جدول جو
جدول جو

معنی درخشانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درخشانیدن
(تَ)
درخشاندن. به درخشیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن. پرتو انداختن. (ناظم الاطباء) : ابراق، الاحه، درخشانیدن شمشیر را. زهو، درخشانیدن تیغ. (از منتهی الارب). تکلیل، بدرخشانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پریشانیدن
تصویر پریشانیدن
پریشان کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشاندن
تصویر درخشاندن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گی وَ / وِ تَ)
درفشیدن کنانیدن. درخشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به درفشیدن داشتن: ابراق السیف، لمعالسیف، درفشانیدن شمشیر را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
التماس و درخواست کردن. تقاضا کردن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گفت: ای بندۀ نافرمان هرچه گفتم نکردی، یک کار از تو درمیخواهم. گفت: چه خواهی ؟ گفت: ترا بخواهم آراست. (یوسف و زلیخا چ 2 ص 33).
نوح چون شمشیر درخواهید از او
موج طوفان گشت ازو شمشیر جو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زِ اَدَ گِ رِ تَ)
چیزی بخورد کسی دادن. اشراب. (دهار) ، گنجانیدن. اقحام. و رجوع به خورانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ وِ تَ)
غوغا و هنگامه بلند کنانیدن، گریستن فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ گَ دی دَ)
خراشاندن. خراشیدن. ایجاد خراش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خراشیدن کنانیدن و فرمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
پراکندن. متفرق کردن. متشتت کردن. تار و مارکردن، بدحال و پریشان گردانیدن. بیخودگردانیدن. مضطرب کردن، تنگدست کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ کَ دَ)
چکانیدن. تزریق. صفت دارویی که به زراقه درچکانند: بگیرند انذروت مدبر و نشاسته و اسفیداج و همه را بیامیزند وبه شیر حل کنند و درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بوددرچکانی.
سعدی.
رجوع به چکانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
درخشانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به درخشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تَ رَ دَ)
رخشاندن. درخشانیدن. تاباندن. تابانیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رخشان و رخشاندن شود
لغت نامه دهخدا
پراگندن پریشان کردن متفرق کردن تار و مار کردن، پریشان گردانیدن بد حال گردانیدن مضطرب کردن، تنگدست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
للتّألّق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
Flash
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
éclairer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
спалахувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
вспыхивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
ঝলকানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
چمکنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
ส่องแสง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
섬광을 발하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
flaş yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
błyszczeć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
フラッシュする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
להבהב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
चमकना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
berkedip
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
blitzen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
destellar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
lampeggiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
brilhar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشان شدن
تصویر درخشان شدن
flitsen
دیکشنری فارسی به هلندی