جدول جو
جدول جو

معنی درآموختن - جستجوی لغت در جدول جو

درآموختن
(پَ دَ کَ / کِ دَ)
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) :
مرا باید بچشم آتش برافروخت
به آتش سوختن باید درآموخت.
نظامی.
ستون سرو را رفتن درآموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت.
نظامی.
خردمند ازو دیده بردوختی
یکی حرف در وی نیاموختی.
سعدی.
رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم:
سوی عالم آمد رخ افروخته
همه علم عالم درآموخته.
نظامی.
چه باید چشم دل را تخته بر دوخت
چو نجاری که لوح از زن درآموخت.
نظامی.
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی درنیاموخت.
نظامی.
چو خسروتختۀ حکمت درآموخت
به آزادی جهان را تخته بردوخت.
نظامی.
رجوع به آموختن شود
لغت نامه دهخدا
درآموختن
تعلیم، یاد دادن
تصویری از درآموختن
تصویر درآموختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموختن
تصویر آموختن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران
خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآمیختن
تصویر درآمیختن
مخلوط کردن، درهم ساختن، مخلوط شدن، آمیزش پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآمیختن
تصویر برآمیختن
آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن
رفت و آمد، معاشرت
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
گلاویز شدن، آویزان شدن، چنگ در زدن، آویزان کردن
معلق ساختن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَنْ نا کَ دَ)
آمیختن: التضییح، شیر به آب بیاموختن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ بَ)
ممزوج کردن. مخلوط کردن. آمیختن. درهم کردن. تخلیط. (دهّار). اختلاط. رجوع به آمیختن شود، معادل. مساوی. طبق. طبق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طبقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان:
برابر نیارم زدن با تو گوی
بمیدان هماورد دیگر بجوی.
فردوسی.
مرا دخل و خور ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
همچون تو نیستند اگر چند این خران
زیر درخت دین همه با تو برابرند.
ناصرخسرو.
بجای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم.
سعدی.
ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری.
سعدی.
بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه دربهشت.
سعدی.
به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد.
صائب.
و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ).
ترکیب ها:
- برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن.
- برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن:
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهی سراسر.
(ازتاریخ سیستان).
- برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن:
بدروازۀ مرگ چون درشویم
بیک هفته با هم برابر شویم.
سعدی.
هرگز شکسته بادرست برابر نشود.
سعدی (گلستان).
- برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازۀ هم شدن. یکسان شدن:
ازین بر سودی وزان بر زیانی
برابر گشت سودت با زیانت.
ناصرخسرو.
- برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن.
- برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن:
زین بیش انتظار مفرمای بنده را
با مرگ انتظار برابر نهاده اند.
، همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل:
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
نه با من برابر بدی بی سپاه.
فردوسی.
و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299).
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید اورا برابر.
خاقانی.
در بزرگی برابرملک است
وز بلندی برادر فلک است.
نظامی.
کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم).
نیست دانا برابر نادان
این مثل زد خدای در قرآن.
(از قرهالعیون).
- برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی).
- برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن:
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
- برابر کردن، همپایه و همسر کردن:
آن که با خود برابرش کردی
زود باشد که برتری جوید.
سعدی.
- برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن:
همه گرپس رو و گر پیشوائیم
در این حیرت برابر می نمائیم.
عطار.
، مطابق. همردیف:
و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ)، در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم:
به پهنای دیواراو بر سوار
برفتی بتندی برابر چهار.
فردوسی.
، در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی).
، هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن:
تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه).
- برابر کردن، معادل کردن:
همه مهر با جان برابر کنیم
ترا بر سر خویش افسر کنیم.
فردوسی.
- ، هموزن کردن. (ناظم الاطباء).
- برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج) :
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید.
صائب (از آنندراج).
- برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن.
- دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف.
، همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه، برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء، زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره، زمین هموارو برابر. (منتهی الارب)، با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی (مرورودی) همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291)، محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حذوه. حذوه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصلۀ با مستعمل. (آنندراج) : یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم).
قباد از بزرگان سخن چون شنید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی.
لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه).
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
وآتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.
نظامی.
وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه.
نظامی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم.
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم.
سعدی.
تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری.
حافظ.
- برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینۀ شهرک زد و بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی).
- برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را:
ز شادی دو منزل برابر دوید
بفرسنگها فرش دیبا کشید.
نظامی.
- برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن:
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه ها بر دو پیکر شود.
فردوسی.
هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامۀ ابن البلخی).
- برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن:
با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا
هر زمان آیینه را با خود برابر می کند.
سلمان (از آنندراج).
من به آئینه برابر نکنم آن رو را
حیف باشد که درآن دایره بینم او را.
آصفی (آنندراج).
- برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن:
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون با رخت برابر گشت.
اسماعیل (آنندراج).
، تقابل. (دانشنامۀ علایی)، مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف) :
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که بمعنی برابری.
سعدی.
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.
نظامی.
، هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل:
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر.
نظامی.
- برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء).
، معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال:
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است.
ناصرخسرو.
، بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122)، متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ / یِ زَ دَ)
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن:
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
ابوشکور.
ز هر دانشی گر سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
فردوسی.
... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار...
که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کت آید ببر.
فردوسی.
چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن.
فردوسی.
هنوز این نیاموخت آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ.
فردوسی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیره گیتی برافروختند.
فردوسی.
به آموختن گر ببندی میان
ز دانش روی بر سپهر روان.
فردوسی.
هنر آنگه آموزی از هر کسی
بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی.
فردوسی.
بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
یکی باره از موبدان رای و راه
بیاموز ازرفت و آیین شاه.
فردوسی.
چو گوئی همان گو که آموختی
به آموختن در، جگر سوختی.
فردوسی.
ولیکن از آموختن چاره نیست
که گوید که دانا و نادان یکی است ؟
فردوسی.
مگرآنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.
فردوسی.
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
فردوسی.
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد.
فرخی.
چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی).
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
آموختن توان ز یکی خویش صد ادب
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
که بر کس نیست از آموختن عار.
ناصرخسرو.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان.
ناصرخسرو.
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گشت آسان.
ناصرخسرو.
ز جهل خویش چون عارت نیاید
چرا داری همی زآموختن عار؟
ناصرخسرو.
عار همی داری از آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش ؟
ناصرخسرو.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درّ خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.
ناصرخسرو.
گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنائی.
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست.
امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده).
هرکه زآموختن ندارد ننگ
در بر آرد ز آب و لعل از سنگ.
نظامی.
لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان).
از بدان نیکوئی نیاموزی.
سعدی.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
سعدی.
من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی ّ و ارجمند شوی.
اوحدی.
کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان
بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد.
کمال خجندی.
، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن:
برآمد [آزاد سرو] همی گرد مرو و بجست
یکی موبدی دید با زند و است
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند.
فردوسی.
نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
فردوسی.
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
بیاموختش رزم و بزم و خرد
همی خواست کز روز رامش برد.
فردوسی.
بیاورد و آموختنشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت.
فردوسی.
سواری ّ و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.
فردوسی.
هنرها بیاموختش سربسر
بسی رنج برداشت کآمد ببر.
فردوسی.
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی ّ و آئین بزم.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
بسی رنج بردی ّ و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی.
فردوسی.
چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را واز این غم برهان.
فرخی.
امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی).
اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی
کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه).
هرکه رااسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
مولوی.
معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
مصدر دیگر این فعل آموزش است.
آموختم. بیاموز
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
دوختن. خیاطی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به دوختن شود، شکایت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / کِ دَ)
آمودن. ترصیع. جواهر نشاندن:
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زُ دَ)
سپوختن. بعنف در اندرون کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء). در سپوزیدن: وخز، در سپوختن سوزن و سنان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
آمیخته. مخلوط. مختلط. ممزوج. شمیط. مشموط. (از منتهی الارب) : عبیثه، جو و گندم درآمیخته. (منتهی الارب).
- درآمیخته رای، مشوش. سرگشته رای: مرغاد، مرد درآمیخته رای که وجه آن را درنیابد. (منتهی الارب).
- درآمیخته شدن، مخلوط شدن. ممزوج شدن. التخاط. هوش. (منتهی الارب).
- درآمیخته گردیدن، مخلوط شدن. تقافص. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَرْ/ خُرْ دَ)
آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء) .انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) :
به هر جای دیبا درآویختند
همه کوی و برزن درم ریختند.
فردوسی.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.
منوچهری.
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران.
منوچهری.
از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175). هرکه گوش روباه از گهوارۀ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد (معتصم خلیفه) و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161). تسمیط، چیزی از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید،درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی. (از منتهی الارب). شنق، درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی). نوط، چیزی از جای درآویختن. (دهار)، بر چیزی یا بر کسی آویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب.ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار). تکنع. علق. عنقشه. لجن. نشب. نوط. (منتهی الارب) :
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار.
منوچهری.
درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها.
ناصرخسرو.
اگر سوی قیصر بری نعل اسبش
ز فخرش درآویزد از گوش قیصر.
ناصرخسرو.
گر به دندان به جهان خیره درآویزم
نهلندم ببرند از بن دندانم.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه).
از هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم.
سعدی.
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان از آن میوه ای ریختن.
(امثال و حکم).
تعکبش، درآویختن شاخ با خار درخت. لحص، درآویختن در کار. (از منتهی الارب)، خشمناک کردن، خشمناک شدن. منازعه نمودن. با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء)، با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن:
که گویند با زن درآویختی
درآویختن نیز بگریختی.
فردوسی.
به چپ بازبردند هر دو عنان
به نیزه درآویختند آن زمان.
فردوسی.
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
طبعی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از زمانه بگریزم من.
سنایی.
بلی خیزم درآویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه.
نظامی.
این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان).
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول.
سعدی.
دیوانۀ آن زلفم و از غایت سودا
باباد درآویزم و با شانه درافتم.
کلیم (از آنندراج).
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد.
میرزا صائب (از آنندراج).
میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند
مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند.
حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج).
، ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن: کماه جنود و حماه جیوش او چون شیر شرزه که... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 158)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ لَ)
بد و زشت تعلیم دادن:
بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژّی و جادویی...
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
متعلم. فراگرفته. آموخته. رجوع به آموخته و آموختن شود، آموزانده. یادداده. آموخته
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) :
وزین شیوه سخنهایی برانگیخت
که از جان پروری با جان درآمیخت.
نظامی.
اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دغوشه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دغمره، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کرفاءه،درآمیختن قوم. لهز، درآمیختن با گروهی. لهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دغر. مشج. موث. موثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قطب، درآمیختن می را. مش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) :
دوست دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گرددار درآمیزی.
سنایی.
با نفس هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم.
نظامی.
، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآمیختن
تصویر برآمیختن
ممزوج کردن، مخلوط کردن، آمیختن، تخلیط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در آمیختن
تصویر در آمیختن
مخلوط شدن، موانست کردن موافقت کردن، مخلوط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد آموختن
تصویر بد آموختن
بد تعلیم دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
خیاطی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
تعلم، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآمیختن
تصویر درآمیختن
آویزان کردن، تعلیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
((دَ تَ))
گلاویز شدن، چنگ زدن، آویزان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
((تَ))
یاد دادن و یاد گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درآمیختن
تصویر درآمیختن
مخلوط کردن
فرهنگ واژه فارسی سره