کمال، رسایی، نام فرشته نگهبان آب، نام ماه سوم از سال شمسی، روز ششم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پنج تن بزرگان درگاه قباد پادشاه ساسانی
کمال، رسایی، نام فرشته نگهبان آب، نام ماه سوم از سال شمسی، روز ششم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پنج تن بزرگان درگاه قباد پادشاه ساسانی
دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
غول بیابان، و این غول به صورت آدمی باشد پرموی با پایهای دراز و عقب ماندگان کاروان را بشب چون راهنمائی در پیش افتد و از راه بیرون برد به بیابان و آنان را هلاک کند و خونشان بیاشامد، این کلمه تنها در فرهنگ شعوری هست و این فرهنگ معتمد نیست
غول بیابان، و این غول به صورت آدمی باشد پرموی با پایهای دراز و عقب ماندگان کاروان را بشب چون راهنمائی در پیش افتد و از راه بیرون برد به بیابان و آنان را هلاک کند و خونشان بیاشامد، این کلمه تنها در فرهنگ شعوری هست و این فرهنگ معتمد نیست
نام مادر اردشیر، و قنطرۀ خرداد و میان ایدج و رباط در سمرقند منسوب بدوست. آن از عجایب دنیاست، طول آن هزار ذرع و بالای آن صدوپنجاه ذرع و بیشتر پایۀ آن از ارزیز و آهن است. (یادداشت بخط مؤلف)
نام مادر اردشیر، و قنطرۀ خرداد و میان ایدج و رباط در سمرقند منسوب بدوست. آن از عجایب دنیاست، طول آن هزار ذرع و بالای آن صدوپنجاه ذرع و بیشتر پایۀ آن از ارزیز و آهن است. (یادداشت بخط مؤلف)
بازگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، بسیار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دودله نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ردّ و تردید شود
بازگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، بسیار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دودله نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ردّ و تردید شود
مرکّب از: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است. - کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
مُرَکَّب اَز: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است. - کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
آواز دهل. (منتهی الارب). صوت طبل. درختی است بزرگ و آنرا گلهایی زردرنگ و برگهایی خاردار و میوه ای مانند قرنها و شاخهای دفلی است. (از اقرب الموارد). معرب دردار فارسی است، در تداول عامیانه، گیاهی است کوچک و خاردار که شتران آنرا می چرند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردار در معنی فارسی آن شود
آواز دهل. (منتهی الارب). صوت طبل. درختی است بزرگ و آنرا گلهایی زردرنگ و برگهایی خاردار و میوه ای مانند قرنها و شاخهای دفلی است. (از اقرب الموارد). معرب دردار فارسی است، در تداول عامیانه، گیاهی است کوچک و خاردار که شتران آنرا می چرند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردار در معنی فارسی آن شود
درختی است که پشه بار می آورد و به عربی شجرهالبق خوانند و بعضی گویند سفیددار همانست. (برهان). آنرا دارون گویند و نام دیگرش سپیددار است و آنرا پشه دار نیز گویند. (از آنندراج). شجرالبق خوانند و در پارسی درخت پشه خوانند و به شیرازی سفیدار. (از اختیارات بدیعی). لغت فارسی است و او را درخت پشه و نارون نیز گویند چه ثمر او چون خشک گردد از جوف او پشه متکون می گردد، و نوعی ’غرب’ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). درخت خوش سایه را گویند، و او را شجرهالبق نیز گویند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). قزاونه وزو خوانند، درختی بزرگ است ثمره اش مانند نار طرفی بربسته بود. (نزهه القلوب). درختی است که پشه غال گویند و به عربی شجرالبق خوانند. (رشیدی). شجرالبق. نارون. (بحرالجواهر). لسان العصافیر. بوقیصا. نارون. نشم الاسود. و بیشتر پیوندی آنرا نارون و پیوندنشدۀ آن را سیاه درخت نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درختی است که پشه بار می آورد و به عربی شجرهالبق خوانند و بعضی گویند سفیددار همانست. (برهان). آنرا دارون گویند و نام دیگرش سپیددار است و آنرا پشه دار نیز گویند. (از آنندراج). شجرالبق خوانند و در پارسی درخت پشه خوانند و به شیرازی سفیدار. (از اختیارات بدیعی). لغت فارسی است و او را درخت پشه و نارون نیز گویند چه ثمر او چون خشک گردد از جوف او پشه متکون می گردد، و نوعی ’غرب’ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). درخت خوش سایه را گویند، و او را شجرهالبق نیز گویند. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). قزاونه وزو خوانند، درختی بزرگ است ثمره اش مانند نار طرفی بربسته بود. (نزهه القلوب). درختی است که پشه غال گویند و به عربی شجرالبق خوانند. (رشیدی). شجرالبق. نارون. (بحرالجواهر). لسان العصافیر. بوقیصا. نارون. نشم الاسود. و بیشتر پیوندی آنرا نارون و پیوندنشدۀ آن را سیاه درخت نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب