطی کردن
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
پس انداز کردن، ذخیره کردن، اندوخته کردن
جمع کردن، اندوزیدن، فراهم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
پول دادن، وام خود را ادا کردن
کارسازی کردن
ساختن
جلا دادن، آراستن
خالی کردن، تهی کردن
مرتب کردن
انجام دادن
فارغ شدن
مشغول گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درساختن
تصویر درساختن
ساختن، با هم ساختن، سازش کردن، سازگاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
گلاویز شدن، آویزان شدن، چنگ در زدن، آویزان کردن
معلق ساختن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ کَ دَ)
اداء. ادا کردن. تفریغ حساب. گزاردن حقی و دینی و جز آن. توختن وامی. تأدیه. کارسازی کردن. دادن. واپس دادن: دین خود را پرداختن، وام خویش ادا کردن، تهی کردن. خالی کردن. تخلیه. مخلی کردن. تخلیه کردن. پاک کردن. صافی کردن.
- پرداختن خانه ای یا خنوری،خالی و تهی کردن آن: چون سلیمان را بشستند و کفن کردند عمر بر وی نماز کرد چون بگور کردندش اسبان و ستوران خلافت بنزدیک او آوردند و گفتند هرکدام که خواهی برنشین گفت ستور خویش را خواهم و برنشست مردمان گفتند بدارالخلافه شو گفت امروز آنجا عیال سلیمان است و مرا خانه خویش کفایت است تا ایشان آنرا پردازند و او ب خانه خویش آمد و همی بود تا آن سرای بپرداختند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
اگر پادشا چاره ای سازدی
کز آن غم دل ما بپردازدی.
فردوسی.
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل ازمهر جمشید پرداخته.
فردوسی (شاهنامه چ دبیر سیاقی ج 1 ص 31).
دل از داوری ها بپرداختند
به آئین یکی جشن نو ساختند.
فردوسی.
همه هرچه دید اندر او چارپای
بیفکند وزیشان بپرداخت جای.
فردوسی.
یکی بانگ بشنید کای شهریار
بسر بردی اندر جهان روزگار
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را بگردون برافراختی.
فردوسی.
بپرداخت ایران و شد سوی چین
جهان شد پر از داد و پرآفرین.
فردوسی.
چو جائی ز دشمن بپرداختی
دگر بدکنش سر برافراختی.
فردوسی.
چو تو پشت دشمن ببینی بچیز
میاز و مپرداز هم جای نیز.
فردوسی.
توانی مگر چاره ای ساختن
از او کشور هند پرداختن.
فردوسی.
سپاه از پس او همی تاختند
بیابان ز گوران بپرداختند.
فردوسی.
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
بگردان ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مر آن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش بجای
ببخشم که من راه را ساختم
وزین تیرگی دل بپرداختم.
فردوسی.
برآهیخت شمشیر کین پیلتن
ز دیوان بپرداخت آن انجمن.
فردوسی.
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هرچه پرسی نشان.
فردوسی.
از اندیشه من دل بپرداختم
سخن هرچه دانستم انداختم.
فردوسی.
بهر سو سواران همی تاختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
که تا هر سوئی شهرها ساختند
برین نیز گنجی بپرداختند.
فردوسی.
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
سواران اسب افکن و نامدار
بر ایشان بپرداخت گنج درم
نکرد ایچ دل را ببخشش دژم.
فردوسی.
چو فرمان او در جهان گشت فاش
به چربی بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهی نرانی همی
بدان را ز نیکان ندانی همی.
فردوسی.
یکی جادوئی بایدت ساختن
زمانه ز مهبود پرداختن.
فردوسی.
بپرداختم تخت ز افراسیاب
وزین پس نه آرام جویم نه خواب.
فردوسی.
ز چین و ختن هدیه ها ساختند
بر آن کار گنجی بپرداختند.
فردوسی.
بخون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم.
فردوسی.
بهر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند.
فردوسی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی.
بپردازم آمل نیایم بجنگ
سرم را ز نام اندرآرم بننگ.
فردوسی.
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین
زبان را نپرداختی ز آفرین.
فردوسی.
نخواهدترا ماندن جاودان
بپرداز دل را ز کار بدان.
فردوسی.
بباید یکی تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن.
فردوسی.
چو از کین او دل بپرداختم
کنون جنگ و کین ترا ساختم.
فردوسی.
چو آگاه شد باربدزانکه شاه
بپرداخت بی رأی و بی کام گاه.
فردوسی.
بدو گفت پرداختن دل سزاست
بپرداز و برگوی هرچت هواست.
فردوسی.
که ایران بپرداز و بیشی مجوی
سر ما شد از تو پر از گفتگوی.
فردوسی.
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
اگر رأی بیند جهان پهلوان
بپردازد ایران ز ترکان گوان.
فردوسی.
بپرداخت سغد و سمرقند و چاچ
بقاچار باشی فرستاد تاج.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جانم از رنج پرداختن.
فردوسی.
بشادی بباش و بنیکی بمان
ز خوشی مپرداز دل یکزمان.
فردوسی.
وزان پس چو خاقان بپرداخت دل
ز خون شد همه کشور چین چو گل.
فردوسی.
چو کشور سراسر بپرداختند
گروگان و آن هدیه ها ساختند.
فردوسی.
کجا من چمانیدمی باد پای
بپرداختی شیر درّنده جای.
فردوسی.
از اندیشۀ بد بپرداز دل
برافروز تاج و برافراز دل.
فردوسی.
بکشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
فردوسی.
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری بدست
بپردازی و خود به توران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی.
فردوسی.
بباید شما را کنون تاختن
سر چاه از این سنگ پرداختن.
فردوسی.
بپردازم از اژدها جشنگاه
چو شبگیر ما را نمایند راه.
فردوسی.
نویسندۀ نامه را خواند شاه
بینداخت تاج و بپرداخت گاه.
فردوسی.
بیابان از ایشان بپرداختند
که از هر سویی تاختن ساختند.
فردوسی.
سپاه دو کشور همه شد تباه
گه آمد که پردازی این کینه گاه.
فردوسی.
وزان سو که اشکش بشد همچنین
بپردازم اکنون سراسر زمین.
فردوسی.
بپرداز توران و برکش بچاچ
ببر تخت ساج و برافراز تاج.
فردوسی.
تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی
بتیغ و تیر خان و مان بدخواهان براندازی.
فرخی.
بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود
شامگاهان همه پرداخته بودی کهسار.
فرخی.
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر زربض برده بشارستان بار.
فرخی.
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
بیشه ها یکسره پرداخته از شیر و ز ببر
قلعه ها از درم بسته و صندوق گهر.
فرخی.
گورخران میمنه ها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند.
منوچهری.
دل سنگین من گوئی که خان است
بخان اندر ز مهرت کاروان است
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بپردازم ز سه رسوا جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز مردم وی آن شهر پرداخته ست
نشیمن بغاری درون ساخته ست.
اسدی.
کجا باره ز انبه بپرداختند
خم پنجه در باره انداختند.
اسدی.
بپرداخت دیوار ز انبوه مرد
فرو زد بباره درفش نبرد.
اسدی.
گرفتند گردان به کین ساختن
جهان از یلان گشت پرداختن.
اسدی.
حصار و طلسمی چنین ساختم
بسی گوهر و گنج پرداختم.
اسدی.
چو کاری برآید بی اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج.
اسدی.
ز مردم بپرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت ورز.
اسدی.
سوم پند شهری که نو ساختی
به رنجش بسی گنج پرداختی.
اسدی.
برافروخت افریقی از کین و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم.
اسدی (گرشاسب نامه ص 294).
چو اسباط را برگ شد ساخته
روانشان شد از رنج پرداخته.
شمسی (یوسف وزلیخا).
تواند مگر چاره ای ساختن
دلت را ز تیمارپرداختن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دل از کار یوسف بپرداز پاک
مکن خویشتن را بعشقش هلاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بفرمان یزدان رسول خدای
بنه برگرفت و بپرداخت جای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو آیی در نماز از پردۀ راز
دل خود را ز هر باطل بپرداز.
ناصرخسرو.
تیغ بینداز از آنکه تیغ توبخت است
گنج بپرداز از آنکه گنج تو کان است.
مسعودسعد.
قفس از طوطی جان بپرداخت. (قصص الانبیاء). پیغامبر علیه السلام به مکه رفت و نگذاشتند حج کردن. بر آن صلح افتاد که دیگر سال بازآید و سه روز مکه بپردازند تا پیغمبر علیه السلام حج بکند. (مجمل التواریخ والقصص).
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
سنائی.
کبکنجیر بیامد چون خرگوش را در خانه خود دید رنجوردل گشت و گفت جای بپرداز که آن مسکن من است. (کلیله و دمنه).
دلت از هر غم و اندوه بپرداخته باد
که دل ما را زین انده و غم پردازی.
سوزنی.
و چون یمن و شام و عرب تمام از اهل ردّه بپرداخت... عمر بن الخطاب را... برگزید و نیابت... بدو سپرد. (راحهالصدور راوندی). سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازد.
ظهیر فاریابی.
کیفیت پرداختن قلاع و استخلاص تمامت آن ولایات روشن شود. (جهانگشای جوینی). خانه بپرداخت و هراسان و بی آرام در گوشه ای گریخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ای در غم جامه و زر و آز و نیاز
افتاده ببازار جهان در تک و تاز
کار دگرت نیست بجز خوش خوردن
گه مزبله پر می کن و گه میپرداز.
عطار.
درداد ندا که ای ز ما ماندۀ باز
برخیز ز پیش و خانه با ما پرداز.
عطار.
یکی از لوازم صحبت آن است که یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعها که تو از سیم بران میداری.
حافظ.
من دل خویش بپرداختم. (آثارالوزراء عقیلی). و پرداختن را بدین معنی معمولاً گاه با، از، بر، به، و گاه بی اعانت هیچیک از این حروف آورده اند.
- پرداختن جای، خانه، خرگه، ایوان (و نظایر آن) ، خلوت کردن آن. خالی کردن آن. بشدن از آن. خانه از غیر پرداختن:
بیامد بپرداخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش بپای
بدو گفت کاین دختر خوبچهر
بمن ده گوا کن برین بر سپهر.
فردوسی.
بتان جامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند.
فردوسی.
پرستیدن ایزد آمدش رای
بینداخت تاج و بپرداخت جای.
فردوسی.
نشستنگه ورود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند.
فردوسی.
جهاندیده خاقان بپرداخت جای
بیامد بر تخت او رهنمای.
فردوسی.
وزین روی قیصر بپرداخت جای
پراندیشه بنشست با رهنمای.
فردوسی.
چو با پهلوان کار برساختند
ز بیگانه خانه بپرداختند.
فردوسی.
سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن.
فردوسی.
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نبشته بر او نام بهرام بود
بفرمود [پرویز] تا جام انداختند
بر آن هر کسی دل بپرداختند.
فردوسی.
ز بیگانه خیمه بپرداختند
نویسنده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
یکی خیمۀ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز...
فردوسی.
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستادگان پیش او تاختند.
فردوسی.
چو سازندگان شمع وی ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
نشستند کردوی و خسرو بهم
همی گفت خسرو ز هر بیش و کم.
فردوسی.
بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه بیک سو بپرداز جای.
فردوسی.
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه.
حافظ.
- پرداحتن از...، فارغ گذاشتن از. فارغ گردانیدن از. آسوده کردن از:
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین
زبان را نپرداختی ز آفرین.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جان از این رنج پرداختن.
فردوسی.
اگر کرگدن پیشت آید بجنگ
بپردازی او را ز شغل بدن.
فرخی.
چون امیرناصرالدین خاطر از کار قصدار پرداخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ، فارغ شدن. تفرغ. (دهار) (زوزنی). فراغ. بپایان رسانیدن. فراغت یافتن. فراغت از. فراغ از. آسوده شدن از. آسودن از: و چون از کار او بپرداخت... وهرگاه که با زنان بخفتی یا بمزاح شدی آن انگشتری بدان زن دادی [یعنی سلیمان بزن خود جراده نام انگشتری را که نام بزرگ خدای بر آن نقش بود] از هیبت خدای عز و جل پس چون سلیمان بپرداختی انگشتری بازستدی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون قتیبه از کار خوارزم بپرداخت خواست که بحرب سغد و سمرقند شود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). مهلب ابن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت بنزدیک حجاج آمد و حجاج او را و فرزندانش را بنواخت و خلعت داد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). دل هرمز بی غم گشت و ملک روم بصلح بازگشت و سپاه خزر باخزران شدند و هرمز از دشمن بپرداخت پس مهتران ملک را گرد کرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ابوالعباس چون از کشتن بنی امیه بپرداخت ابوجعفر برادر خود را بحرب یزید بن هبیره فرستاد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی) .پس مردمان مدینه گرد آمدند و خندقی کندند بیست ارش پهنا و هر چهل ارش به ده مرد دادند و هر روز پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آنجا آمدی و قبه برزدندی از برای او تا آنجا بنشستی و مردم کار بهتر کردندی چون یکماه شد از آن پرداخته بودند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی) .چون هرثمه از کار علی بپرداخت کار رافع بسمرقند قوی شده بود و همه ماوراءالنهر با او یکی شده. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چو پرداخت از نامه دستور شاه
بپیش همه مهتران سپاه.
دقیقی.
چو از کار لهراسب پرداخت شاه
از آن پس نگه کرد کار سپاه.
فردوسی.
پرستندۀ کرم بد شست مرد
نپرداختی یکتن از کار کرد.
فردوسی.
چو از کین و نفرین بپرداخت شاه [پرویز]
بدانش یکی دیگر آورد راه.
فردوسی.
زواره یکی سخت سوگند خورد
فروریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخجیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب.
فردوسی.
به سه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت از اخترشناس.
فردوسی.
سوم روز از شب گذشته سه پاس
کنیزک بپرداخت ز اخترشناس.
فردوسی.
چو موبد بپرداخت از سوگ شاه
نهاد آن کئی نامه در پیشگاه.
فردوسی.
جهانجوی [اسفندیار] پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین...
وزآن پس چو پرداخت از آفرین
جهان پهلوان خسرو پاکدین
بدان بیشه اندر سراپرده زد
نهادند خوان را چنان چون سزد.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج
بنوّی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه...
شهنشاه را کارها ساخته ست
وزین کار بیرنج پرداخته ست.
فردوسی.
از آن کشتگان چون بپرداختند
همه رزمگه دخمه ها ساختند.
فردوسی.
تهمتن چو پرداخت از کار اوی [سودابه]
دلش تیزتر شد ز آزار اوی.
فردوسی.
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپرداخت از تاختن یک زمان.
فردوسی.
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
چو از جنگ نیزه بپرداختند
بگرز گران گردن افراختند.
فردوسی.
به پیش سپاه اندر انداختند
ز پیکار ترکان بپرداختند.
فردوسی.
چو از خوان خسرو بپرداختند
بتخت دگر جای می ساختند.
فردوسی.
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.
فردوسی.
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.
فردوسی.
چو شد کار لشکر همه ساخته
وزیشان دل شاه پرداخته.
فردوسی.
چو از جنگ چوبینه پرداختم
نخستین بکین پدر تاختم.
فردوسی.
ز فرخویدنش چون بپرداختی
چو گل جایگاه از چمن ساختی.
عنصری.
افشین... از جنگ بابک خرم دین چون بپرداخت... ببغداد رسید. (تاریخ بیهقی). و [فضل بن ربیع] بدان موضع که عبداﷲ طاهر معین گردانیده بود بیارامیدتا عبداﷲ طاهر از خدمت حضرت خلافت بپرداخت. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین کرده از این عرض بپرداختند. (تاریخ بیهقی). چون از این فصل بپرداختم به فصل دیگر آغازکنم. (تاریخ بیهقی). چون از اخبار و تواریخ... امرای خراسان بپرداختیم اکنون... (از زین الاخبار گردیزی).
میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی از او آشکار و نهان
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
چو گشتندی از کار پرداخته
بدندی زنان دیگها ساخته.
اسدی.
بتیغ از یکی تا بپرداختی
بنیزه سرش بر مه انداختی.
اسدی.
چو از داد پرداختی راد باش
وزین هر دو پیوسته دلشاد باش.
اسدی.
نخست از تو خواهیم پرداختن
پس آنگه به فغفور چین تاختن.
اسدی.
ز تیر و کمان چون بپرداختند
بنوی ز می کار برساختند.
اسدی.
زمانی بخوان دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و این مرغ با مار جنگ میکرد چون از کار خود بپرداخت آنرا برداشت و نزد فرزندان برد. (قصص الانبیاء). برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز تا بجوار ما رسی. (قصص الانبیاء). پس ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام بپرداختند از خانه و خلق را بحج خواندند. (مجمل التواریخ والقصص). چون از کار جمشید بپرداختند. (مجمل التواریخ والقصص). چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی. (نوروزنامه). از تقریر شکر و ثنا... بپرداختند. (کلیله و دمنه). چون دمنه از اغرای شیر بپرداخت. (کلیله و دمنه).
هزار عاشق داری و من هزار و یکم
بمن نیائی تا زان همه نپردازی.
سوزنی.
سلطان چون از چندال بپرداخت و او را آواره گردانید روی بچندرای نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان بدیشان التفاتی ننمود تا خاطر از کار ایشان بپرداخت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون ازین مهمات پرداخت امیر رضی ابوالقاسم نوح بن منصورسامانی پادشاه خراسان بدو استعانت کرد و مدد خواست. (ترجمه تاریخ یمینی).
از خواندن نامه چون بپرداخت
تعویذ گلوی خویشتن ساخت.
نظامی.
وربیع خثیم گوید برفتم تا اویس را ببینم، در نماز بامداد بود چون فارغ شد گفتم صبر کنم تا از تسبیح بازپردازد، درنگی کردم همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بگزارد و نماز دیگر بکرد، حاصل سه شبانه روز از نماز نپرداخت و هیچ نخفت و هیچ نخورد. (تذکرهالاولیاءعطار). یکی از صلحای لبنان... بجامع دمشق بر کنار برکۀ کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید و بحوض درافتاد... چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت... (گلستان) ...
- پرداختن تن از جان، کشتن:
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هر چه پرسی نشان.
فردوسی.
- پرداختن به چیزی، با چیزی، از چیزی به چیزی، بر چیزی، اشتغال ورزیدن به. مشغول شدن با. توجه به. اشتغال به. مشغول شدن به. متوجه شدن به. ملتفت او (آن) شدن. توجه کردن به. توجه به چیزی نمودن. (رشیدی). توجه نمودن. مشغول شدن. (برهان). التفات. اعتناء:
بدین داستان من سخن ساختم
دگر بر سیاوش بپرداختم.
فردوسی.
شب و روز یکسر همی تاختند
بخواب وبخوردن نپرداختند.
فردوسی.
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند.
فردوسی.
بجنگ زمین سر بسر تاختی
کنون بآسمان نیز پرداختی.
فردوسی.
بپردازم آنگه بکار جهان
بکوشم بدو آشکار و نهان.
فردوسی.
خور خویش از آن آسیا ساختی
بکار دگر زان نپرداختی.
فردوسی.
همانا بتو کس نپردازدی
که با تو بدانگه بدی سازدی.
فردوسی.
بپردازم آنگه بکار جهان
بکوشم بداد آشکار و نهان.
فردوسی.
برآراست بر هر سوئی [افراسیاب] تاختن
نبود ایچ هنگام پرداختن [یعنی پرداختن ایرانیان بدو بواسطۀ قحط و تنگی در ایران] .
فردوسی.
اندر آن کشورکو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز بسور از ماتم.
فرخی.
ز گمرهی بره آیم چو باز پردازم
بمدح خواجۀ سید وزیر زادۀ شاه.
فرخی.
اگر توقف کردمی تا ایشان بدین شغل پردازند بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی) [ارسطاطالیس] گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول شوند و به روم و یونان نپردازند. (تاریخ بیهقی).
نپردازی به راز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی.
ناصرخسرو.
نپردازد بکار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی.
ناصرخسرو.
که زد پرگار این گنبد که پرداخت
بهفت و دو ده بخش مدوّر.
ناصرخسرو.
گفت ای پیغمبر خدا من از نظارۀ خدای تعالی بتو ننگریستم و نمیپردازم. (قصص الانبیاء). و دیگر آنکه عمر من یکساعت است آن نفس بنظارۀ تو نتوانم پرداخت. (قصص الانبیاء).
از ما بدگر گنده بروتی پرداز.
مسعودسعد.
گر همی من بخود نپردازم
از بلای زمانۀ ریمن.
مسعودسعد.
چند باشی باین و آن مشغول
شرم دار و بخویشتن پرداز.
مسعودسعد.
[اسکندر] به هر جایگاهی پادشاهی بنشاند اندر ایران... تا کس برومیان نپردازد بکینه خواستن. (مجمل التواریخ والقصص). پس از مردن معتضد و اضطراب کسی بدو [به عمرو بن اللیث در محبس] نپرداخت بعد آن از هفته ای که یادشان آمد بتاختند او را مرده یافتند. (مجمل التواریخ والقصص).
تا هوی و هوس شعار تواند
امل و حرص یار غار تواند
زین حریفان بکس نپردازی
خود بخود یک نفس نپردازی.
سنائی.
حور با تو چگونه پردازد
حور باگنده پیر کی سازد.
سنائی.
هر که در تبت شود همیشه خندان و گشاده بود تا که از آنجا بیرون آید چنانک بهیچ مصلحت خویش نپردازد وتفکر نکند. (تاریخ بیهق).
منکه به این آینه پرداختم
آینۀ دیده درانداختم.
نظامی.
همه روز اتفاق می سازم
که به شب با خدای پردازم.
سعدی.
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو در سرّا و ضرّا کارت این است
ندانم کی بحق پردازی از خویش.
سعدی.
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند.
سعدی.
روز رستاخیز کآنجا کس نپردازد بکس
من نپردازم بهیچ از گفتگوی یار خویش.
سعدی.
شبی چنین در هفت آسمان برحمت باز
ز خویشتن نفسی ای پسر بحق پرداز.
سعدی.
منجم... غزنوی گفت من دانستم که از دو بیرون نباشد یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم و اگر این لشکر شکسته شود که بمن پردازد؟. (چهارمقاله). اسباب معیشت ساخته و باوراد عبادت پرداخته. (گلستان). وقتی چنین که شنیدی بجبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگرباره با حفصه و زینب درساختی. (گلستان).
عافیت سایه بر وی اندازد
که ز خود با کسی نپردازد.
مکتبی.
، صرف کردن:
نپردازد بکار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی.
ناصرخسرو.
، به انجام رسانیدن. به اتمام رسانیدن.کامل کردن. اتمام. اکمال. تمام کردن. بآخر رسانیدن. انجامیدن. بانتها رسانیدن. انفاد. انجام کردن. ترتیب دادن. بپایان بردن. سپری کردن: این کتاب بپرداختم، این کتاب به انجام رسانیدم: چون انوشیروان بپادشاهی بنشست بفرمود که آن مساحت که قباد وصیت کرده بود تمام کنند تا خراج نهند و ده یک برخیزد و رعیت را منفعتی بود پس آن مساحت را تمام کردند و جریدۀ آن بپرداختند بعدد زمین های آبادان که در پارس و عراق بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
یکی در ز آهن بر او ساخته
مهندس بر آن گونه پرداخته.
فردوسی.
برفتند و چندی زره ساختند
سلاحش یکایک بپرداختند.
فردوسی.
این عهدنامه را بر این جمله بپرداخت و نزدیک منوچهر فرستاد [مسعود] . (تاریخ بیهقی). و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر این شرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد بفرمود تا اسبان به غلامان بازدادند و بنده ملطفه پرداخته بود. (تاریخ بیهقی). بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی). و یک هفته آنجا مقام کردند تا این شغل پرداختند پس بازگشت. (تاریخ بیهقی). و ملحق گردانید او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند که رحمتهای خدای تعالی بر ایشان باد به روشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته. (تاریخ بیهقی).
مر این نامه را من بپرداختم
چنان کز ره نظم بشناختم.
اسدی.
که من چون شد این نامه پرداخته
برفتم سپه رزم را ساخته.
اسدی.
شنیدم که زاول بپرداخته است
بشهری است کانرا کنون ساخته است.
اسدی.
چو شمعون بپرداخت این داستان
زبان را گره زد هم اندر زمان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو کاری که فرموده بد ساختند
ببستند رحل و بپرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بدان فربهان لاغران تاختند
بخوردندشان پاک و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کانرا به یک نشست بپردازم.
مسعودسعد.
و غسل او پرداختند همان روز و بعضی گویند بعد سه روز. (مجمل التواریخ والقصص).
بگفت کز همه اتباع من کسی چو تو نیست
شگرف کاری پرداختی عظیم عظیم.
سوزنی.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند... و کارها بر قضیت عقل پردازد. (کلیله و دمنه). و در میان دزج و قاسم آباد کوشکی بنا فرمود و به یک ماه بپرداخت. (راحهالصدور راوندی). و درین معنی باشباع واختصار کتب ساخته اند و مجلدات پرداخته. (راحهالصدورراوندی).
چو این کاخ دولت بپرداختم
برو ده در از تربیت ساختم.
سعدی.
، واگذار کردن:
خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست
چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز.
ناصرخسرو.
گفت من برای این سر فصول مشبع پرداخته بودم. (کلیه و دمنه). و یک باب که بر ذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شود. (کلیله و دمنه). و میاجق درین حال با ملاحده مکیده ای میساخت ایشان را چنان نمود که مرا بخوارزم راه نیست و ازبک بلشکرگاه بغداد پیوست ازیشان نیز بخوف میباشم میخواهم که با شما عهدی باشد که در میان شما امان یابم ایشان این سخن بخوردند و دیهی با او پرداختند و جمعی از سران امرای ایشان پیش وی میبودند چو گستاخ شد ایشان را غافل کرد و بکشت و دیگر خلقی را در آن ولایت بکشت. (راحهالصدور راوندی ص 390- 389). آورده اند که عابد بشهر اندرآمد و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند مقامی دلگشای روان آسای. (گلستان).
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت.
سعدی.
، مشغول گردانیدن:
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل بشادی و خرمی پرداز.
فرخی.
- پرداختن کسی را و بپرداختن از کسی و روی زمین را از کسی پرداختن و پرداختن جای کسی را، او را کشتن. کشتن او را. بقتل آوردن او را: پس خدای تعالی بفرمود مر پیغمبر را که تا جهودان بنی قریظه را نپردازی منشین که ایشان دشمن خدای و رسولند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
سوم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیماه برزین بپرداخت شاه
بزندان دژ آگاه او را بکشت
نبودش جز از رنج و نفرین بمشت.
فردوسی.
کنون چون از ایرج بپرداختند [سلم و تور]
بخون منوچهر برساختند.
فردوسی.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین.
فردوسی.
بدو گفت هرمز که فرمان گزین
ز خسرو بپرداز روی زمین.
فردوسی.
بجوئی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر.
فردوسی.
بسوی حصار دژ آورد پای
در آن راه از او کس نپرداخت جای.
فردوسی.
سخن چون بسالار توران [افراسیاب] رسید
سپاهی ز جنگ آوران برگزید...
بدو [سالار ترکان] گفت بردار شمشیر کین
وزیشان [ایرانیان] بپرداز روی زمین.
فردوسی.
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین.
فردوسی.
خبر شد بخسرو کزان هردوان
بپرداخت برزو یکی پهلوان.
عطائی (برزونامه).
زمین را بپردازد از دشمنان
شود ا یمن از رنج اهریمنان.
فردوسی.
از آن روزبانان و مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان...
از آن دو یکی را بپرداختند
جز آن چاره ای نیز نشناختند.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
بگردان ز جانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان.
فردوسی.
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای.
فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای.
فردوسی.
عنان را بتندی یکی بر گرای
بروتیز از ایشان بپرداز جای.
فردوسی.
نکوشید با او سپهدار سام
نپرداخت او را چرا از کنام.
فردوسی.
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
، حاضر کردن. آماده کردن. مهیا کردن. ترتیب دادن. آمادن. فراهم کردن. تهیه کردن. مرتب گردانیدن. خالی، تخلیه کردن:
در آن کاخ جائی بپرداختش
بنزدیکی خویش بنشاختش.
فردوسی.
فرستاده از پیش افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرّم ایوان بپرداختش.
فردوسی.
یکی خرم ایوان بپرداختند
همه هرچه بایست برساختند.
فردوسی.
چو نان خورده شد کار می ساختند
سبک مایه جائی بپرداختند
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4ص 3).
بسی آفرین کرد بر خانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی
گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان خرم بپرداختند.
فردوسی.
چو جای بزرگی بپرداختند
کرا بود شایسته بنشاختند.
فردوسی.
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها باندازه پرداختند.
فردوسی.
بازگشت به سرای بوالفضل میکائیل که از برای وی پرداخته بود. (تاریخ بیهقی).
پس از نامه آئین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
سیم روز چون کاروان رفت خواست
جهاندیده یعقوب برپای خاست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و بقصری فرود آمد که نو ساخته بودند در بغداد و بیاراسته بودند بفرشهای بزرگوار... و او سخت عظیم خرم بود بدان عمارت و جای که درین وقت تمام پرداخته بود. (مجمل التواریخ والقصص). روزی جماعتی از ندما او را [امیر منصور بن نوح بن منصور را] گفتند چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی. (لباب الالباب).
، قضی و قضا، پرداختن. (منتهی الارب)، عمارت کردن. ساختن. تمام کردن بنائی:
بهشت آئین سرائی رابپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
یکی قبه پرداخت اندر سرای
چو دولت روانپرور و جان فزای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گرفتن. ربودن. (برهان) (جهانگیری) :
چو دیوانگان چاره ای ساختم
کزان در کلوخی نپرداختم.
نظامی (از جهانگیری).
، نواختن ساز. (برهان) (غیاث اللغات). خواندن نغمه. (برهان)، بس کردن:
زمانی بخوان دستها آختند
بخوردند یک لخت و پرداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، خوردن بتمام:
خریدی کرنج و خورش ساختی
ببردی و کرم [کرم هفت واد] آن بپرداختی.
فردوسی.
لویدی که بخش علف ساختی
پراکنده کرم آن بپرداختی.
فردوسی.
، رفع نمودن. (برهان) (غیاث اللغات) (جهانگیری). برداشتن. (برهان) (جهانگیری) :
حجاب سیاست بپرداختند
ز بیگانگان خانه پرداختند.
نظامی (از جهانگیری).
، مقیدشدن. (جهانگیری). مقید گردیدن، با کسی درساختن. (برهان)، تمام شدن. (برهان) (غیاث اللغات). بآخر رسیدن. (جهانگیری) (برهان). آخررسیدن. (غیاث اللغات). به انجام رسیدن:
دوست اگر همدمیی ساختی
عمر باین روز نپرداختی.
نظامی (از جهانگیری).
، آراستن. زینت دادن، شرح دادن. توضیح دادن:
قصۀ خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است.
مسعودسعد.
، رای زدن. انداختن:
ز هرگونه گفتیم و پرداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.
فردوسی.
، برگرفتن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سواران توران ببستند بار...
همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و از جای پرداخته.
فردوسی.
، پرداختن فلزی، جلا دادن. صیقل دادن. صقل. پرداخت کردن. صیقلی کردن. لغزنده و تابان کردن.پاک کردن. به برق انداختن. روشن کردن. مجلی و سخت صیقلی کردن. زنگ بردن. زنگ زدودن.
، منصرف گردانیدن:
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.
فردوسی.
- لب پرداختن، سخن نگفتن:
بدو گفت قیدافه از داوری
لبت را بپرداز کاسکندری.
فردوسی
، بقبض دادن. اقباض کردن: صد تومان به او پرداختم، درست کردن چیزی. (رشیدی)، ترک دادن. (برهان)، ترک کردن. (غیاث اللغات)، دور شدن. جدا شدن:
نبودی جدا [شاپور] یکزمان ز اردشیر
ورا همچو دستور بود و وزیر
نپرداختی شاه از او روز جنگ
بشادی نبودیش جای درنگ.
فردوسی.
، برانگیختن. (برهان).
- جای بپرداختن، مردن. درگذشتن.
- خانه پرداختن، جای بپرداختن، مردن. درگذشتن.
- سخن پرداختن، سخن گفتن. زبان آوری کردن:
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعری سخن پرداز.
سوزنی.
- امثال:
از ما بدگر گنده بروتی پرداز.
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی.
کار زمین را ساختی که به آسمان پرداختی.
رجوع به امثال و حکم و رجوع به پردختن و پرداختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
جمع کردن و فراهم آوردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). جمع کردن. (رشیدی). گرد کردن و جمع آوردن. (فرهنگ سروری). گوالیدن. (فرهنگ سروری) (از یادداشت مؤلف). حاصل کردن. گرد کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). جمع کردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء). الفختن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ جهانگیری). بدست کردن. (یادداشت مؤلف) :
دگر هرکجا رسم آتشکده ست
که بی هیربد جای ویران شده ست
بباید همی آتش افروختن
بدان نام نیکو بیندوختن.
فردوسی.
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند.
منوچهری.
و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمۀ مصری ننشستی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117).
مرد، همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان.
خاقانی.
پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود، بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اتباع او عامۀ مردم را زبون گرفتند و برایشان کیسه ها دوختند و از ایشان مال بسیار اندوختند. (ترجمه تاریخ یمینی).
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند.
(بوستان).
، تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ابن اتسزخان از ملوک تاتار. رجوع به حبط ج 2 ص 2 شود،
{{اسم خاص}} نام یکی از امشاسپندان در آئین ایرانیان باستان که در جهان مینوی نمایندۀ پاکی و تقدس و قانون ایزدی اهورمزداست و در جهان خاکی نگهبانی آتش با اوست و نیز نگهبانی دومین ماه هر سال و سومین روز هر ماه بدو سپرده است. بقول بندهشن (فصل 27) گل مرزنگوش به او اختصاص دارد. ایزد آذر و ایزد سروش و ایزد بهرام از یاران اردی بهشت شمرده شده اند و ایندرا که بقول بندهش و دینکرت، دیو فریفتار و گمراه کننده است، دشمن بزرگ و رقیب او است. در گاتها اردیبهشت در میان امشاسپندان رتبۀ اول را دارا است ولی در دیگر بخشهای اوستا رتبۀ او پس از بهمن است. مؤلف برهان آرد: نام فرشته ای است که محافظت کوهها کند و تدبیر امور و مصالح ماه اردیبهشت تعلق بدو دارد... در این روز نیک است بمعبد و آتشکده رفتن و از پادشاهان حاجت خود خواستن و بجنگ و کارزار شدن - انتهی. و در شمس اللغات آمده است: فرشته ای که تدبیر کوهها و روز اردی بهشت بدومتعلق است و او رب ّالنهار (ظ: النار) است. و رجوع بجهانگیری شود. بیرونی در آثارالباقیه (ص 219) آرد: ((اردیبهشت هو ملک النار و النور و هما یناسبانه و قد وکله اﷲ بذلک و بازاله العلل و الامراض بالأدویه والاغذیه و باظهار الصدق من الکذب و المحق من المبطل بالایمان التی ذکروا انّها بینه فی الابستا.)) :
همه ساله اردی بهشت هژیر
نگهبان تو بر هش و رای و ویر.
فردوسی.
همه ساله اردی بهشت هژیر
نگهبان تو باد و بهرام و تیر.
فردوسی.
چو سوزد تنش را به اردی بهشت
روانش بیابد خوشی در بهشت.
زرتشت بهرام.
،
{{اسم}} اسم ماهی است در تاریخ یزدجردی. (کشاف اصطلاحات الفنون). ماه دویم از سال شمسی. (جهانگیری) (برهان). و آن میانۀ فروردین ماه و خردادماه است. ماه دوم بهار.مدّت بودن آفتاب در برج ثور. (برهان). مدت ماندن آفتاب در برج ثور. (شمس اللغات). ثور: آفتاب اندرین ماه بر دور راست در برج ثور باشد و میانۀ بهار بود. (نوروزنامه). و آن مطابق است با ثور عربی و نیسان سریانی و افلیریوس (اوریل) اروپائی و جیهۀ هندی و دارای سی ویک روز است:
بدو گفت پیران که خرّم بهشت
کسی کو ببیند در اردیبهشت.
فردوسی.
ز اردی بهشت روزی ده رفته روز شنبد
قصه فکند زنا باده بدست موبد.
اشنانی جویباری.
تا چو برآید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و درمه بهمن.
فرخی.
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشان تر از ماه اردی بهشت.
نظامی.
اوّل اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لاّلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان.
سعدی.
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت و فروردین.
سعدی.
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
نه عارف است که نسیه خرید و نقد بهشت.
حافظ.
، روز سیم از هر ماه شمسی. (برهان) (غیاث). سوم روز ماه. (مؤید الفضلاء بنقل از زفان گویا) .بیرونی در فهرست روزهای ایرانی روز سوم را اردی بهشت و در سغدی ارداخوشت و در خوارزمی اردوشت یاد کرده است. زرتشتیان ایران نیز آنرا اردیبهشت گویند:
اردیبهشت روز است ای ماه دلستان
امروز چون بهشت برین است بوستان.
مسعودسعد.
محسن فیض در رسالۀ نوروز و سی روز ماه پارسیان بنقل روایت معلی بن خنیس از امام جعفر صادق (ع) آرد: ((سیوم (روز) اردیبهشت، و این فرشته ای است موکل بر بیماری و شفاء. فارسیان میگویند روزی سنگین است و ما میگوئیم روزی است بد که نحوست آن مستمر است. پرهیز کنید در آن روز از جمیع حاجتها و کارها و داخل مجلس سلطان مشوید و خرید و فروخت و تزویج مکنید و حاجت مخواهید و کسی را تکلیف قضای حاجت خود مکنید و در آن روز خود را حفظ کنید و از اعمال سلطان پرهیز نمائید و تصدق کنید بقدر امکان. بدرستی که هرکس در این روز بیمار شود بیم هلاک هست. این روزیست که بیرون کرد خدای تعالی آدم و حوا را از بهشت و لباس بهشت از ایشان کنده شد. هرکس در این روز سفر کند قطاع الطریق به او برمیخورد البته))، آتش. نار. (جهانگیری) (برهان) (شعوری) :
بسوزد تنش را به اردی بهشت
روانش نیابدخوشی در بهشت.
زرتشت بهرام.
مؤلف شمس اللغات پس از نقل بیت فوق گوید: اما به معنی فرشتۀ موکل نار نیز به اندک تکلف راست می آید - انتهی. چنانکه گفته شد در جهان خاکی نگهبانی آتش به اردیبهشت سپرده است. رجوع بمجلۀ مهر سال هفتم شمارۀ 3 ((نامهای دوازده ماه)) بقلم پورداود و روزشماری در ایران باستان تألیف دکتر معین (انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارۀ 4) و ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2683 و 2684 و خرده اوستا تألیف پورداود ص 209 شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ کَ / کِ دَ)
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) :
مرا باید بچشم آتش برافروخت
به آتش سوختن باید درآموخت.
نظامی.
ستون سرو را رفتن درآموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت.
نظامی.
خردمند ازو دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی.
سعدی.
رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم:
سوی عالم آمد رخ افروخته
همه علم عالم درآموخته.
نظامی.
چه باید چشم دل را تخته بر دوخت
چو نجاری که لوح از زن درآموخت.
نظامی.
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی درنیاموخت.
نظامی.
چو خسروتختۀ حکمت درآموخت
به آزادی جهان را تخته بردوخت.
نظامی.
رجوع به آموختن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
داشتن: تعقیب، از پی درداشتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ کَ دَ)
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
خیز تا ترکوار درتازیم
هندوان را در آتش اندازیم.
نظامی.
رجوع به تاختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
پیختن. پیچیدن: لی ّ، درپیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 6 س 2). رجوع به پیختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ فَ دَ)
به کسی یا چیزی علاقۀ فراوان داشتن. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَرْ/ خُرْ دَ)
آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء) .انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) :
به هر جای دیبا درآویختند
همه کوی و برزن درم ریختند.
فردوسی.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.
منوچهری.
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران.
منوچهری.
از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175). هرکه گوش روباه از گهوارۀ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد (معتصم خلیفه) و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161). تسمیط، چیزی از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید،درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی. (از منتهی الارب). شنق، درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی). نوط، چیزی از جای درآویختن. (دهار)، بر چیزی یا بر کسی آویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب.ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار). تکنع. علق. عنقشه. لجن. نشب. نوط. (منتهی الارب) :
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار.
منوچهری.
درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها.
ناصرخسرو.
اگر سوی قیصر بری نعل اسبش
ز فخرش درآویزد از گوش قیصر.
ناصرخسرو.
گر به دندان به جهان خیره درآویزم
نهلندم ببرند از بن دندانم.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه).
از هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم.
سعدی.
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان از آن میوه ای ریختن.
(امثال و حکم).
تعکبش، درآویختن شاخ با خار درخت. لحص، درآویختن در کار. (از منتهی الارب)، خشمناک کردن، خشمناک شدن. منازعه نمودن. با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء)، با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن:
که گویند با زن درآویختی
درآویختن نیز بگریختی.
فردوسی.
به چپ بازبردند هر دو عنان
به نیزه درآویختند آن زمان.
فردوسی.
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
طبعی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از زمانه بگریزم من.
سنایی.
بلی خیزم درآویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه.
نظامی.
این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان).
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول.
سعدی.
دیوانۀ آن زلفم و از غایت سودا
باباد درآویزم و با شانه درافتم.
کلیم (از آنندراج).
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد.
میرزا صائب (از آنندراج).
میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند
مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند.
حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج).
، ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن: کماه جنود و حماه جیوش او چون شیر شرزه که... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 158)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
بیختن. رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ دَ)
فروکردن. زدن پیکان و تیر و نیزه و جز آن:
خدنگی که پیکانش بدبید برگ
فرودوخت بر تارک ترگ ترگ.
فردوسی.
، نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی.
دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد
باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زُ دَ)
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ تِ شُ دَ)
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن:
ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین
همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی.
ناصرخسرو.
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت.
نظامی.
ولیک امشب شب درساختن نیست
امید حجره واپرداختن نیست.
نظامی.
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف درنسازد ساز با ساز.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان ومان را درنبازد.
نظامی.
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز درنسازد جفت با جفت.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته را می باخت.
نظامی.
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه درسازم.
نظامی.
یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد
ضرورتست که با روزگار درسازی.
سعدی.
زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه.
حافظ.
- درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن:
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم درساخته چون بوی با رنگ.
نظامی.
، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن:
با نیک و بدی که بود درساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت.
نظامی.
از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.
نظامی.
وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن:
نوائی برکشید از سینۀ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
شکفته چون گل نوروز و نورنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ.
نظامی.
، بستن. منعقد کردن:
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس درنسازد مهر و پیوند.
نظامی.
، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
ده کوچکی است از دهستان کوشک بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 73 هزارگزی خاور راه فرعی بافت به اسفندقه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ شُ دَ)
درپیچیدن. (آنندراج). درنوردیدن. پیچیدن. تا کردن. به درون پیچ دادن. (ناظم الاطباء). طی. در هم پیچیدن. طی کردن. لوله کردن. تثریب. لف. (یادداشت مرحوم دهخدا). لفت. (منتهی الارب). لفته: درنوشتن لب چیزی، برگردانیدن لب آن چنانکه درنوشتن لب آستین، لب دلو، لب جوال. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نامه در نوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکداری نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553).
چون نامۀ بقای تو خواهند درنوشت
عنوان به نام حق کن و بر دین حق بمیر.
سوزنی.
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی.
نظامی.
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصه ها زو توان درنوشت.
نظامی.
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.
سعدی.
ما دفتر حکایت عشقت نوشته ایم
تو سنگدل حکایت ما درنوشته ای.
سعدی.
آن غالیه خط گر سوی مانامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی.
حافظ.
خبن، درنوشتن جامه و جز آن را و دوختن تا کوتاه شود. طی، درنوشتن نامه را. کبن، درنوشتن لب دلو را. (از منتهی الارب) ، محو نمودن. (ناظم الاطباء). زیر پا سپردن:
که او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تند گشت.
فردوسی.
که هر کو ز گفت خود اندر گذشت
ره رادمردی ز خود درنوشت.
فردوسی.
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.
فرخی.
چون فلک دور سنائی درنوشت
آسمان چون من سخن گستر بزاد.
خاقانی.
تازه بنا کرد و کهن درنوشت
ملک بر آن تازه ملک تازه گشت.
نظامی.
آن کسی کز خود بکلی درگذشت
این منی و مایی خود درنوشت.
مولوی.
لطفهای شه غمش را درنوشت
شه که صید شه کند او صید گشت.
مولوی.
- درنوشتن ماجری ̍، عفو کردن. بخشودن. اغماض. درگذشتن از آن:
بسی بیند ازبنده کردار زشت
چو بازآمدی ماجری ̍ درنوشت.
سعدی.
، پیمودن راه را. نوشتن. قطع کردن. درنوردیدن. نوردیدن. بگذاشتن. بریدن. طی کردن. پیمودن با پای بسرعت مسافت و راهی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم.
فرخی.
رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت
چون میغ وشب پلاس مصیبت بگسترید.
خاقانی.
، رد کردن، پامال کردن. (ناظم الاطباء). ورجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شکایت و شهرت و آوازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
دوختن در تمام معانی.
- چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی:
او چه کرد آنجا که تو آموختی
چشم ما از مکر خود بردوختی.
مولوی.
- دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن:
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَ / نُ / نِ / نَ دَ)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار:
چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دائره درباخت کجه.
(منسوب به رودکی).
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی درنبازد.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد.
نظامی.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
مولوی.
قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن:
من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.
سنایی.
جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم.
(سندبادنامه ص 139).
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن درباخت آن پروانه خو.
مولوی.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
مولوی.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی.
کشتی درآب را از دو برون نیست حال
یا همه سودی حکیم یا همه درباختن.
سعدی.
سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.
سعدی.
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.
سعدی.
و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
ادا کردن، واپس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
جمع کردن، فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسوختن
تصویر دلسوختن
ترحم آوردن، رحم کردن، غم خواری کردن، غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآموختن
تصویر درآموختن
تعلیم، یاد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
((دَ تَ))
گلاویز شدن، چنگ زدن، آویزان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنوشتن
تصویر درنوشتن
((دَ. نِ وِ تَ))
درنوردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
((پَ تَ))
ادا کردن، کارسازی کردن، جلا دادن، به انتها رسانیدن، شرح دادن، خالی کردن، خلوت کردن، دور کردن، جدا کردن، آهنگ کار کردن، به کاری دست زدن، از کاری فارغ شدن، آماده کردن، ترتیب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
((اَ تَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درباختن
تصویر درباختن
((دَ تَ))
باختن، از دست دادن، بازی کردن، خرید و فروش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
تحصیل
فرهنگ واژه فارسی سره