جدول جو
جدول جو

معنی دخیسان - جستجوی لغت در جدول جو

دخیسان
خیس کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلیجان
تصویر دلیجان
کالسکۀ بزرگ سرپوشیده با چهار چرخ، برای حمل و نقل مسافر که پیش از پیدا شدن اتوبوس با آن مسافرت می کردند و به وسیلۀ دو اسب یا بیشتر کشیده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریگان
تصویر دریگان
یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انیسان
تصویر انیسان
سخن دروغ، گفتار بیهوده، خلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دگرسان
تصویر دگرسان
دگرگون، طور دیگر، جور دیگربرای مثال مشیات خلق نگردد دگرگون / قضیات سابق نگردد دگرسان (عبدالواسع جبلی - ۲۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریجان
تصویر دریجان
دریگان، یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیسان
تصویر خیسان
خیساندن، خیس کردن چیزی برای آنکه آب را به خود بکشد
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان که در 70هزارگزی جنوب خاش و 29 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر واقع است، محلی کوهستانی گرمسیر مالاریایی و سکنۀ آن 250 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آنجا غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت و راه این ده مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
مؤلف غیاث گوید: بالکسر و تای فوقانی و سین مهمله، نام پادشاه که ممدوح خاقانی و نظامی است - انتهی. و آن مصحف اخستان است. رجوع به اخستان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تثنیۀ اخرس. اخرسین. آب وآتش: و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم گفت نعوذ باللّه من الأخرسین الأصمین، و بدین دوگنگ و کر آب و آتش را خواسته است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای است واقع در یک فرسنگی میانۀ مغرب و جنوب چرکس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تمسخر. استهزاء. مسخرگی. بذله، چوب خوشۀ خرما. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی از دهستان گرگن است که در بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع است و 196 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا. در 6 هزارگزی جنوب داراب و نقش شاپور. جلگه. گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و محصول آنجاغلات و برنج و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام خانواده ای نامور به قزوین بروزگار حمدالله مستوفی و پیش از وی. مستوفی در تاریخ گزیده آرد مردمان عالم و صالح بودند از ایشان مولانای سعید استاد علماء زمان نجم الدین علی بن عمر الکاتبی عدیم المثل بود و از وصف مستغنی. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 844 و 845)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نجم الدین قزوینی از خانوادۀ دبیران آن شهر و از یاران و دستیاران خواجه نصیرالدین طوسی و مؤیدالدین عروضی در ساختن زیج خاقانی بفرمان هلاکوخان مغول است و بدین تقدیر از دانشمندان قرن هفتم هجری قمری بشمارست. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 581). و رجوع به دبیر نجم الدین علی بن عمر... شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خَ)
دخیلاءالرجل، نیت مرد و نهانی او. (از منتهی الارب). دخّیلی ̍، بازی است مر عربان را. دخیلاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بازی است مر عربان را. دخیلاء. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ / سُ)
خرمای ردی، خرمابن که بار کم آرد و غورۀ آن متغیر گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
جمع واژۀ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد:
ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نور انداخته.
اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد ’آن دایگان’ و ’آن بچگان’ تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی ’دایه’ تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401).
بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال.
غضایری.
، دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. (دستور اللغه). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد:
چنان بچۀ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست.
فردوسی.
نشستند زاغان ببالینشان
چنو دایگان سیه معجران.
منوچهری.
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آنکس که ویرا دایگانست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
همی پرورد وی را دایگانش
بپروردن همی بسپرد جانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دلی دادم بدستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهارخواری
دلت چون داد آزارش فزودی
قرارش بردی و دردش نمودی
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را همیشه دایگان بود.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
در هر هنر زمانه بر او مادری نمود
داد از برای او دگرانرا به دایگان.
سوزنی.
آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیرانست.
رفیع الدین لنبانی.
جودتو که دایگان دنیاست
تاراج ده یتیم دنیاست.
خاقانی (تحفهالعراقین).
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.
خاقانی.
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی یابم.
خاقانی.
ای سایۀ حق که عقل کلی را
ز اخلاق تو دایگان ببینم.
خاقانی.
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد.
خاقانی.
بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته.
خاقانی.
بربط نالان چون طفلان از زان
در کنار دایگان آخر کجاست.
خاقانی.
نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس
نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو.
خاقانی.
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام.
خاقانی.
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزۀ یتیمان هستم شکسته سرتر.
خاقانی.
، توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود:
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای خان و مانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه
دایگان را تن نالانش به بر باز دهید.
خاقانی.
، لله. لالا. مربی (مرد) :
همان کهتر و دایگان تو (بهمن) بود (رستم)
به لشکر ز پرمایگان تو بود.
فردوسی.
سوی دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به ز مام و پدر.
فردوسی.
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان.
فردوسی.
ز پرمایگان دایگانی گزین
که باشد ز کشور برو آفرین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خیس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خیس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهیسان
تصویر دهیسان
فرانسوی شکوفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخلدان
تصویر دخلدان
خاشکدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایگان
تصویر دایگان
جمع دایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیسانس
تصویر دهیسانس
فرانسوی شکفت
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی کالسکه بزرگ که مسافربری کند، قسمی از گاری که با اسب برده می شد و ضمناً در نواحی اصفهان نیز می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلیخان
تصویر دلیخان
ترکی دریاگیر جهانگیر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دریگان دریگان سه بهر سه بخش آسایی است (آسا قانون) در ستاره شناسی که در آن چهره ها و پیکرهای آسمانی را به سه گروه بخش می کنند قانونی است در هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را بسه طبقه تقسیم کنند، سه یک برجها نزد هندوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریگان
تصویر دریگان
صور و اشکال فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیسان
تصویر خیسان
دغایی، پیمان شکنی، کاهش بها بازار سردی، بویناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایگان
تصویر دایگان
((یِ))
جمع دایه، شیردهندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلیجان
تصویر دلیجان
((دِ))
کالسکه بزرگ برای حمل و نقل مسافر در قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انیسان
تصویر انیسان
((اَ نِ))
افسانه، گفتار و سخن بیهوده
فرهنگ فارسی معین
خیس کن
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی