احمد بن عبدالله ، محدث است. (منتهی الارب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
احمد بن عبدالله ، محدث است. (منتهی الارب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
دربه. درپه. درپی. پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). رقعه. وصله: سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند که ژندگیش نه دربی پذیرد و نه رفو. سوزنی. رجوع به دربه و درپه و درپی شود
دربه. درپه. درپی. پینه و پیوندی که بر جامه دوزند. (برهان). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه و جز آن دوزند. (ناظم الاطباء). رقعه. وصله: سیه گلیم خری ژنده جل و پشماگند که ژندگیش نه دربی پذیرد و نه رفو. سوزنی. رجوع به دربه و درپه و درپی شود
درد. درده. آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن. خلاف صافی. (منتهی الارب). دردی روغن و غیره، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند. (از اقرب الموارد). به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود. مجازاً به معنی شراب تیره، و باید دانست که دردی لفظ عربی است و درد بدون یاء تحتانی فارسی. (غیاث). تیرگی شراب و روغن و جز آن. (شرفنامۀ منیری). ته نشین عصارات و به فارسی لای نامند و بهترین لایها لای شراب است که خشک او را طرطیر و به فارسی دارتو نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ثافل. ثفل. عکر. (منتهی الارب). کنجاره. خره به معنی لای آب و شراب و روغن: کسی کز بادۀ خوش دور باشد اگر دردی خورد معذور باشد. (ویس و رامین). گر برسیدی به لبت آب من آب تو نزدیک تو دردیستی. ناصرخسرو. تا نگوئی تو مها کین پسرک دردی آورد هم از اول دن. سنائی. مضطر نشوی ز بستن نعل دردی ندهی ز اول خم. انوری. بر چمن آثار سیل بود چو دردی ّ می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار. خاقانی. جز ساقی و دردی سفال و می از ششدر غم مرا که برهاند. خاقانی. دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی. عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود. خاقانی. دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب. خاقانی. چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی. نظامی. به اول قدح دردی آرد به پیش گذاردشکوه من و شرم خویش. نظامی. جام می هستی ّ شیخ است ای فلیو کاندرو دردی نگنجد بول دیو. مولوی. دردی می در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بام. سعدی. سعدی سپر از جفا نیندازی گل با خار است و صاف با دردی. سعدی. رجوع به درد شود. - امثال: أول الدن الدردی، اول خم و دردی، اول خنب و دردی، چون: اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب، از امثال و حکم). مثل دردی به جام، بجای مانده. (امثال و حکم). - دردی الخل، لای سرکه است و در جمیع افعال ضعیف تر از سرکه و در آکله قوی تر از آن است. (از مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). - دردی الخمر، دردی شراب. (الفاظ الادویه). بهترین وی درد شراب کهن بود. (از اختیارات بدیعی). - دردی روغن، لای ته آن: نخست آن را نرم باید کرد... به پوست دنبه و خرما و دردی روغن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفعافتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حثلب، حثلم، خره، عکر، دردی روغن و مسکه. خلوص، دردی و ثفل که در تک خلاصۀ روغن نشیند. کداده، کداره، دردی روغن. مهل، دردی روغن زیت. (منتهی الارب). - دردی زیت و شراب، عکر. (منتهی الارب) : عکرالزیت، دردی زیت. (ریاض الادویه). - دردی مسکه (کره) ، لای ته آن که به گداختن فرو نشیند. قلده. (منتهی الارب). در گناباد خراسان دردی کره را که پس از گداختن در ته ظرف میماند دوغچ گویند. - دردی می، عکرالخمر. (منتهی الارب). ، مطلق شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حصیری... می آمد دردی آشامیده معتمدی را از آن بنده فرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). ترا و مانند ترا چه آن محل باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش نگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). - دردی نبیذ، لای نبیذ. خمره. (منتهی الارب). ، کنایه از آخر و انتهای هر چیز. درد. - دردی شب، کنایه است از آخر شب. (از آنندراج) : چون وقت به دردی شب کشید و کیفیت شراب زور آورد فرورفتگی خواب با او هم آغوش شد. (اکبرنامه، از آنندراج)
درد. درده. آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن. خلاف صافی. (منتهی الارب). دردی روغن و غیره، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند. (از اقرب الموارد). به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود. مجازاً به معنی شراب تیره، و باید دانست که دردی لفظ عربی است و درد بدون یاء تحتانی فارسی. (غیاث). تیرگی شراب و روغن و جز آن. (شرفنامۀ منیری). ته نشین عصارات و به فارسی لای نامند و بهترین لایها لای شراب است که خشک او را طرطیر و به فارسی دارتو نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ثافل. ثفل. عکر. (منتهی الارب). کنجاره. خَره به معنی لای آب و شراب و روغن: کسی کز بادۀ خوش دور باشد اگر دردی خورد معذور باشد. (ویس و رامین). گر برسیدی به لبت آب من آب تو نزدیک تو دردیستی. ناصرخسرو. تا نگوئی تو مها کین پسرک دردی آورد هم از اول دن. سنائی. مضطر نشوی ز بستن نعل دردی ندهی ز اول خم. انوری. بر چمن آثار سیل بود چو دردی ّ می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار. خاقانی. جز ساقی و دردی سفال و می از ششدر غم مرا که برهاند. خاقانی. دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی. عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود. خاقانی. دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل شیشۀ نارنج بین بر سر آب از حباب. خاقانی. چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی. نظامی. به اول قدح دردی آرد به پیش گذاردشکوه من و شرم خویش. نظامی. جام می هستی ّ شیخ است ای فلیو کاندرو دردی نگنجد بول دیو. مولوی. دردی می در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بام. سعدی. سعدی سپر از جفا نیندازی گل با خار است و صاف با دردی. سعدی. رجوع به دُرد شود. - امثال: أول الدن الدردی، اول خم و دردی، اول خنب و دردی، چون: اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب، از امثال و حکم). مثل دردی به جام، بجای مانده. (امثال و حکم). - دردی الخل، لای سرکه است و در جمیع افعال ضعیف تر از سرکه و در آکله قوی تر از آن است. (از مخزن الادویه) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). - دردی الخمر، دردی شراب. (الفاظ الادویه). بهترین وی درد شراب کهن بود. (از اختیارات بدیعی). - دردی روغن، لای ته آن: نخست آن را نرم باید کرد... به پوست دنبه و خرما و دردی روغن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفعافتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حثلب، حثلم، خره، عکر، دردی روغن و مسکه. خلوص، دردی و ثفل که در تک خلاصۀ روغن نشیند. کداده، کداره، دردی روغن. مهل، دردی روغن زیت. (منتهی الارب). - دردی زیت و شراب، عکر. (منتهی الارب) : عکرالزیت، دردی زیت. (ریاض الادویه). - دردی مسکه (کره) ، لای ته آن که به گداختن فرو نشیند. قلده. (منتهی الارب). در گناباد خراسان دردی کره را که پس از گداختن در ته ظرف میماند دوغچ گویند. - دردی می، عکرالخمر. (منتهی الارب). ، مطلق شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : حصیری... می آمد دردی آشامیده معتمدی را از آن بنده فرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). ترا و مانند ترا چه آن محل باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش نگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). - دردی نبیذ، لای نبیذ. خمره. (منتهی الارب). ، کنایه از آخر و انتهای هر چیز. درد. - دردی شب، کنایه است از آخر شب. (از آنندراج) : چون وقت به دردی شب کشید و کیفیت شراب زور آورد فرورفتگی خواب با او هم آغوش شد. (اکبرنامه، از آنندراج)
میر ابراهیم... از شاعران معاصر صادقی کتابدار مؤلف مجمعالخواص (دورۀ شاه عباس کبیر) است که نام او را مؤلف مجمعالخواص آورده می نویسد که وی از قصبه ای موسوم به ’سرکان’ از توابع همدان است. و چند بیت از اشعار او را نقل کرده است. رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص ص 92 شود
میر ابراهیم... از شاعران معاصر صادقی کتابدار مؤلف مجمعالخواص (دورۀ شاه عباس کبیر) است که نام او را مؤلف مجمعالخواص آورده می نویسد که وی از قصبه ای موسوم به ’سرکان’ از توابع همدان است. و چند بیت از اشعار او را نقل کرده است. رجوع به تذکرۀ مجمعالخواص ص 92 شود