دزدیدن. - تن یا سر دردزدیدن، دور کردن آن. عقب بردن آن: تن خویش از سر کهان دردزد جان خویش از می مهان پرور. سنایی. ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش. خاقانی
دزدیدن. - تن یا سر دردزدیدن، دور کردن آن. عقب بردن آن: تن خویش از سر کهان دردزد جان خویش از می مهان پرور. سنایی. ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش. خاقانی
درد برچیدن. کنایه از تیمار و بیمارداری و درد دیگری بر خود گرفتن. (آنندراج). پیشینیان عقیده داشته اند که اگر کسی از راه تنفس دیفتری و گلودرد مریضی را به خود انتقال دهد مریض شفا یابد، و بسیار می شده که مادران نسبت به فرزندان این کار را می کرده و دردچین فرزندان می شده اند. (گنجینۀ گنجوی ص 60) : پیش از آن بر راست و بر چپ می دوید که بچینم درد تو چیزی نچید. مولوی. هر که را باشد دلی می چیند از چشم تو درد هر که را نازی بود بیماردار چشم توست. صائب (از آنندراج). زردی از چهرۀ او نیر اعظم برداشت چیده درد از بدنش نرگس بیمار بتان. طالب آملی (از آنندراج). همچو بیماری که چیند درد بیماری وحید از خیال چشم بیمارش دل من خسته بود. وحید (از آنندراج). رجوع به دردچین شود
درد برچیدن. کنایه از تیمار و بیمارداری و درد دیگری بر خود گرفتن. (آنندراج). پیشینیان عقیده داشته اند که اگر کسی از راه تنفس دیفتری و گلودرد مریضی را به خود انتقال دهد مریض شفا یابد، و بسیار می شده که مادران نسبت به فرزندان این کار را می کرده و دردچین فرزندان می شده اند. (گنجینۀ گنجوی ص 60) : پیش از آن بر راست و بر چپ می دوید که بچینم درد تو چیزی نچید. مولوی. هر که را باشد دلی می چیند از چشم تو درد هر که را نازی بود بیماردار چشم توست. صائب (از آنندراج). زردی از چهرۀ او نیر اعظم برداشت چیده درد از بدنش نرگس بیمار بتان. طالب آملی (از آنندراج). همچو بیماری که چیند درد بیماری وحید از خیال چشم بیمارش دل من خسته بود. وحید (از آنندراج). رجوع به دردچین شود
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
پنهان کردن ضمیر خود را از کسی. نهان داشتن باطن و عدم ابراز آنچه در دل کسی است. اعراض. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
پنهان کردن ضمیر خود را از کسی. نهان داشتن باطن و عدم ابراز آنچه در دل کسی است. اعراض. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
سر پنهان کردن. سر نهان ساختن: به گریبان تأمل سر خود دزدیدن صدف گوهر یکدانۀ خاموشان است. صائب (از بهار عجم). ، بازداشتن. دست برداشتن. (مجموعۀ مترادفات ص 57)
سر پنهان کردن. سر نهان ساختن: به گریبان تأمل سر خود دزدیدن صدف گوهر یکدانۀ خاموشان است. صائب (از بهار عجم). ، بازداشتن. دست برداشتن. (مجموعۀ مترادفات ص 57)
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 46هزارگزی خاور بافت و سر راه مالرو بافت به جوران، با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 46هزارگزی خاور بافت و سر راه مالرو بافت به جوران، با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
خزیدن به داخل. خزیدن به درون سو: ای روبهان کلته بخس درخزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. فرخی. لیک اندر دل خسان آسان چون به خس مار درخزد خناس. ناصرخسرو. به یکی کنج درخزیدستم وز همه دوستان شده یکسو. سوزنی. درخزیدم به گوشۀ خالی فرض ایزد گزاردم حالی. نظامی. ، جفت شدن. همبستر شدن. همآغوش گشتن. آرمیدن: که زن عمران به عمران درخزید تا که شداستارۀ موسی پدید. مولوی
خزیدن به داخل. خزیدن به درون سو: ای روبهان کلته بخس درخزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. فرخی. لیک اندر دل خسان آسان چون به خس مار درخزد خناس. ناصرخسرو. به یکی کنج درخزیدستم وز همه دوستان شده یکسو. سوزنی. درخزیدم به گوشۀ خالی فرض ایزد گزاردم حالی. نظامی. ، جفت شدن. همبستر شدن. همآغوش گشتن. آرمیدن: که زن عمران به عمران درخزید تا که شداستارۀ موسی پدید. مولوی
دمیدن. نفث. (تاج المصادر بیهقی). نفخ. (دهار). فوت کردن. پف کردن: کار او کشت و تخم او سخن است بدروی بر چو دردمندت صور. ناصرخسرو. گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. (قصص الانبیاءص 207). تا صبا رایحۀ خلق ورا درندمد چهرۀ باغ پر از تازه ریاحین نکند. سوزنی. چراغی کز جهانش برگزیدی ترا دادند و بادش دردمیدی. نظامی. خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی، گفت روح شما را می طلبم، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. (انیس الطالبین ص 163). رجوع به دمیدن شود، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء)
دمیدن. نفث. (تاج المصادر بیهقی). نفخ. (دهار). فوت کردن. پف کردن: کار او کشت و تخم او سخن است بدروی بر چو دردمندت صور. ناصرخسرو. گفت از گل صورت مرغی کنم و دردمم آن صورت مرغی شود. (قصص الانبیاءص 207). تا صبا رایحۀ خلق ورا درندمد چهرۀ باغ پر از تازه ریاحین نکند. سوزنی. چراغی کز جهانش برگزیدی ترا دادند و بادش دردمیدی. نظامی. خواجه فرمودند چرا آمده ای و چه می طلبی، گفت روح شما را می طلبم، حضرت خواجه توجه به اصحاب کردند و گفتند دردممش ؟ اصحاب گفتند کرم حضرت شما بسیار است. (انیس الطالبین ص 163). رجوع به دمیدن شود، وزیدن. (ناظم الاطباء) ، خروپف کردن. دم زدن. باد کردن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء)