داخل شده، بیگانه ای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند، کلمه ای که از زبانی داخل زبان دیگر شود، کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد، در علوم ادبی در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تاسیس و حرف روی باشد، مثل واو در کلمۀ باور و قاف در کلمۀ عاقل، تکرار دخیل در شعر فارسی واجب نیست مثلاً عاقل و جاهل را با هم می توان قافیه کرد اما اگر دخیل را تکرار کنند پسندیده تر است مانند قافیۀ عاقل با ناقل دخیل بستن: بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن دخیل شدن: پناهنده شدن، پناه بردن، پناه بردن به کسی، ملتجی شدن بر مزار یکی از امامان
داخل شده، بیگانه ای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند، کلمه ای که از زبانی داخل زبان دیگر شود، کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد، در علوم ادبی در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تاسیس و حرف روی باشد، مثل واو در کلمۀ باور و قاف در کلمۀ عاقل، تکرار دخیل در شعر فارسی واجب نیست مثلاً عاقل و جاهل را با هم می توان قافیه کرد اما اگر دخیل را تکرار کنند پسندیده تر است مانند قافیۀ عاقل با ناقل دخیل بستن: بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن دخیل شدن: پناهنده شدن، پناه بردن، پناه بردن به کسی، ملتجی شدن بر مزار یکی از امامان
صورت اوستایی کلمه ده است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرۀ مفهوم پارینۀ آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60)
صورت اوستایی کلمه دِه است که در فرس هخامنشی دهیو و معنی کشور و مملکت داشته است و بعدها دایرۀ مفهوم پارینۀ آن تنگتر شده است. (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 60)
کاتب عقبه بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است. بسیاری از تابعین، تنها به یادگیری بسنده نکردند، بلکه به عنوان محدث به نشر سنت نبوی پرداختند. کسانی چون حسن بصری، ابن شهاب زهری و قتاده بن دعامه، از جمله محدثان بزرگی هستند که در عین حال از تابعین نیز محسوب می شوند. این ترکیب منحصر به فرد، به روایت های آنان اعتباری خاص بخشیده است، چرا که مستقیماً از اصحاب حدیث فرا گرفته اند.
کاتب عقبه بن عامر مکنی به ابوالهیثم تابعی و محدث است. بسیاری از تابعین، تنها به یادگیری بسنده نکردند، بلکه به عنوان محدث به نشر سنت نبوی پرداختند. کسانی چون حسن بصری، ابن شهاب زهری و قتاده بن دعامه، از جمله محدثان بزرگی هستند که در عین حال از تابعین نیز محسوب می شوند. این ترکیب منحصر به فرد، به روایت های آنان اعتباری خاص بخشیده است، چرا که مستقیماً از اصحاب حدیث فرا گرفته اند.
درآینده، آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. (غیاث). دخیله. دخلل. آنکه در کار کسی دخالت کند، دخیل الرجل، نیت مردو مذهب و دل و جمیع امور آن. (از منتهی الارب) ، اندرون کار. (دهار) ، حب دخیل،دوستی دلی. (منتهی الارب) ، دوست ویژه. (مهذب الاسماء). دوست خالص. (مهذب الاسماء). دوست خاص. (غیاث) ، هو دخیل فیهم، یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. (از منتهی الارب). آنکه در جماعتی نباشد و در آن درآمده باشد: دید اعرابی زنی او را دخیل گفت نک خفته ست زیر آن نخیل. مولوی. ، مهمان: دخیلم، مهمانم. منسوب به قومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداری، آن کلمه که از زبان دیگر درآمده است. کلمه ای که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلام عرب نباشد. (منتهی الارب). معرب. (نشوءاللغه ص 35) ، اسبی که خاص به گیاه باشد. (از منتهی الارب) ، من المفاصل ما دخل بعضها فی بعض. (از منتهی الارب) ، محلل (در اسب دوانی) ، اسب کلج که از بنی ضبه است. (منتهی الارب) ، در تداول زنان فارسی زبان الامان ! امان ! توسل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتم فلان کار را نکنی، یعنی به تو توسل می جویم که...: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت: دخیل یا غریب بغداد! (یادداشت مؤلف) حائل. حرف متحرک که میان تأسیس و روی افتد. (المعجم). حرفی که میان حرف روی و الف تأسیس بود. (منتهی الارب). در علم قافیه حروف متحرکی که میان الف تأسیس و روی درآید مانند ’ق’ در واژۀ ’عاقل’. رعایت همسانی حرف دخیل در قوافی واجب نیست. (از دایره المعارف فارسی). دخیل در لغت درآینده است و چون این حرف میان تأسیس و روی درآمده است به این اسم موسوم گردیده و جمعی که تکرار تأسیس در قوافی مثل روی لازم شناسند دخیل را حایل نام کنند که حایل است میان دو حرف واجب الاتیان والتکرار. (تذکرۀ مرآهالخیال ص 109) : قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روی بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره
درآینده، آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. (غیاث). دخیله. دُخلل. آنکه در کار کسی دخالت کند، دخیل الرجل، نیت مردو مذهب و دل و جمیع امور آن. (از منتهی الارب) ، اندرون کار. (دهار) ، حب دخیل،دوستی دلی. (منتهی الارب) ، دوست ویژه. (مهذب الاسماء). دوست خالص. (مهذب الاسماء). دوست خاص. (غیاث) ، هو دخیل فیهم، یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. (از منتهی الارب). آنکه در جماعتی نباشد و در آن درآمده باشد: دید اعرابی زنی او را دخیل گفت نک خفته ست زیر آن نخیل. مولوی. ، مهمان: دخیلم، مهمانم. منسوب به قومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداری، آن کلمه که از زبان دیگر درآمده است. کلمه ای که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلام عرب نباشد. (منتهی الارب). معرب. (نشوءاللغه ص 35) ، اسبی که خاص به گیاه باشد. (از منتهی الارب) ، من المفاصل ما دخل بعضها فی بعض. (از منتهی الارب) ، محلل (در اسب دوانی) ، اسب کلج که از بنی ضبه است. (منتهی الارب) ، در تداول زنان فارسی زبان الامان ! امان ! توسل. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتم فلان کار را نکنی، یعنی به تو توسل می جویم که...: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت: دخیل یا غریب بغداد! (یادداشت مؤلف) حائل. حرف متحرک که میان تأسیس و روی افتد. (المعجم). حرفی که میان حرف روی و الف تأسیس بود. (منتهی الارب). در علم قافیه حروف متحرکی که میان الف تأسیس و روی درآید مانند ’ق’ در واژۀ ’عاقل’. رعایت همسانی حرف دخیل در قوافی واجب نیست. (از دایره المعارف فارسی). دخیل در لغت درآینده است و چون این حرف میان تأسیس و روی درآمده است به این اسم موسوم گردیده و جمعی که تکرار تأسیس در قوافی مثل روی لازم شناسند دخیل را حایل نام کنند که حایل است میان دو حرف واجب الاتیان والتکرار. (تذکرۀ مرآهالخیال ص 109) : قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روی بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره
برادرم برادر من نامی که جوانمردان و ایباران (عیاران) بر یکدیگر می نهادند برادر من، نامی است که فتیان (جوانمردان) هم طریقتان و هم مسلکان خود را بدان مخاطب میداشتند و میخواندند
برادرم برادر من نامی که جوانمردان و ایباران (عیاران) بر یکدیگر می نهادند برادر من، نامی است که فتیان (جوانمردان) هم طریقتان و هم مسلکان خود را بدان مخاطب میداشتند و میخواندند