دهی جزء دهستان دیزمار بخش ورزقان شهرستان اهر، بیست هزارگزی فروانق (مرکز دهستان) 21 هزارگزی راه شوسه تبریز بجلفا، کوهستانی معتدل، سکنه چهارصد و شصت تن، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و سردرختی است، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204)
دهی جزء دهستان دیزمار بخش ورزقان شهرستان اهر، بیست هزارگزی فروانق (مرکز دهستان) 21 هزارگزی راه شوسه تبریز بجلفا، کوهستانی معتدل، سکنه چهارصد و شصت تن، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و سردرختی است، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204)
مرکّب از: در + اندر + دشت، سخت فراخ: خانه یا وثاق یا سرای یا باغ دراندردشت، بسیار وسیع. با وسعت و فراخی بسیار. عظیم وسیع. نهایت وسیع. عظیم پهناور. عظیم فراخ. نهایت گسترده. سخت وسیع
مُرَکَّب اَز: در + اندر + دشت، سخت فراخ: خانه یا وثاق یا سرای یا باغ دراندردشت، بسیار وسیع. با وسعت و فراخی بسیار. عظیم وسیع. نهایت وسیع. عظیم پهناور. عظیم فراخ. نهایت گسترده. سخت وسیع
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. - آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، پرتاب کردن. انداختن: یکی گفتا بدان ماند که در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب. نظامی. - از پای درانداختن، از پای افکندن: نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟ حافظ. - پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن: گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای. سعدی. - جان درانداختن، جان فشاندن: کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت. سعدی. - طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن: طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. ، طرح کردن. مطرح کردن سخن: به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهای ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن: زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین. ، درو کردن. برافکندن: ز روی کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست. سعدی
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165). کمر بندد فلک در جنگ با تو دراندازد به دشمن سنگ با تو. نظامی. - آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، پرتاب کردن. انداختن: یکی گفتا بدان ماند که در خواب دراندازد کسی خود را به غرقاب. نظامی. - از پای درانداختن، از پای افکندن: نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟ حافظ. - پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن: گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای. سعدی. - جان درانداختن، جان فشاندن: کس با رخ تو نباخت عشقی تا جان چو پیاده درنینداخت. سعدی. - طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن: طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. ، طرح کردن. مطرح کردن سخن: به بیهوده گویم نسب ساختی سخنهای ناخوش درانداختی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن: زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند آن را که براندازند با ماش دراندازند. ابن یمین. ، درو کردن. برافکندن: ز روی کار من برقع درانداخت به یکبار آنکه در برقع نهانست. سعدی