جدول جو
جدول جو

معنی دخمه - جستجوی لغت در جدول جو

دخمه
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
فرهنگ فارسی عمید
دخمه
(دَ مَ / مِ)
دخم. سردابه ای که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابۀ مردگان. (برهان). سرداب برای مرده. خانه یا سردابه که اموات در آن نهند. مقبره. اطاق زیرزمینی که برای دفن میت بکار رود. ناؤوس. (حاشیۀ برهان قاطع). آن ته خانه که کفار عجم مردگان را در آن نگاه میداشتند. (غیاث). کلمه دخمه در اوستا دخم و در پهلوی دخمک بمعنی داغگاه است یعنی محلی که مردگان را می سوزانند چه ریشه این کلمه (د گ) سوزانیدن است و کلمه ’داغ’ از همین ماده است، لابد ایرانیان در عهد باستان با هندوان در این عادت شرکت داشته اند و از خود اوستا مفهوم می شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می سوزانیده اند و فردوسی در اشاره به این عادت قدیم می گوید:
همی هر کسی آتشی برفروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت.
(یشتها ج 1 گزارش پورداود ص 509).
دخمۀ بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمرۀ کوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابر بوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره ای بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده است چنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیماندۀ دخمه هست. (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601) :
پر از نور ایزد ببد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.
دقیقی.
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم.
فردوسی.
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی وراغ تو باد.
فردوسی.
ترا زندگانی نباشد به تخت
یکی دخمه بس کن که دوری ز بخت.
فردوسی.
به دخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
فردوسی.
گشایم در دخمۀ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز.
فردوسی.
سرانجام جز دخمۀ بی کفن
نیابم ازین مهتر انجمن.
فردوسی.
به دخمه درون بسکه تنها بدیم
اگر چند با برز و بالا بدیم.
فردوسی.
تو گفتی که از دخمه جویای نام
برآورده سر پور دستان سام.
فردوسی.
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت.
فردوسی.
از آن دخمه و دار و از ماهیار
مکافات بدخواه و جانوسیار.
فردوسی.
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد.
فردوسی.
در دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود.
فردوسی.
و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوسست این و دخمۀ سودا.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید.
خاقانی.
وی روضۀ بوستان دولت
در دخمۀ پادشات جویم.
خاقانی.
و آنگاه به دخمه سر فروکرد
می گفت و همی گریست از درد.
نظامی.
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
نظامی.
خرم آن باشد که گویی تخمه ام
یاسقیم و خستۀ این دخمه ام.
مولوی.
گر بگویم شمه ای زان زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
به دخمه درآمد پس ازچند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سعدی (بوستان).
سردارخاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمۀ یزید.
سیف الدین اسفرنگی.
شهید عشق را در دخمۀ کافر گر اندازی
ملک تسبیح سازد از تبرک استخوانش را.
سنجرکاشی.
اگر به دخمۀ زابلستانیان بمثل
کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال.
وحشی بافقی.
- دخمۀ آسمان، تنگنای فلک:
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمۀ آسمان شکستم.
خاقانی.
- دخمۀ اردشیر، گور خانه اردشیر:
خروشان شود دخمۀ اردشیر
که نشنید کس شاه در آبگیر.
فردوسی.
- دخمۀ ارض، کنایه از تنگنای خاک:
گشت چو جنت ز نور قبۀ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دخمۀ ارض از دخان.
خاقانی.
- دخمۀ پیروزه وطا، کنایه از آسمانست:
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده در این دخمۀ پیروزه وطایی.
خاقانی.
- دخمۀ چرخ، دخمۀ آسمان:
در دخمۀ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس.
خاقانی.
بدرند از سماع دخمۀ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه.
خاقانی.
- دخمۀ دارا، گور خانه دارا:
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
- دخمۀ زندانیان، کنایه از آسمان است. (برهان).
- ، کنایه از زمین است. (انجمن آرا) :
گرنه درین دخمۀ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان.
نظامی.
- دخمۀ عاد، گور خانه عاد. مقبرۀعاد:
بر انداختم دخمۀ عاد را
گشادم در قصر شداد را.
نظامی.
- دخمۀ فریدون، گور خانه فریدون. گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه زردشت گویند و بعضی کعبۀ زردشت گفته اند. (انجمن آرا).
- دخمۀ فیروزه، دخمۀ زندانیان. کنایه از آسمان است. (برهان).
- دخمۀ نوشیروان، گور خانه نوشیروان: دخمۀ نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رسالۀ جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآه الخیال ص 286).
- دخمۀ یزدگرد، گور خانه یزدگرد. مقبرۀ یزدگرد:
همه پاک در پارس گردآمدند
بر دخمۀ یزدگرد آمدند.
فردوسی.
- با دخمه جفت بادی، در مقام نفرین، مرگ بر تو باد:
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت
که با دخمۀ تنگ بادی تو جفت.
فردوسی.
- در دخمه شدن، مردن:
چو در دخمه شد نامور شاه گرد
تو گفتی که بخشش ز گیتی ببرد.
فردوسی.
چو در دخمه شد شهریار جهان
وز ایران برفتند گریان مهان.
فردوسی.
- هفت دخمۀ خضرا، هفت آسمان:
آب حیات نوشد پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمۀ خضرا برافکند.
خاقانی.
، گور خانه گبران. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) (برهان) (غیاث). گورستان مغان و آن خانه بی در باشد. ناووس. (حاشیۀ برهان). نااوس. (برهان). ستودان. استودان. آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء). گورستان زردشتیان. جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آن پوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامۀ منیری) :
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل به دخمه داغ کند.
عنصری.
، صندوق موتی عموماً. (برهان). صندوق که جسد مردگان در آن نهند. صندوق مرده در گورستان. (از اوبهی) ، گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج). گنبدی که بر سر گور راست کنند. (شرفنامۀ منیری) ، مجازاً خانه تنگ و تاریک.
- دخمه چاله، جایی تنگ و تاریک.
، چیزی که شتر به وقت مستی از دهان بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان). اما گمان می رود که کلمه ’دبه’ (صحیح ریه) را به تحریف دخمه خوانده باشد
لغت نامه دهخدا
دخمه
سرداب، خانه زیر زمینی
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
فرهنگ لغت هوشیار
دخمه
((دَ مِ))
سردابه ای که جسد مردگان را در آن نهند
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
فرهنگ فارسی معین
دخمه
زیرزمینی، سرداب، گودال، گورستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دخمه
جای تنگ و تاریک، دخمه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشمه
تصویر دشمه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی و جد تخواره شاه دستان در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد، شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دکمه
تصویر دکمه
تکمه، وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل، نژاد، تبار، دانه های میان هندوانه، خربزه یا کدو که آن ها را تف می دهند و آجیل درست می کنند، سیاه دانه و امثال آنکه روی نان بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
کودن، کم عقل، کندفهم، کم هوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیمه
تصویر دیمه
روشنی
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمر، گردماه، چهر، رخسار، محیّا، رخساره، لچ، سج، عذار، دیباچه، خدّ، وجنات، چیچک، دیباجه، عارض، غرّه برای مثال همان دم که صبح دوم دیمه داد (زراتشت بهرام - رشیدی - دیمه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
گرفتاری، فریب دادن، گول زدن، خدعه و فریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
بوی گند آلتی کوچک و فلزی که بدان ساز نوازند مضراب زخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخمه
تصویر سخمه
سیاهی، کینه، خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل و نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخته
تصویر دخته
دو جیز بهم متصل شده بوسیله خیاطت یا میخ، دوخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخله
تصویر دخله
شب گردک (زفاف)، درون راز، درون، رنگ آمیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
فریب، خدعه، فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
یک دانه ارزن، تیرگی ، دود بوی آنچه برای خوشبوی کردن خانه دود کنند، آوازه خوان سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجمه
تصویر دجمه
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمه
تصویر خدمه
اجتماع مردم، قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
کرکس لاشخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهمه
تصویر دهمه
سیاهی سیاه شدن، فروگرفتن در گریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیمه
تصویر دیمه
باران پیوسته بش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکمه
تصویر دکمه
دگمه، تکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگمه
تصویر دگمه
گره قبا و جز آن، تکمه، پولک فلزی یا استخوانی که به جامه دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقمه
تصویر دقمه
پیشدهان
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسمه
تصویر دسمه
تیرگی، بی سودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمه
تصویر درمه
خرگوش، زره تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
شخص کودن و نفهمبی عرضه ساده ابله پیه چلمن غبی: (این مردهای بی نور و پخمه برای زندگانی حاجی های بازار بزارهالله مناسب ترند) (دشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمه
تصویر اخمه
چین و شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیمه
تصویر دیمه
صفحه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
ابله، بی عرضه
فرهنگ واژه فارسی سره