دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) : تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی. بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار. سعدی. ، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
دردخوارنده. دردآشام. دردنوش. که دردخورد. شرابخوار. شرابخوار قهار، کنایه از مردم فقیر و دون و فرومایه. (برهان) (آنندراج) : تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار. نظامی. بسکه خرابات شد صومعۀ صوف پوش بسکه کتب خانه گشت مصطبۀ دردخوار. سعدی. ، کنایه از زمین که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دردآشام شود
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخور برای مثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
چَراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، عَلَفزار، مَرتَع، چَرازار، سَبزِه زار، چَرام، مَسارِح، چَراجای، چَرامین، چَراخور برای مِثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مِثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مِثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
هزینه کننده درم. که درم نگاه ندارد و برهم نینبارد. مقابل درم دوست و درم جوی: تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم. فرخی
هزینه کننده درم. که درم نگاه ندارد و برهم نینبارد. مقابل درم دوست و درم جوی: تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم. فرخی
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مُقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
سفرۀ گرد. (شعوری). خوان مدور: ما جمله بر آن گردخوان نشسته جویان شده نان پارۀ جدا را. سوزنی. رجل اجراد و نان خشک بر او گردخوان من و کباب من است. انوری. خورشید نان به حاشیۀ گردخوان ما مانند آفتاب همی تازد از فلک. بسحاق اطعمه. هر طرف چون آسمان صد گردخوان است چون گدایی درگهش خوان گستران است. ظهوری (از آنندراج). دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ از مرکز خود است چو پرگار دانه ام. صائب (ازآنندراج). جز زهر نداد در نواله گردون که بشکل گردخوانی است. زیاد اصفهانی. ، میز گرد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از آسمان است که مدور و گرد است: خلق از این گردخوان دیرینه خورده سیلی و هیچ سیری نه. سنایی. ز گردخوان نگون فلک مدار توقع که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید. حافظ
سفرۀ گرد. (شعوری). خوان مدور: ما جمله بر آن گردخوان نشسته جویان شده نان پارۀ جدا را. سوزنی. رجل اجراد و نان خشک بر او گردخوان من و کباب من است. انوری. خورشید نان به حاشیۀ گردخوان ما مانند آفتاب همی تازد از فلک. بسحاق اطعمه. هر طرف چون آسمان صد گردخوان است چون گدایی درگهش خوان گستران است. ظهوری (از آنندراج). دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ از مرکز خود است چو پرگار دانه ام. صائب (ازآنندراج). جز زهر نداد در نواله گردون که بشکل گردخوانی است. زیاد اصفهانی. ، میز گرد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از آسمان است که مدور و گرد است: خلق از این گردخوان دیرینه خورده سیلی و هیچ سیری نه. سنایی. ز گردخوان نگون فلک مدار توقع که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید. حافظ
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن: چو بازور و با چنگ برخیزد اوی بپروردگار اندرآویزد اوی. فردوسی. بزرگان بدواندرآویختند ز مژگان همی خون دل ریختند. فردوسی. بدست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی. چو گشتم مست میگویی که برخیز ببد خواهان هشیار اندرآویز. نظامی. ، آویزان کردن. معلق کردن: بدژخیم فرمود کاین را بکوی ز دار اندر آویز و برتاب روی. فردوسی. و رجوع به آویختن شود
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن: چو بازور و با چنگ برخیزد اوی بپروردگار اندرآویزد اوی. فردوسی. بزرگان بدواندرآویختند ز مژگان همی خون دل ریختند. فردوسی. بدست از دامن او اندرآویز حدیث دیگران از دست بگذار. فرخی. چو گشتم مست میگویی که برخیز ببد خواهان هشیار اندرآویز. نظامی. ، آویزان کردن. معلق کردن: بدژخیم فرمود کاین را بکوی ز دار اندر آویز و برتاب روی. فردوسی. و رجوع به آویختن شود
درد خورنده. خورندۀ درد. دردآشام. دردی نوش. دردخوار. دردی خوار: بود چون نگین این دل دردخور که پیمانه اش باشد از خویش پر. وحید (در تعریف حکاک) (از آنندراج)
درد خورنده. خورندۀ درد. دردآشام. دردی نوش. دردخوار. دردی خوار: بود چون نگین این دل دردخور که پیمانه اش باشد از خویش پر. وحید (در تعریف حکاک) (از آنندراج)
مطبخی و گلخن تاب. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، غلیان کش و تنباکوکش. (ناظم الاطباء) (برهان) ، نام پروانه ای که دور چراغ می گردد. (ناظم الاطباء). نام پرنده ای است. (برهان)
مطبخی و گلخن تاب. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، غلیان کش و تنباکوکش. (ناظم الاطباء) (برهان) ، نام پروانه ای که دور چراغ می گردد. (ناظم الاطباء). نام پرنده ای است. (برهان)