نام مستعار مؤلف این لغت نامه و امضاء وی ذیل مقالاتی که تحت عنوان ’چرند و پرند’ در روزنامۀ صوراسرافیل منتشر می ساخته است و نیزدر روزنامه شرف چاپ استانبول. رجوع به دهخدا شود
نام مستعار مؤلف این لغت نامه و امضاء وی ذیل مقالاتی که تحت عنوان ’چرند و پرند’ در روزنامۀ صوراسرافیل منتشر می ساخته است و نیزدر روزنامه شرف چاپ استانبول. رجوع به دهخدا شود
نام موضعی است. نام وادیی است به زمین یمامه... خارزنجی گوید چاه پاکیزۀ پرآب است و نصر گفته است دخول موضعی است در دیار بنی ابی بکر بن کلاب و ابوسعید در شرح قصیدۀ امروءالقیس گوید دخول و حومل و مقراه و توضح میان امره و اسودالعین اند و گفته اند که آن از آبهای عمرو بن کلاب است... (معجم البلدان). - ذات الدخول، پشته ای است در دیار بنی سلیم. (معجم البلدان)
نام موضعی است. نام وادیی است به زمین یمامه... خارزنجی گوید چاه پاکیزۀ پرآب است و نصر گفته است دخول موضعی است در دیار بنی ابی بکر بن کلاب و ابوسعید در شرح قصیدۀ امروءالقیس گوید دخول و حومل و مقراه و توضح میان امره و اسودالعین اند و گفته اند که آن از آبهای عمرو بن کلاب است... (معجم البلدان). - ذات الدخول، پشته ای است در دیار بنی سلیم. (معجم البلدان)
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سی ّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو: کرا کار با شاه بدخوبود نه آزرم و نه تخت نیکو بود. ابوشکور. ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم). ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. گنه کار هم پیش یزدان تویی که بدنام و بدگوهر و بدخویی. فردوسی. پرستندۀ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و رنج. فردوسی. خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم چون هست هنر نگه به آهو چه کنم. عنصری. بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری. منوچهری. جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو عاقل شود از عادت او سخت مولّه. منوچهری. همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این آرزو ای خواجه اژدهاییست بدخو که ازین بتر اژدها نیست. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63). همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان بمسمار دارد. ناصرخسرو. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را دراین مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206). پرستار بدمهر شیرین زبان به از بدخویی کو بود مهربان. نظامی. گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست. سعدی (رباعیات). بسیار ملامتم بکردند کاندر عقبش مرو که بدخوست. سعدی (ترجیعات). مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست. سعدی (طیبات). چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی. سعدی (غزلیات). گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی. حافظ. - بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن: چو بدخو شود مرد درویش و خوار همی بیند آن از بد روزگار. فردوسی. بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری. منوچهری. شدی بدخو ندانم کین چه کین است مگر کآیین معشوقان چنین است. نظامی. هر زن که به چنگ او برافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. - بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن: بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری. منوچهری. رجوع به بدخوی شود
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سَی َّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو: کرا کار با شاه بدخوبود نه آزرم و نه تخت نیکو بود. ابوشکور. ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم). ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. گنه کار هم پیش یزدان تویی که بدنام و بدگوهر و بدخویی. فردوسی. پرستندۀ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و رنج. فردوسی. خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم چون هست هنر نگه به آهو چه کنم. عنصری. بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری. منوچهری. جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو عاقل شود از عادت او سخت مولّه. منوچهری. همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این آرزو ای خواجه اژدهاییست بدخو که ازین بتر اژدها نیست. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63). همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان بمسمار دارد. ناصرخسرو. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را دراین مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206). پرستار بدمهر شیرین زبان به از بدخویی کو بود مهربان. نظامی. گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست. سعدی (رباعیات). بسیار ملامتم بکردند کاندر عقبش مرو که بدخوست. سعدی (ترجیعات). مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست. سعدی (طیبات). چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی. سعدی (غزلیات). گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی. حافظ. - بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن: چو بدخو شود مرد درویش و خوار همی بیند آن از بد روزگار. فردوسی. بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری. منوچهری. شدی بدخو ندانم کین چه کین است مگر کآیین معشوقان چنین است. نظامی. هر زن که به چنگ او برافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. - بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن: بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری. منوچهری. رجوع به بدخوی شود
درآمدن. مقابل خروج. درآمد. درشدن. (تاج المصادر بیهقی). ولوج. تولج. مدخل. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) : حکما گفته اند... بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدی). نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول در سرای بهم بسته از خروج و دخول. سعدی. - اذن دخول، اجازۀ درآمدن. - ، در اصطلاح دعاگونه کلماتی که هنگام ورود به مقابر متبرکۀ امامان یا امامزادگان خوانند و دعا معمولاً با این جملات آغاز شود: باذن اﷲ و اذن رسوله و اذن خلفائه ادخل هذا البیت..، درآوردن کسی را. (منتهی الارب). ادخال، درآمیختن با زن، {{اسم}} بریدگی. تشریف: ورقه (ورق الجریر) رقاق فیها تشریف و دخول فی جوانبها کبیر شدیدالحراقه. (ابن البیطار)
درآمدن. مقابل خروج. درآمد. درشدن. (تاج المصادر بیهقی). ولوج. تولج. مدخل. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) : حکما گفته اند... بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدی). نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول در سرای بهم بسته از خروج و دخول. سعدی. - اذن دخول، اجازۀ درآمدن. - ، در اصطلاح دعاگونه کلماتی که هنگام ورود به مقابر متبرکۀ امامان یا امامزادگان خوانند و دعا معمولاً با این جملات آغاز شود: باذن اﷲ و اذن رسوله و اذن خلفائه ادخل هذا البیت..، درآوردن کسی را. (منتهی الارب). ادخال، درآمیختن با زن، {{اِسم}} بریدگی. تشریف: ورقه (ورق الجریر) رقاق فیها تشریف و دخول فی جوانبها کبیر شدیدالحراقه. (ابن البیطار)