جدول جو
جدول جو

معنی درانباشتن - جستجوی لغت در جدول جو

درانباشتن
(پُ شِ کَ تَ)
پر کردن. آکندن درون چیزی را: طم ّ، طموم، درانباشتن چاه را. (از منتهی الارب). و رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
انبار کردن
پر کردن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن، پر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
انباشتن. انباردن: دک، برانباشتن چاه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَنْ)
اندرانداختن. انداختن. افکندن. درافکندن: بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165).
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.
نظامی.
- آوازه درانداختن، شهرت دادن. شایع کردن: آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، پرتاب کردن. انداختن:
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب.
نظامی.
- از پای درانداختن، از پای افکندن:
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟
حافظ.
- پنجه درانداختن، ستیز و نبرد کردن:
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای.
سعدی.
- جان درانداختن، جان فشاندن:
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
- طرح درانداختن، طرح ریختن. نقشه ریختن. طرح افکندن:
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
، طرح کردن. مطرح کردن سخن:
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، به جنگ و جدال واداشتن. به ستیزه داشتن:
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین.
، درو کردن. برافکندن:
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پُ تِ دَ گَ دَ)
افراشتن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
وسیع و پهناور. دراندشت. دراندردشت. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دراندردشت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ شُ دَ)
پر کردن و مملو گردانیدن و انبار نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آکندن. ممتلی کردن. امتلاء. (یادداشت مؤلف). کبس. (تاج المصادر بیهقی). پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). انباردن:
بدان کرد شاید نهان آفتاب
بدین شاید انباشت دریای آب.
اسدی.
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن.
اسدی (گرشاسب نامه ص 160).
به دم رود جیحون بینباشتی
به دم زنده پیلی بیوباشتی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 40).
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجی بینباشت بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 353).
جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن.
خاقانی.
جوانان لشکر خندق بینباشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258). از خار و خاشاک و... بتعاون دستها فراهم آوردند و غوران خندق بینباشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ای دریغا گنج را بگذاشتم
آب حیوان را بخاک انباشتم.
مولوی (مثنوی).
زانباشتن چاه زنخدانش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
سعید هروی (از شعوری ج 1 ورق 122 الف).
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَ تَ)
طی کردن. درنوردیدن. درنوشتن. رجوع به این ترکیب در ذیل نبشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
پرکردن و مملو کردن، انبوه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
((اَ تَ))
پر کردن
فرهنگ فارسی معین
آکندن، امتلا، پر کردن
متضاد: تخلیه، خالی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد