گیاهی است عاشق آفتاب زیرا که به هر طرف که آفتاب گردد او نیز گردد و آنرادر عراق توله گویند. (برهان) (از آنندراج) (اوبهی). گیاه آفتابگردان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ورتاج است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ورتاج شود
گیاهی است عاشق آفتاب زیرا که به هر طرف که آفتاب گردد او نیز گردد و آنرادر عراق توله گویند. (برهان) (از آنندراج) (اوبهی). گیاه آفتابگردان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ورتاج است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ورتاج شود
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). خیز تا ترکوار درتازیم هندوان را در آتش اندازیم. نظامی. رجوع به تاختن شود
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : آب و دانه در قفص گر یافته ست آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست. مولوی. ، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : آب و دانه در قفص گر یافته ست آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست. مولوی. ، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کنبث. مکلهزّ: کلاثب، کلثب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
ترنجیده. چین و شکن بهم رسانیده. درهم کشیده. کُنبُث. مُکلَهِزّ: کَلاثب، کَلثَب، درترنجیدۀ ترش روی بخیل. اکتزاز، اکلئزاز، اکلنداد، تکردس، تکنبث، درترنجیده شدن. انکلات، درترنجیده گردیدن. (از منتهی الارب). و رجوع به ترنجیده شود
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 72هزارگزی جنوب خاوری بجنورد و 70هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی بجنورد به اسفراین، با 917 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد، واقع در 72هزارگزی جنوب خاوری بجنورد و 70هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی بجنورد به اسفراین، با 917 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 84هزارگزی شمال باختری کرمان و 4هزارگزی باختر راه مالرو شاهزاده محمد به چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 84هزارگزی شمال باختری کرمان و 4هزارگزی باختر راه مالرو شاهزاده محمد به چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ته دوزخ، ته دریا دریافتن، بجا آوردن و فهم دریافتن دریافت اشکوب دوزخ تک دوزخ (واژه درک و دزک برابر با دستارچه پارسی است) در یافتن اندر یافتن پی بردن در رسیدن، در یافت اندر یافت. نهایت گودی چیزی مانند ته دریا و غیره، ته دوزخ ته جهنم. یا درک رسفل پایه زیرین، ته دوزخ. یا به درک بجهنم در دوزخ (بهنگام عدم رضایت و ناخشنودی از امری و خبری گویند) یا به درک رفتن (واصل شدن) بجهنم فرو رفتن مردن (دشنام است)
ته دوزخ، ته دریا دریافتن، بجا آوردن و فهم دریافتن دریافت اشکوب دوزخ تک دوزخ (واژه درک و دزک برابر با دستارچه پارسی است) در یافتن اندر یافتن پی بردن در رسیدن، در یافت اندر یافت. نهایت گودی چیزی مانند ته دریا و غیره، ته دوزخ ته جهنم. یا درک رسفل پایه زیرین، ته دوزخ. یا به درک بجهنم در دوزخ (بهنگام عدم رضایت و ناخشنودی از امری و خبری گویند) یا به درک رفتن (واصل شدن) بجهنم فرو رفتن مردن (دشنام است)
درهم دراخما: یونانی در پهلوی دیرم زوزن جوجر همرس دندان سودگی، هموار شدن واحد سکه نقره (وزن و بهای آن در عصرهای مختلف متفاوت بوده است)، واحد وزن معاذل شش دانگ (هر دانگ دو قیراط)
درهم دراخما: یونانی در پهلوی دیرم زوزن جوجر همرس دندان سودگی، هموار شدن واحد سکه نقره (وزن و بهای آن در عصرهای مختلف متفاوت بوده است)، واحد وزن معاذل شش دانگ (هر دانگ دو قیراط)