جدول جو
جدول جو

معنی درانگ - جستجوی لغت در جدول جو

درانگ
زرنگ. سرزمین سیستان و مردم ایران. (از ایران باستان ج 2 ص 1685). درنگیانا
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درنگ
تصویر درنگ
صدایی که از به هم خوردن دو چیز فلزی، بلوری یا چینی برمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم درهم، برای مثال دست دراز از پی یک حبه سیم / به که ببرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹)، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنگ
تصویر درنگ
مقابل شتاب، توقف، تاخیر، دیرکرد، سستی، آهستگی، ثبات و آرام
درنگ کردن: دیر کردن، توقف کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ / دِ رَ)
صدایی باشد که از نواختن ناقوس و تار ساز و شکستن چینی و آبگینه و امثال آن برآید. (برهان) (جهانگیری). آواز تار و طنبور و نقاره و صدای گرز و شمشیر، و آن تبدیل ترنگ است. (آنندراج). لغتی است در جرنگ که صدای زنگ و طاس و غیره است. (لغت محلی شوشتر، خطی).
- در درنگ آوردن، بصدا درآوردن:
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن.
شیخ ابوسعید ابوالخیر (از جهانگیری).
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ.
مولوی (از جهانگیری).
- درنگ درنگ، حکایت صوت شکستن چیزی قطور و سخت. آواز شکستن چیزی. حکایت صوت شکستن استخوان: گردنت بشکند درنگ درنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأخیر. (برهان) (جهانگیری) (لغت محلی شوشتر، خطی). دیرکرد. ضد عجله. مقابل شتاب. کسی که به شغلی مشغول باشد و دیرگه به آن کار ماند. (اوبهی). دیری و تأخیر. (ناظم الاطباء). کندی. آهستگی. فرصت. (غیاث). بطوء. (دهار). آرامی. مماطله. اهمال. امروز و فردا کردن. اناء. اناه. (دهار). تأنی. تراخی. تربّث. تربّص. تعویق. تلبث. تلنه. ریث. کلاه. کله. لأی. لبث. لبثه. لعثمه. مکث. (منتهی الارب). مولش. (فرهنگ اسدی). نساءه. نسیئه. وقفه. (منتهی الارب) :
نگهدار من بود باید به جنگ
به هنگام جنبش نباید درنگ.
فردوسی.
همی گفت ایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست.
فردوسی.
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ.
فردوسی.
بباید بسیچید ما را به جنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.
فردوسی.
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ.
فردوسی.
فراز آر لشکر بیارای جنگ
به رزم آمدی چیست چندین درنگ.
فردوسی.
نخستین بیاراست طلحند جنگ
نبودش به جنگ از دلیری درنگ.
فردوسی.
چو دشمن سپه ساخت شد تیز چنگ
نباید بسیچید ما را درنگ.
فردوسی.
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چرا جست باید، بچندین درنگ.
فردوسی.
آن خواجه که با هزاربرّ و لطف است
حلمش به شتاب نه و جودش به درنگ.
منوچهری (دیوان ص 184).
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- بادرنگ شدن، زمان گرفتن. دیر کشیدن. بطول انجامیدن:
بگفتند کاین کار شد بادرنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ.
فردوسی.
- بی درنگ، بدون درنگ. بدون توقف. فوراً. فی الفور. بشتاب. بسرعت. دردم. فی الساعه. بلاتأخیر. بدون تأخیر: برفور. (دهار) :
چو ایشان ازآن کوه کندند سنگ
بدان تا بکوبد سرش بی درنگ.
فردوسی.
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ.
فردوسی.
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ.
مولوی (مثنوی، از جهانگیری).
رجوع به بیدرنگ در ردیف خود شود.
- روز درنگ، روز تأخیر و تأمل. روز مماطله و وقت گذرانی و آرامش:
نه هنگام آرام و آرایش است
نه روز درنگ است و آسایش است.
فردوسی.
- روزگار درنگ، هنگام تأخیر و مماشات:
سلیح و درم خواست و اسپان جنگ
سر آمد بر او روزگار درنگ.
فردوسی.
- زمان درنگ، زمان آرامش و توقف:
چو کاموس تنگ اندرآمد به جنگ
به هامون نبودش زمان درنگ.
فردوسی.
- ، مهلت، وقت تأخیر و تأمل:
یکی ماه باید زمان درنگ
که تا خستگان باز یابند چنگ.
فردوسی.
، فاصله. فترت. فاصله زمانی. مدت میان دو واقعه: فتره، درنگ در میان دو پیغامبر. فواق،درنگ میان دوشیدن. (از منتهی الارب) ، مهلت. زمان. مدت توقف. مهلت ماندن. فرصت:
سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ.
فردوسی.
سپه را نبد بیشتر زآن درنگ
که نخجیر گیرد ز بالا پلنگ.
فردوسی.
بدین مایه درنگ زندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی.
(ویس و رامین).
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زآن سپس بسیش درنگ.
ناصرخسرو.
- درنگ برآمدن، زمانی چند سپری شدن. مدتی گذشتن. مدتی طول کشیدن:
همی زد سرش را بر آن کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ.
فردوسی.
شب و روز بد بر گذرگاه جنگ
برآمد بر این نیز چندی درنگ.
فردوسی.
میان بست رستم در آن کار تنگ
بر این برنیامد فراوان درنگ.
فردوسی.
نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدوداد و چندی برآمد درنگ.
فردوسی.
گرفتش به آغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ.
فردوسی.
، وقت. ساعت. زمان. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (لغت محلی شوشتر، خطی) (ناظم الاطباء). لحظه. زمان.
- همان درنگ، آن درنگ. فی الحال. فی الفور. فی الساعه. فوراً. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی
چون صوفیان به رقص درآئی همان درنگ.
سوزنی (از جهانگیری).
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ.
سوزنی.
، صبر. شکیب. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحمل. بردباری. تاب. شکیبائی. مقابل عجله. مقابل شتاب. آهستگی:
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ.
فردوسی.
به آرامش اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ.
فردوسی.
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.
فردوسی.
کار سره و نیکو به درنگ برآید
هرگز به نکوئی نرسد مرد سبکسار.
فرخی.
شتاب نیک نیاید درنگ به درنظم
هر آنچه زود بگویند دیر کی ماند.
کریمی سمرقندی.
- اندر درنگ، با تأمل. مقابل شتابان و باعجله. در صبر و شکیب. بردبار:
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید بچنگ.
فردوسی.
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ.
فردوسی.
، ثبات. پایداری. مقاومت. تاب و طاقت:
فرو مانده اسبان و گردان ز جنگ
یکی را نبد هوش و توش و درنگ.
فردوسی.
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
مسعودسعد.
- کوه درنگ، باثبات و استقامت کوه:
چو وقت حمله بود آفتی است باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتی است کوه درنگ.
فرخی.
، توقف. سکون. (آنندراج). ایستادن. (لغت محلی شوشتر، خطی). ایست. مولیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مکث. ماندن. برجای بودن:
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جام و درنگ آمدم.
فردوسی.
ز زابلستان رستم آید به جنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ.
فردوسی.
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی.
(ویس و رامین).
به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با یار دل افروز.
(ویس و رامین).
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب.
مسعودسعد.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است.
نظامی.
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ.
نظامی.
- درنگ دراز، توقف و سکون طولانی:
نبد هیچ پیدا نشیب و فراز
دلم تنگ شد زآن درنگ دراز.
فردوسی.
، اقامت. ماندگاری. زیست. زیستن. مدت اقامت. قرار. ماندن. بقا و دوام عمر:
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی.
فردوسی.
نمانده به گیتی فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ.
فردوسی.
چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند رای درنگ.
فردوسی.
هر آنچه خواهی از نعمت و ز بوی و ز رنگ
به دار دنیا یابی جز ایمنی ّ درنگ.
عنصری.
کنون تیزدندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ.
اسدی.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه).
بر خوان هر کسست ترا چون مگس شتاب
بر هر دری چو حلقه از آنت بود درنگ.
سوزنی.
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ برزدی به سبویم.
خاقانی.
تا به خط شط ارجیش درنگست مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف.
خاقانی.
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا.
مولوی.
به جائی که رستم گریزد ز جنگ
مرا و ترا نیست پای درنگ.
؟ (از امثال و حکم).
دانی چراست نالۀ گریال هر دمی
یعنی که این سرای مقام درنگ نیست.
؟ (از مثال و حکم).
- جای درنگ، جای ماندن. محل توقف. جای ایستادن.
- ، مناسب توقف و ایستادگی:
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کآن نیست جای درنگ.
فردوسی.
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسپ جای درنگ.
فردوسی.
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ.
فردوسی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
- جایگاه درنگ، جای توقف و پایداری:
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا جایگاه درنگ.
فردوسی.
- درنگ بر جایی (به جایی) بودن، در آنجا اقامت داشتن:
به یک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ.
فردوسی.
- درنگ فرمودن، فرمان دادن به توقف. امر به تأخیر. فرمان به تمهل دادن. امر به اقامت دادن. الباث. (منتهی الارب) :
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ.
فردوسی.
که ایدر نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ.
فردوسی.
- درنگ گرفتن، باقی ماندن. ساکن شدن. سکون و سکونت اختیار کردن:
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه در بوم ایران گرفتن درنگ.
فردوسی.
- سرای درنگ، جای باش. جای آرامش. اقامتگاه. منزلگاه. خانه و جای اقامت. خانه محل توقف. کنایه از جهان:
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ.
فردوسی.
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ.
فردوسی.
- ، دنیای آخرت. آن جهان. و رجوع به سرای درنگ در ردیف خود شود.
، ثبات و آرام. (برهان) (جهانگیری) (لغت محلی شوشتر، خطی). ثبات و پایداری و دوام و همیشگی. (ناظم الاطباء). دوام. بقا. طول زمان:
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان رافراوان درنگ.
فردوسی.
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو به نام تو بر مانده تنگ.
فردوسی.
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالا درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
مسعودسعد.
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیلرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ.
سوزنی.
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم.
خاقانی.
، آرامش. آرام. مقابل حرکت. وقار:
آب را لطف است و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب.
سوزنی.
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگست و نه حاصل.
خاقانی.
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چه گشاید.
عطار (دیوان چ تفضّلی ص 271).
- با درنگ، با سکون و آرامش. با کندی و دیری و تأخیر. با آرامش. خونسرد. بی جنب و جوش. بی تحرک. آرام:
همه کرده پیکر بر آیین جنگ
یکی تیز و جنبان یکی با درنگ.
فردوسی.
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که باشد چو دی با درنگ.
فردوسی.
تو گربا درنگی درنگ آوریم
ورت رای جنگست جنگ آوریم.
فردوسی.
چو در باختر ساختی باز جنگ
شکیبایی آراستی با درنگ.
فردوسی.
- با درنگ بودن آب کسی در جوی، کنایه از مضیقه و تنگی و در دسترس نبودن وجه معاش او:
بود راه روزی بر او تار و تنگ
به جوی اندرون آب او با درنگ.
فردوسی.
- با درنگ بودن راه، با معطلی وکندی و تأخیر بودن. دشوارگذاری داشتن:
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر، بود ره با درنگ.
فردوسی.
- بی درنگ، بی توقف. جنبان:
فلک چو غیبۀ جوشن ستاره زآن دارد
که بی درنگ بود چون بر او زنی بشتاب.
فرخی (از جهانگیری).
، صلح. (ناظم الاطباء). احتیاط. آرامش خاطر. حزم:
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد به جنگ.
فردوسی.
که آورد بی جنگ ایران به چنگ
مگر ما به رای و به هوش و درنگ.
فردوسی.
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ.
فردوسی.
، آهسته و سست و کاهل، بازدارنده، ممانعت. منع، تعرض، تردید. (ناظم الاطباء) ، رنج و محنت و هلاکت. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر، خطی). تباهی و حزن و غمگینی. (ناظم الاطباء). آدرنگ. ادرنگ، عالم آخرت. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، نزد محققان، اشاره است به درکات ذمایم بازماندگان و بقید تقیدات وهمی محبوس بودن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دَرْ را)
صفت بیان حالت از دریدن. درنده. در حال دریدن:
و آن یکی همچو ببر درانا.
عبید زاکانی.
- جامه دران، چاک زنان در جامه:
یاران به سماع نای و نی جامه دران
ما دیده به جایی متحیر نگران.
سعدی.
- ، نام نوایی است از مصنفات نکیسا. رجوع به جامه دران در ردیف خود شود.
- چادردران کردن، چادر از سر کسی برگرفتن. نمایان ساختن او را بقصد رسوائی.
- خشتک دران کردن، رسوا کردن. شدت عمل نشان دادن. انتقام کشیدن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
روباه. (منتهی الارب). ثعلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ظاهراً نام موضعی بوده است در حوالی کرمان و میان کرمان و هرموز. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 641). دهی است از دهستان جرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 75هزارگزی شمال کرمان و 2هزارگزی جنوب راه مالرو شهداد به راور، با 150 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ درن، ریمناک و چرک آلوده و جامۀ کهنه. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به درن شود
لغت نامه دهخدا
(دانگ)
شش یک چیزی. سدس چیزی. یک قسمت از شش قسمت چیزی. دانگی. دانق. (زمخشری). یک بخش از شش بخش چیزی. یک ششم چیزی. یک حصه از شش حصۀ چیزی:
- پنج دانگ از ششدانگ، پنج ششم آن. پنج سدس آن.
- چهاردانگ از ششدانگ، دوثلث آن. دو سوم آن.
- دو دانگ از ششدانگ، ثلث آن. یک سوم آن.
- سه دانگ از ششدانگ، نیمۀ آن.
- یک دانگ از ششدانگ، یک سدس آن. شش یک آن.
- ششدانگ چیزی، تمام آن. جملۀ آن. همه آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون:ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قنات و دو دانگ باغ و یک دانگ کاروانسرا و غیره. و گاه نیز در غیرسطوح بکار رود چنانکه در معانی مجرد چون، حواسش شش دانگ متوجه او بود. و نیز در مقادیر چنانکه: چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدند. (انیس الطالبین ص 198 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و از شهر مقدار دو دانگ بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 92). خداوند ما تبارک و تعالی این جهان که بیافرید، از آن جمله چهار دانگ و نیم دریاست و دانگی و نیم خشکی. (اسکندرنامه نسخۀ آقای سعید نفیسی). از مقدار یک درم که زمین است، پنج دانگ و سه تسو گفته اند اهل کفر و شرک و بدعت و ضلالت اند. (کتاب النقض ص 492).
جهانبان که کرد این جهان را پدید
همه حسنها یک درم آفرید
ازآن یکدرم پنج دانگ تمام
بیوسف سپردش علیه السلام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و همچنین در نسبتهاچون: مستوفی خاصۀ شریفه در سنوات سابقه از قرار تومانی سی دینار رسم الحساب داشته که فیمابین او و محرران چهاردانگ دودانگ قسمت میشده. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 59)، در تعیین اوقات، دانگ یک قسمت از شش قسمت واحدی است که برای زمان درنظر گیرند از شب، یا روز، یا ساعت و غیره.
- دو دانگ از شب، ثلث شب. یک سوم شب: چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. (ترجمه طبری بلعمی) .دو دانگ شب با همدیگر صحبت میداشتند. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 104). فی الحال با علی بیک ایشیک آقاسی بازگشته و دو دانگی از شب رفته بود که بدر خانقاه آمده... (مزارات شیراز ص 144).
- پنج دانگ ساعت، پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت: و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. (تاریخ قم ص 242).
، در اصطلاح موسیقی یک قسمت از شش قسمت صوت و آوازست از جهت ارتفاع یا ملایمت آن و ازین روی آواز دودانگ و چهاردانگ و ششدانگ بترتیب مدارج آوازست از ملایم بسوی اوج و مستعمل نیز در موسیقی همین سه مرحلۀ دو دانگ و چاردانگ (چهاردانگ) و ششدانگ است و یک دانگ و سه دانگ و پنج دانگ درین مورد بکار نبرده اند:
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که بگوشم آید این در چاردانگ.
مولوی.
، شش یک درم. دانق. شش یک درهم. سدس درهم و دینار. داناق. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید در وزن دانگ اختلاف بسیارست مگر باتفاق اکثر ثقات تحقیق شده که وزن دانگ شش رتی (؟) است. (غیاث). دانق که شش یک درهم است. (منتهی الارب). شش حبه است در درهم. برابر چهار طسوج و هشت حبه و شانزده شعیرست. شش یک دینار و نصف درست است. رجوع به درست شود. درم دو قیراط است و نیم دانگ نصف یک قیراط است. (دستوراللغۀ ادیب نظنزی). وزن درم یا درهم که فارسی معرب است شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه است. (منتهی الارب). شش یک مثقال وآنرا معرب کرده دانق و جمع آنرا دوانیق بسته اند. (انجمن آرا). دانق و آن وزنی است مقدار هشت جو میانه، یا دو قیراط، یا چهارتسو. شش یک حبه است. (دهار). از مجموع تعاریف فوق برمی آید که دانگ نسبت با واحد آن را که درم یا مثقال باشد اراده کنند و گاه نیز خود نمایندۀ وزنی است در شواهد نظمی و نثری ذیل:
ازین شست بر سر شش و چار دانگ
بیابد نوشته بخواند ببانگ.
فردوسی.
مباد آنکس که مهر تو بورزد
کجا مهر تو دانگ جو نیرزد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ثابت بن قره میگوید سه روز هر روز مقدار دو دانگ تا چهل دانگ بزرالبنج کوفته با شکر می باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بدزدید بقال ازو نیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی.
و کمال خوبی عیار آن است که اگر صد مثقال از نقرۀ شاخدار را بگدازند زیاده بر چهار دانگ الی یک مثقال کسر بهم نرساند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 22)، گاه از دانگ درمعنی قسمتی از دینار یا درم ارادۀ ارزش آن به نسبت عیار و بار کنند. دانگی از دینار یا درم، شش یک دینار و یا درم است، در ارزش و در این حال ظاهراً از دانگ مسکوکی که در بها سدس دینار و یا سدس درم بوده است مراد دارند، و بعبارت بهتر در برابر دینار و یا درم و یا درست، دانگ که بکار میرفته مرادف شکسته و یا پول خرد و پشیز بوده است:
خریدی گر او را بدانگی پنیر
بدی با من امروز چون شهد و شیر.
فردوسی.
بدانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگرد بردوختی.
فردوسی.
ور تو دو دانگ نداری که دهی
رو مدارا کن با گاو کلور.
طیان.
بسا که تو بره اندر ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام.
فرخی.
چه گوهر چه سخن دانگی نیززند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
قضابرداشت از پیش تو صد گنج
کنون دانگی همی جوئی بصد رنج.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بساکس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
در روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند. یعنی هفت دانگ. (بیان الادیان).
هزار زخم بدانگیست نرخ گردن تو
به نسیه می دهی آنرا که نقدخر نبود.
سوزنی.
منم زرکوب و محصولم ز صنعت
بجز آوازی و بانگی نباشد
همیشه در میان زر نشینم
ولیکن حاصلم دانگی نباشد.
نجم الدین زرکوب.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
دانگی از خود بازگیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش.
خاقانی.
گفت بار خدایا یکسال بیش است تا تو مرا دانگی ندادی تا موی سر باز کنم با دوستان چنین کنند؟ (تذکرهالاولیاء عطار چ اروپا ج 2 ص 337). در اثناء سخن گفت در بادیه ای فروشدم چهاردانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم. جوانی برخاست و گفت آنجا که آن چهار دانگ در جیب می نهادی خدای تعالی حاضر نبوده و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده. (تذکرهالاولیاء عطار).
درین نه کاسۀ جانسوز دلگیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که ده کاسه بدانگی.
عطار.
و بهر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهاردانگ درهمی حق مساح و معابرست، ده درم از آن مساح و شش درهم وچهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108).
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دست مزد
آنگهی بیخواب گردد همچو دزد.
مولوی.
جوانی بدانگی کرم کرده بود
تمنای پیری برآورده بود.
سعدی.
دست درازاز پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
سعدی.
بگوشش فروگفت کای هوشمند
بجانی و دانگی رهیدم ز بند.
سعدی.
یکی سفله را ده درم بر منست
که دانگی ازو بر دلم ده منست.
سعدی.
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد بسرباری از طیره بانگ.
سعدی.
شنیده ام که فقیهی بدشتبانی گفت:
که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری
از اینطرف دو بدانگی گراختیار کنی
وزان چهار بدانگی قیاس کن باری.
سعدی.
نه تو دینار داری و من دانگ
برخ من چرا برآری بانگ.
اوحدی.
از اخراجات یکصدوبیست وشش دینار و یکدانگ و نیم. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 52). از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصدوشصت وشش دینار و چهار دانگ. (تذکره الملوک ص 56). تنخواه مواجب امراء: شصت وشش دینار و دو دانگ. (تذکرهالملوک ص 57). و از تنخواه امراءسه دینار و چهار دانگ و نیم. (تذکره الملوک ص 60). واز اجارات از قرار تومانی هشت دینار و یک دانگ. (تذکره الملوک ص 61). عین، نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب).
- امثال:
هر که دانگی بدزدد از دیناری نترسد.
، مجازاً مطلق پول. توسعاً دینار و درهم و پول:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
دردسر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ.
مولوی.
، دانگ معمولاً شش یک چیزی است و درم و دینار یا زر و سیم شش دانگ است و گاه که اصطلاح هفت دانگ دیده میشود چنانکه در مثال منقول از بیان الادیان، مراد آن است که یک واحد تمام است باضافۀ یک ششم واحد (مثلاً یک درم باضافۀ یک ششم درم) و بعبارت بهتر از هفت دانگ درین مورد نسبت آن مراد نیست، واحد همان شش دانگ است و مازاد آن قسمتی است از واحد دوم، هفت دانگ درم یعنی یک درم تمام باضافۀ یک سدس از درم دوم. اما در مسکوکات زمان صفویه و نیز در فاصله میان صفویه و افشاریه گاه دیده میشود که واحد دانگ را از شش علی الظاهر به ده تغییر داده اند و از آن عیار فلز قیمتی مسکوکات یعنی زر و سیم را در نسبت با بار و غش آن اراده کرده اند و اینک شواهد آن: و در سالی که شاه سابق (سلطان حسین میرزا صفوی) بقزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد از معاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصرۀ اصفهان محمدعلی بیک معیرالممالک بجهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه، بخدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده، عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقرۀ اضافه را علاوۀ واجبی نموده... و چون بخدمت شاه محمود عرض نموده بودند که وزن عباسی از قرار شش دانگ سکۀ پادشاهان را بیقدر و بیوقع میکند، در شهر رمضان المبارک توشقان ئیل مقرر فرمودند که عباسی را در ضرابخانه بوزن پنج شاهی نه دانگ و نیم سکه نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 23). والحال سکۀ نواب کامیاب اقدس اشرف اعلی (اشرف افغان) نیز پنجشاهی بوزن نه دانگ و نیم زمان شاه محمود و طلای اشرفی بدستور قدیم چهار دانگ و نیم سکه میشود. (همان کتاب ص 24)، سهم که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ مهمانی و یا سفری. نهد (ن / ن ) . (منتهی الارب) رجوع به دانگی و دانگانه شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شش قسمت شش ناحیه که بلوکی از چهارده بلوک قشقائی است و پنج ناحیۀ دیگر: پادنا، حنا، سمیرم، فلرد، واردشت است و همه شش ناحیه 24 قریه دارد، (جغرافیای غرب ایران ص 109)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
کوه درنگ، رشته کوه ساحلی فارس در جنوب ایران بین دلتای رود مند و بندر کنگان. طرفی از آن که محاذی خلیج فارس است بسیار پر شیب است. مرتفعترین قلۀ آن 1243 متر ارتفاع دارد. (از دائره المعارف فارسی). بحرالظلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
حکایت یک بارآواز برخورد چیزی به چیزی فلزی یا شیشه ای یا طنین شکستن ناگهانی جسمی شیشه ای یا بلوری. آوازی که ا ز تصادم مضارب یا ناخن با ساز ایجاد شود. جرینگ.
- درینگ درینگ، حکایت مکرر آواز برخورد چیزی به جسمی فلزی یا شیشه ای و طنین شکستن پیاپی بلور یا شیشه درینگ و درینگ، جرینگ جرینگ. و رجوع به جرینگ شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
علف ریزۀ خشک یا ریزۀ خشک هر چیز از شورۀ گیاه و درخت و تره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خوانی یا طبقی که گوشت بر آن نهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
فرانک. نام دختر برزین و زن بهرام گور. در متون ضبط این کلمه با گاف فارسی مشاهده نشد ولی مرحوم دهخدااین صورت را به خط خود در یادداشتی ضبط کرده است
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
درازنج. نام قریه ای از چغانیان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
ناوناوان و خرامان در رفتار. (منتهی الارب). درامج
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
طائفۀ درانی، نام قومی است از افغانان که در اطراف و حوالی قندهار سکونت می دارند. گویند که بسبب کشیدن مروارید در گوش به این لقب ملقب گشتند و این قوم را ابدالی نیز گویند. (آنندراج). عنوان طایفه ای از افاغنه که اصلاً ابدالی نام داشت و پس از برآمدن احمدشاه درانی نامش به درانی تبدیل گردید. طایفۀ ابدالی به چند تیره تقسیم میشد که از مهمترین آنها پوپلزای یا پوپلزائی و بارکزای یا بارکزائی بود. بعد از قتل نادر (1160 هجری قمری) ، شعبه صدوزای (یا سدوزی) یا صدوزائی (سدوزائی) از تیره های پوپلزائی و سپس تیره بارکزائی در افغانستان حکومت کرده اند. امرای شعبه سدوزائی بعد از احمدشاه درانی بترتیب عبارت بوده اند از: تیمورشاه درانی، زمان شاه درانی، محمودشاه درانی، شاه شجاع درانی، علی شاه درانی (کابل) ، ایوب شاه درانی (پیشاور و کشمیر) ، کامران میرزا (هرات). در زمان امرای اخیر خاصه محمودشاه درانی و کامران میرزا، جنگهای هرات بین ایران وافغانستان واقع شد. سلسلۀ صدوزائی بدست دوست محمدخان افغان منقرض شد و فرمانروائی به تیره بارکزائی منتقل گردید. (از دائره المعارف فارسی). پس از قتل نادرشاه افشار (1160 هجری قمری) ، افغانان از تابعیت ایران بیرون رفتند و احمدخان را که رئیس قبیلۀ درانی بود به پادشاهی برداشتند. وی مقام وزارت را به جمال خان رئیس قبیلۀ بارکزایی - که با قبیلۀ درانی رقابت داشتند - واگذاشت. از این تاریخ تا یک قرن بعد، این ترتیب برقرار بود، یعنی شاه از قبیلۀ درانی و وزیر از قبیلۀ بارکزایی اختیار می شد. احمدشاه سلسلۀ درانی را (که از 1160 تا 1242 هجری قمری حکومت کرده اند) تأسیس نمود و تمام افغانستان را مطیع کرد و چندبار به هند حمله برد و قسمتی از هند را ضمیمۀ افغانستان نمود. زمان شاه نوادۀ احمدشاه بقتل عام قبیلۀ بارکزایی پرداخت، ولی این امر بر نفوذ افراد بارکزایی افزود و وسیلۀ انقراض سلسلۀ درانی شد. پس از چند سال هرج و مرج - یعنی در سال 1242 هجری قمری / 1826 میلادی - دوست محمدخان برادر وزیر مقتول (فتح خان بارکزایی) به تخت پادشاهی افغانستان جلوس کرد. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 202 و مجمل التواریخ گلستانه صص 64- 78 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نی ی)
ملح درانی، یعنی نمک سخت سپید، و ملح اندرانی غلط است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
سخت سطبراز مردم و اشتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
دریایی است که آنرا به یونانی غالاغاطیتون خوانند و گویند مقام فرشتگان است. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
جمع واژۀ درنوک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درنوک شود، جمع واژۀ درنک. (اقرب الموارد). رجوع به درنک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درینگ
تصویر درینگ
آوازی که از تصادم مضراب یا ناخن با ساز ایجاد شود جرینگ
فرهنگ لغت هوشیار
درنده پاره کننده: درانه و دوزان بسر کلک نیابی درانه و دوزان بسر کلک و بنانست (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنگ
تصویر درنگ
تاخیر، دیرکرد، مقابل شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دران
تصویر دران
روباه، جمع درن، ریمناک ها، جامه های کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
شش یک چیزی، یک قسمت از شش قسمت چیزی، یک ششم چیزی، بهره، بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
((نْ))
بخش، بهره، حصه، قسمی از چیزی، یک ششم چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگ
تصویر درنگ
((دِ رَ))
توقف، سکون، آهستگی، کندی، آسایش، راحتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنگ
تصویر درنگ
مکث، صبر، توقف، تامل، تاخیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
سهم
فرهنگ واژه فارسی سره
بلند قد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی ناسزا به معنی: مغرور و کله پوک
فرهنگ گویش مازندرانی