انگیزانندۀ باد، آنچه سبب وزش باد می شود، بادآور، هر چیز که در معده تولید نفخ می کند، بادکرده، پرباد، گلی که به عقیدۀ بعضی هرگاه آن را به دست بمالند و در هوا بپاشند سبب وزش باد می شود، زعفران
انگیزانندۀ باد، آنچه سبب وزش باد می شود، بادآور، هر چیز که در معده تولید نفخ می کند، بادکرده، پرباد، گُلی که به عقیدۀ بعضی هرگاه آن را به دست بمالند و در هوا بپاشند سبب وزش باد می شود، زعفران
که با دندان بگیرد. آنکه به دندان گیرد. آنکه دندان گیرد. که گاز بگیرد. آنکه عادت به گاز گرفتن دارد. (یادداشت مؤلف) : سموج، قموص، خر دندان گیر. (السامی فی الاسامی). عضوض، اسبی دندان گیر. (یادداشت مؤلف). اسب و سگ بدخو که مردم را به دندان بگزد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، قابل جاییدن به دندان. که بتوان با دندان جوید. خوردنی نرم. در خورجویدن. درخورد خاییدن. نرم و خوردنی. (یادداشت مؤلف) : بخورید که نیست دندان گیر (خطابی در تداول عامه از زبان مردم معیل تهیدست به فرزندان). هرچه با دندان توان نرم خایید و خورد، هر چیز کندکننده دندان مانند ترشیها. (ناظم الاطباء) ، کنایه از چیز نیم سوخته است. (از لغت محلی شوشتر) ، چیز خوب را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). - کار دندان گیر، پرفایده. پراستفاده. سودبخش. سودآور. (یادداشت مؤلف). ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر)
که با دندان بگیرد. آنکه به دندان گیرد. آنکه دندان گیرد. که گاز بگیرد. آنکه عادت به گاز گرفتن دارد. (یادداشت مؤلف) : سموج، قموص، خر دندان گیر. (السامی فی الاسامی). عضوض، اسبی دندان گیر. (یادداشت مؤلف). اسب و سگ بدخو که مردم را به دندان بگزد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، قابل جاییدن به دندان. که بتوان با دندان جوید. خوردنی نرم. در خورجویدن. درخورد خاییدن. نرم و خوردنی. (یادداشت مؤلف) : بخورید که نیست دندان گیر (خطابی در تداول عامه از زبان مردم معیل تهیدست به فرزندان). هرچه با دندان توان نرم خایید و خورد، هر چیز کندکننده دندان مانند ترشیها. (ناظم الاطباء) ، کنایه از چیز نیم سوخته است. (از لغت محلی شوشتر) ، چیز خوب را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر). - کار دندان گیر، پرفایده. پراستفاده. سودبخش. سودآور. (یادداشت مؤلف). ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر)
نام گلی است که هرگاه مزارعان خواهند که غله را از کاه جداکنند و باد نباشد آن گل را بدست مالند و برگ آنرا بر هوا پاشند باد بهم رسد. (برهان). رجوع به آنندراج و انجمن آرا و شعوری و جهانگیری و فرهنگ نظام و ناظم الاطباء شود.
نام گلی است که هرگاه مزارعان خواهند که غله را از کاه جداکنند و باد نباشد آن گل را بدست مالند و برگ آنرا بر هوا پاشند باد بهم رسد. (برهان). رجوع به آنندراج و انجمن آرا و شعوری و جهانگیری و فرهنگ نظام و ناظم الاطباء شود.
اندیشنده به درد، دردناک. دردآلود. سوزناک. - عشق درداندیش، عشقی که خاصیتش اندیشه های دردناک است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را. مولوی
اندیشنده به درد، دردناک. دردآلود. سوزناک. - عشق درداندیش، عشقی که خاصیتش اندیشه های دردناک است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را. مولوی
دل انگیزنده. انگیزندۀ دل. انگیزانندۀ دل. دلاویز. گیرا. دلفریب. گوارا. مرغوب. مطلوب: تا به هر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نغز و سماع خوش و آواز حزین. فرخی. برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز ور نیست ترا بشنو از مرغ نوآموز. منوچهری. گر سخن گوید باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهری. چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظنکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. آواز دل انگیز مرکب تو آورده اجل را بپای بازی. مسعودسعد. ، داوطلب. چریک. غوغا: پسر ماقیه و حاج امیر بغداد بر مغافصه برفتندبا سواری پنج هزار و در راه مردی پنج هزار دل انگیز به ایشان پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690 و چ فیاض ص 676). یکی از شاهنشاهان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز. (تاریخ بیهقی). که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. (چهارمقاله) ، دل انگیزنده. دل انگیخته. مشتاق، دلاور. شجاع
دل انگیزنده. انگیزندۀ دل. انگیزانندۀ دل. دلاویز. گیرا. دلفریب. گوارا. مرغوب. مطلوب: تا به هر گوش دل انگیز و دل آویز بود غزل نغز و سماع خوش و آواز حزین. فرخی. برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز ور نیست ترا بشنو از مرغ نوآموز. منوچهری. گر سخن گوید باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست. منوچهری. چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظنکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. آواز دل انگیز مرکب تو آورده اجل را بپای بازی. مسعودسعد. ، داوطلب. چریک. غوغا: پسر ماقیه و حاج امیر بغداد بر مغافصه برفتندبا سواری پنج هزار و در راه مردی پنج هزار دل انگیز به ایشان پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). کشندگان را به درگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را به غنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690 و چ فیاض ص 676). یکی از شاهنشاهان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دل انگیز. (تاریخ بیهقی). که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. (چهارمقاله) ، دل انگیزنده. دل انگیخته. مشتاق، دلاور. شجاع