جدول جو
جدول جو

معنی دردبی - جستجوی لغت در جدول جو

دردبی
(دَ دَ بی ی)
طبلک نواز. (منتهی الارب). آنکه ’کوبه’ میزند که از آلات طرب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دردبی
تبیره نواز
تصویری از دردبی
تصویر دردبی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربی
تصویر دربی
مسابقه ای که میان دو تیم همشهری برگزار می شود، شهرآورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردبیس
تصویر دردبیس
سختی و بلا، کار سخت، پیر، کلان سال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردی
تصویر دردی
درد، آنچه از مایعات خصوصاً شراب ته نشین شود و در ته ظرف جا بگیرد، لای، لرد، دارتو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
رنج، نفیر. بوق. کرنای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ بی ی)
نسبت به دارابجرد. (المعرب جوالیقی ص 154). رجوع به دارابجرد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ با)
موضعی است به عراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درب که جایگاهی است در نهاوند، منسوب به درب که جایگاهی است در بغداد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
احمد بن عبدالله ، محدث است. (منتهی الارب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ با)
شیر نیک سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حرف مشرقی. (این لغت و معنی و لاتینی آن در یادداشتهای مرحوم دهخدا آمده است بدون شرحی). رجوع به حرف مشرقی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
منسوب به دردر. ددری. رجوع به دردر و ددری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ ری ی)
درازخایه. (منتهی الارب). و رجوع به دردرّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَرْ را)
آنکه بدون حاجت آمد و شد نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ’آدر’ و دبه خایه. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردری ّ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دربه. درپه. درپی. پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). رقعه. وصله:
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند
که ژندگیش نه دربی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
رجوع به دربه و درپه و درپی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دی ی)
درد. درده. آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن. خلاف صافی. (منتهی الارب). دردی روغن و غیره، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند. (از اقرب الموارد). به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود. مجازاً به معنی شراب تیره، و باید دانست که دردی لفظ عربی است و درد بدون یاء تحتانی فارسی. (غیاث). تیرگی شراب و روغن و جز آن. (شرفنامۀ منیری). ته نشین عصارات و به فارسی لای نامند و بهترین لایها لای شراب است که خشک او را طرطیر و به فارسی دارتو نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ثافل. ثفل. عکر. (منتهی الارب). کنجاره. خره به معنی لای آب و شراب و روغن:
کسی کز بادۀ خوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد.
(ویس و رامین).
گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی.
ناصرخسرو.
تا نگوئی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن.
سنائی.
مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم.
انوری.
بر چمن آثار سیل بود چو دردی ّ می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار.
خاقانی.
جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند.
خاقانی.
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران را.
خاقانی.
عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود.
خاقانی.
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب.
خاقانی.
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی.
نظامی.
به اول قدح دردی آرد به پیش
گذاردشکوه من و شرم خویش.
نظامی.
جام می هستی ّ شیخ است ای فلیو
کاندرو دردی نگنجد بول دیو.
مولوی.
دردی می در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام.
سعدی.
سعدی سپر از جفا نیندازی
گل با خار است و صاف با دردی.
سعدی.
رجوع به درد شود.
- امثال:
أول الدن الدردی، اول خم و دردی، اول خنب و دردی، چون: اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب، از امثال و حکم).
مثل دردی به جام، بجای مانده.
(امثال و حکم).
- دردی الخل، لای سرکه است و در جمیع افعال ضعیف تر از سرکه و در آکله قوی تر از آن است. (از مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی).
- دردی الخمر، دردی شراب. (الفاظ الادویه). بهترین وی درد شراب کهن بود. (از اختیارات بدیعی).
- دردی روغن، لای ته آن: نخست آن را نرم باید کرد... به پوست دنبه و خرما و دردی روغن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفعافتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حثلب، حثلم، خره، عکر، دردی روغن و مسکه. خلوص، دردی و ثفل که در تک خلاصۀ روغن نشیند. کداده، کداره، دردی روغن. مهل، دردی روغن زیت. (منتهی الارب).
- دردی زیت و شراب، عکر. (منتهی الارب) : عکرالزیت، دردی زیت. (ریاض الادویه).
- دردی مسکه (کره) ، لای ته آن که به گداختن فرو نشیند. قلده. (منتهی الارب). در گناباد خراسان دردی کره را که پس از گداختن در ته ظرف میماند دوغچ گویند.
- دردی می، عکرالخمر. (منتهی الارب).
، مطلق شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حصیری... می آمد دردی آشامیده معتمدی را از آن بنده فرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). ترا و مانند ترا چه آن محل باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش نگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
- دردی نبیذ، لای نبیذ. خمره. (منتهی الارب).
، کنایه از آخر و انتهای هر چیز. درد.
- دردی شب، کنایه است از آخر شب. (از آنندراج) : چون وقت به دردی شب کشید و کیفیت شراب زور آورد فرورفتگی خواب با او هم آغوش شد. (اکبرنامه، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
میر ابراهیم... از شاعران معاصر صادقی کتابدار مؤلف مجمعالخواص (دورۀ شاه عباس کبیر) است که نام او را مؤلف مجمعالخواص آورده می نویسد که وی از قصبه ای موسوم به ’سرکان’ از توابع همدان است. و چند بیت از اشعار او را نقل کرده است. رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
امراءه دردب، زنی که به شب آمد و رفت نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردب
تصویر دردب
زن شبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردی
تصویر دردی
پارسی تازی گشته درد لرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردری
تصویر دردری
دراز خایه، ددری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردبیس
تصویر دردبیس
پیر، بزرگسال، سختی و بلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردی
تصویر دردی
((دُ))
آن چه ته نشین شود از روغن و شراب، درد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربی
تصویر دربی
((دِ))
مسابقه اسب دوانی ویژه اسب های سه ساله، رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردبر
تصویر دردبر
آسپیرین
فرهنگ واژه فارسی سره
خانه گریز، کسی که اغلب در بیرون از خانه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
دردناکی، درد
دیکشنری اردو به فارسی