جدول جو
جدول جو

معنی دردرس - جستجوی لغت در جدول جو

دردرس
(دَ زَ)
رسنده به درد، آنکه به نیازهای مردم رسیدگی کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادرس
تصویر دادرس
کسی که به داد ستمدیده ای برسد و به دادخواهی کسی رسیدگی کند، دادرسنده، در علم حقوق قاضی، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
دردی که در سر پیدا شود، کنایه از زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ رَ)
حکایت صوت آب در وادیها و دره ها. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در زبان اطفال، بیرون خانه. کوچه. کوی. مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ددر
درون در و دم در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حکایت آواز لرزش اندام.
- دردر لرزیدن، دیک دیک لرزیدن. دیک و دیک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شفقت یافته، پسر کوچک فارص بود (سفر پیدایش 46:12 و اول تواریخ ایام 2:5)، نسل او را حامولیان، گویند، (سفر اعداد 26:21) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 215هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالروانگهران به جاسک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خائیدن غورۀ خرمابن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواندن بزغاله بسوی آب. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
منسوب به دردر. ددری. رجوع به دردر و ددری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ ری ی)
درازخایه. (منتهی الارب). و رجوع به دردرّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَرْ را)
آنکه بدون حاجت آمد و شد نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ’آدر’ و دبه خایه. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردری ّ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه به داد مظلوم رسد، کسی که به دادخواهی رسیدگی کند. داور قاضی نشسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردری
تصویر دردری
دراز خایه، ددری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادرس
تصویر دادرس
((رِ یا رَ))
کسی که به دادخواهی رسیدگی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادرس
تصویر دادرس
قاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تزاحم، تصدیع، صداع، مزاحمت، گرفتاری، مخمصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادبیگ، دادده، دادگر، داور، عادل، فریادرس، قاضی، میرداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خانه گریز، کسی که اغلب در بیرون از خانه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
ادرار، لفظی کودکانه به منظور دفع ادرار
فرهنگ گویش مازندرانی