جدول جو
جدول جو

معنی درادق - جستجوی لغت در جدول جو

درادق(دَ دِ)
جمع واژۀ دردق. (منتهی الارب). رجوع به دردق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرادق
تصویر سرادق
سراپرده، خیمه، چادری که بالای صحن خانه بکشند، غبار یا دود که از اطراف چیزی بلند شود و آن را فراگیرد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دِ)
جمع واژۀ دردح. رجوع به دردح شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
تریاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن دراقه است. (از اقرب الموارد) ، می. (منتهی الارب). خمر، درختی است میوه دار و میوۀ آن. (از اقرب الموارد). شفتالو. هلو (معمول در سوریه). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ درقه. (منتهی الارب). رجوع به درقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ)
صاحب برهان این صورت را آورده و به آن معنی شفتالو و خوخ داده است و غلط است. اصل دراقن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دراقن شود
لغت نامه دهخدا
دمشقی گوید: او را فرسنک گویند و درخت شفتالو بود و رنگ درخت او زرد بود و بعضی سرخ بود و پوست چوب او هموار بود و نرم و ’آی’ گوید: اغلب عجل مصراعی گفته کمرلغه الفرسنک المهالب و معنی او خوخ گفته است، و شمر گوید: از یکی از زنان قبایل حمیر که بفصاحت مشهور بود از غذای ایشان سؤال کردیم، گفت: میوه ایست در بلاد ما همچنانکه انجیر در بلاد شما و عادت قبیلۀ حمیر آنست که در تعاریف لام را به میم بدل کنند و گویند ام تین و ام عنب بجای التین و العنب. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان)
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
جمع واژۀ دردر. رجوع به دردر شود
لغت نامه دهخدا
درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 156)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوکانچه و زمین کوچک کوفته و هموارکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ دِ)
سراپرده. ج، سرادقات. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار). سراپرده و شامیانه. (غیاث) (ربنجنی). و بعضی نوشته اند که این معرب سراپرده است. (آنندراج) :
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.
منوچهری.
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
وآن کعبه در حدیقۀ مکه قرار کرد.
خاقانی.
و سرادق مزعفر در چهرۀ هفت طارم اخضر کشید. (سندبادنامه ص 111). و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تأیید مطنب و مقوم گردانید. (سندبادنامه ص 8). روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته بودند می خفتند. (سندبادنامه ص 201).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
شه شرق بر که کشیده سرادق
دمیده شباهنگ از صبح کاذب.
حسن متکلم.
ترا علم چو به قاضی القضاه میکردند
نبودرایت آفاق این سرادق نور.
نظام قاری.
، خیمه ازپنبه، غبار بلندرفته. (منتهی الارب). گرد. (مهذب الاسماء) ، دود بلند به چیزی گرد گرفته یا عام است، هر چیز که محیط چیزی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
کودک. (منتهی الارب). اطفال. (اقرب الموارد) ، شتر ریزه و جز آن. (منتهی الارب). خرد ازشتران. (از اقرب الموارد) ، پیمانه ای است می را. ج، درادق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درادح
تصویر درادح
جمع دردح، آزمندان، گنده پیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراق
تصویر دراق
می، پاد زهر، جمع درقه، سپرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردق
تصویر دردق
کودک، اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فرهنگنامه نویسان گمان کرده اند که این واژه تازیگشته سراپرده است و شاید: سراد: چادر پنبه ای شامیانه، گرد برخاسته، دود برخاسته خیمه سرا پرده، چادری که بر فراز صحن خانه کشند، غباری که گرد چیزی را فراگیرد جمع سرادقات. یا سرادق اعلی. بارگاه احدیت که انوار الهی و صقع ربوی ست سرادقات نوریه سرادقات قدرت سرادقات جلال. یا سرادقات جلال. سرادقات اعلی. یا سرادقات قدرت. سرادقات اعلی. یا سرادقات نوریه. سرادقات اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درداق
تصویر درداق
تپه هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرادق
تصویر سرادق
((سُ دِ))
سراپرده، خیمه، چادری که بالای صحن خانه کشند، جمع سرادقات
فرهنگ فارسی معین
سراپرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد