جدول جو
جدول جو

معنی درآغاز - جستجوی لغت در جدول جو

درآغاز
(دَ)
در اول. اولاً. مقابل در آخر
لغت نامه دهخدا
درآغاز
ابتدائا
تصویری از درآغاز
تصویر درآغاز
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درناز
تصویر درناز
(دخترانه)
در (عربی) + ناز (فارسی) مرکب از در (مروارید) + ناز (زیبا، قشنگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دریغا
تصویر دریغا
ای دریغ، ای افسوس، برای مثال دریغا که بی ما بسی روزگار / بروید گل و بشکفد نوبهار (سعدی۱ - ۱۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
دیباچه، مقدمه، هرچه که با آن چیزی شروع شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمغاز
تصویر برمغاز
شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بغیاز، فغیاز، دستاران
مژده، نوید
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، فغیاز، داشات، بذل، احسان، سماحت، عطیّه، عتق، داشن، دهشت، منحت، اعطا، جدوا، جود، صفد، داد و دهش، داشاد، بغیاز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نام شهری است در سجستان (سیستان). (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ / دَ)
در این لفظ الف زائد است و می تواند که برای ندبه باشد که در آخر مندوب زائد کنند برای مد صوت، و ’خان آرزو’ نوشته که الف دریغ رابط بود به معنی دریغ است، و همین قسم الف خوشا و بسا به معنی خوش است و بس است. (غیاث) (آنندراج). کلمه غیر موصول که در افسوس و حسرت استعمال کنند یعنی آه و وای و دردا و حیف و افسوس. (ناظم الاطباء). ای دریغ و افسوس کردن بر تقصیرات گذشته. (شرفنامۀ منیری). افسوس. ای افسوس. حیف. حیف باد. وا اسفا. دردا. حسرتا. واحسرتا. وای. اسفا. فسوسا. والهفا. ایا. معالاسف. معالتأسف:
دریغا نگارا مها خسروا
نبرده سوارا گزیده گوا.
فردوسی.
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا.
فردوسی.
دریغا تهی از تو ایران زمین
همه زار و بیمار و اندوهگین.
فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.
فردوسی.
دریغا فرود سیاوش دریغ
که با زور دل بود و با گرز و تیغ.
فردوسی.
دریغا که شادان شود دشمنم
برآید همه کام دل بر تنم.
فردوسی.
دریغا دل و زور و این یال من
همان زخم شمشیر و کوپال من.
فردوسی.
دریغا برادر دریغا پسر
چه آمد مرا از زمانه بسر.
فردوسی.
دریغا که رنجم نیامد بسر
ندیدم در این هیچ روی پدر.
فردوسی.
بگفتا دریغا چنان ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل.
فردوسی.
بسوزد دلم بر جوانی تو
دریغا بر پهلوانی تو.
فردوسی.
دریغا که پند جهانگیر زال
نپذرفتم و آمدم بدسگال.
فردوسی.
دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد از مخالفت پیش روان. (تاریخ بیهقی ص 494). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). من که بونصرم گفتم دریغا که من امروزاین سخن می شنوم. (تاریخ بیهقی ص 326). همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا. (تاریخ بیهقی ص 297).
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 384).
دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه).
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه می گوید.
خاقانی.
چون به پای علم روز سر شب ببرند
چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند.
خاقانی.
دریغا جز سلام و دعا عبارتی خاصتر بایستی تا شرایط خدمت در ضمن آن مدرج کردمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 292).
در این آتش که عشق افروخت برمن
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن.
نظامی.
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی.
نظامی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه درموج خون آمدم.
نظامی.
دریغا آنچنان سرو شغنباک
ز باد مرگ چون افتاد برخاک.
نظامی.
و گرخواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست.
نظامی.
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش.
نظامی.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
سعدی.
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم.
سعدی.
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دست دادن.
سعدی.
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی.
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی.
سعدی.
دمی چند گفتم برآرم بکام
دریغا که بگرفت راه نفس.
سعدی.
دریغا که برخوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی.
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغابوسه چندی بر زنخدان دلاویزت.
سعدی.
- آی دریغا، ای افسوس:
آی دریغا که خردمند را
باشد فرزند وخردمند نی.
رودکی.
- ای دریغا، افسوس. ای فسوس:
ای دریغا طبع خاقانی که واماند از سخن
کوسخندان مهین تا برسخن بگریستی.
خاقانی.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی.
مولوی.
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا شدی.
مولوی.
ای دریغا لقمه ای دوخورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد.
مولوی.
ای دریغابود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد.
مولوی.
ای دریغا پیش از این بودی اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل.
مولوی.
ای دریغا حاصل عمر و حیات
این چنین دادی به باد نائبات.
مولوی.
ای دریغا روزگار و عمرما
رفته چندین سال بر باد هوا.
مولوی.
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل دربسته: سرای درباز، خانه ای که در آن به روی همگان باز باشد:
وزارت است به اهل وزارت آمده باز
سرای دولت میرانیان شده درباز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
برغوز. برغز. (منتهی الارب). برغز. بچه گاو وحشی یا وقتی که با مادر خود برفتار آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به برغوز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
منزوی. عزلت گرفته. در بروی خلق بسته:
گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم
درفراز و دهن بمسمارند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع دروغ است. ولی در بیت زیر از مولوی به معنی دروغگویان و کاذبان آمده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی). ناراستان. مظاهر کذب:
بر دروغان جمع می آید دروغ
الخبیثات للخبیثین زد فروغ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مختلف القول. دارای اختلاف کلمه. مقابل هم آواز. (یادداشت مؤلف) :
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان زتابوت شد یک به سی.
فردوسی
مختلف القول. دارای اختلاف کلمه. مقابل هم آواز. (یادداشت مؤلف) :
دوآواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت شد یک به سی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ده از دهستان ایزدموسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 18هزارگزی باختر اردبیل و 10هزارگزی راه شوسۀ اردبیل به تبریز. کوهستانی، معتدل، و بر حسب سرشماری 1335 دارای 200 تن سکنه است. آب از رود آغ امام. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جای در فراوان
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است سه فرسنگی میانۀ جنوب و شرق خشن آباد. (فارسنامۀ ناصری). نام یکی از دهستانهای پنجگانه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. این دهستان در جنوب حاجی آباد واقع و محدود است، از شمال به دهستان طارم، از خاور به دهستان فارعان از جنوب به دهستان فین، از مغرب به دهستان داراب. آب آن از قنات و رودخانه، و راه آن مالرو است. این دهستان از 47 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 5400 تن است. مرکز دهستان قریۀ درآگاه می باشد و قرای مهم آن عبارتند: از خوشن آباد، باینوج، چاگونو، حاجی آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پربانگ. پرغلغله. پرهیاهو. و اغلب با شدن و گشتن و کردن ترکیب شود:
در کلبۀ نامور باز کرد
ز داد و ستد دژ پرآواز کرد.
فردوسی.
بشبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پرآواز گشت.
فردوسی.
کنون نام نیکت به بد بازگشت
ز من روی گیتی پرآواز گشت.
فردوسی.
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از اینکار گیتی پرآواز گشت.
فردوسی.
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
وز افراسیاب اندر آن انجمن
که فغفور چین با وی انبازگشت
همه کشور چین پرآواز گشت.
فردوسی.
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پرآواز شد.
فردوسی.
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید و آن جانور بازگشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدسرشت. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری). بدذات. (برهان قاطع). بداصل. (انجمن آرا). بدگهر. بداغال. بداغر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدآغار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
شاگردانه را گویند و آن زری است اندک که بعد از اجرت استاد برسم انعام به شاگرد دهند. (برهان) (از آنندراج). دستاران. برمغازه
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مقابل سرانجام. چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) :
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز.
نظامی.
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.
نظامی.
کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی
بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد.
زلالی (از آنندراج).
حبیبی کو بود محبوب دلها
سرآغاز بهار و آب و گلها.
زلالی (از آنندراج).
- سرآغاز کردن،شروع کردن. آغاز نمودن:
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را بچربی سرآغاز کرد.
نظامی.
چو شاه این سخن را سرآغازکرد
چنان گنج سربسته را باز کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر آغاز
تصویر سر آغاز
هر چیز که بدان آن چیز آغاز گردد مقدمه دیباجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در آغاز
تصویر در آغاز
در اول اولا مقابل در آخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفراز
تصویر درفراز
منزوی و عزلت گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروغساز
تصویر دروغساز
دروغ پرداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد آغاز
تصویر بد آغاز
بد ذات، بدگهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
مقدمه، شروع چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریغا
تصویر دریغا
کلمه افسوس، ای دریغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریغا
تصویر دریغا
ای دریغا! ای افسوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
دیباچه، مقدمه، هرچه با آن چیزی شروع شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرآغاز
تصویر سرآغاز
اوایل، منشاء
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دریغا
تصویر دریغا
متاسفانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سر آغاز
تصویر سر آغاز
ابتدا
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدذات، بدسرشت، بدنهاد
متضاد: نیک سرشت، نیک نهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیباچه، مقدمه
متضاد: اختتام، پایان، خاتمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
با کلان، مرغ ماهیخوار، قره غاز
فرهنگ گویش مازندرانی