دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دربار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دُرْبار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه: چنین دید رستم از آن کار اوی که برگردد آید به دربار اوی. فردوسی. ، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن: کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها. منوچهری. بر در بار جلال احد شیخ ومرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه: چنین دید رستم از آن کار اوی که برگردد آید به دربار اوی. فردوسی. ، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن: کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها. منوچهری. بر در بار جلال احد شیخ ومرید همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر. بدر چاچی (از آنندراج)
جمع واژۀ دری. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). ستارگان روشن و بزرگ و این جمع دری است به معنی ستارۀ روشن. (غیاث). جمع دری که کوکب عظیم نورانی باشد. جمع دری بمعنی کوکب چون در در صفا و درخشندگی. (آنندراج)
جَمعِ واژۀ دری. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). ستارگان روشن و بزرگ و این جمع دری است به معنی ستارۀ روشن. (غیاث). جمع دری که کوکب عظیم نورانی باشد. جمع دری بمعنی کوکب چون دُر در صفا و درخشندگی. (آنندراج)
دربا. دربایست. دروایست. ضروری و مایحتاج. (برهان). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندربای: از همه شاهان امروز که دانی جز او مملکت را و بزرگی و شهی را دربای. فرخی. بدمهر بتی و سنگدل یاری لیکن چو دل و چو دیده دربایی. فرخی. اکنون آنچه دربای است در این باب، درخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). همه کار فغفور و زیبای اوی بیاراست آن رسم دربای اوی. اسدی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. نیستم بی جمال تو سر چشم ای جهان را چو چشم سر دربای. رضی نیشابوری. آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته فتح را در صف کین میر سپاهش دربای. سیف اسفرنگی. ، سزاواری. شایستگی. لیاقت. (ناظم الاطباء)
دربا. دربایست. دروایست. ضروری و مایحتاج. (برهان). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندربای: از همه شاهان امروز که دانی جز او مملکت را و بزرگی و شهی را دربای. فرخی. بدمهر بتی و سنگدل یاری لیکن چو دل و چو دیده دربایی. فرخی. اکنون آنچه دربای است در این باب، درخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). همه کار فغفور و زیبای اوی بیاراست آن رسم دربای اوی. اسدی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. نیستم بی جمال تو سر چشم ای جهان را چو چشم سر دربای. رضی نیشابوری. آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته فتح را در صف کین میر سپاهش دربای. سیف اسفرنگی. ، سزاواری. شایستگی. لیاقت. (ناظم الاطباء)
شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بوابت. حجابت. حجبه: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهری. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن: چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار. نظامی. سدانه، سدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب). - دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بِوابَت. حِجابَت. حِجبَه: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهری. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن: چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار. نظامی. سِدانَه، سَدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب). - دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد
اگر کسی بیند که دربانی می کرد، دلیل که جاجتی که دارد روا شود، از مردی بزرگ و عزت و جاه یابد. اگر بیند که دربانی میکرد و در نبود، دلیل که خاص و مقرب پادشاه شود. اگربیند که پادشاه او را از دربانی معزول کرد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند که دربانی می کرد، دلیل که جاجتی که دارد روا شود، از مردی بزرگ و عزت و جاه یابد. اگر بیند که دربانی میکرد و در نبود، دلیل که خاص و مقرب پادشاه شود. اگربیند که پادشاه او را از دربانی معزول کرد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین