حالت و چگونگی درآمیخته. اختلاط. امتزاج. آمیزش. خلط. مزج، تشویش. آشفتگی. (ناظم الاطباء). - درآمیختگی رای، شک و تردید و حیرت. و رجوع به آمیختگی و آمیختن شود
حالت و چگونگی درآمیخته. اختلاط. امتزاج. آمیزش. خلط. مزج، تشویش. آشفتگی. (ناظم الاطباء). - درآمیختگی رای، شک و تردید و حیرت. و رجوع به آمیختگی و آمیختن شود
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوه سخنهایی برانگیخت که از جان پروری با جان درآمیخت. نظامی. اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دغوشه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دغمره، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کرفاءه،درآمیختن قوم. لهز، درآمیختن با گروهی. لهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دغر. مشج. موث. موثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قطب، درآمیختن می را. مش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزی بد قرین گرددار درآمیزی. سنایی. با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. ، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوه سخنهایی برانگیخت که از جان پروری با جان درآمیخت. نظامی. اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دَغوَشَه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دَغمَرَه، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کَرفَاءَه،درآمیختن قوم. لَهز، درآمیختن با گروهی. لَهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دَغر. مَشج. مَوَث. مَوَثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شَبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قَطب، درآمیختن می را. مَش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزی بد قرین گرددار درآمیزی. سنایی. با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. ، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی