جدول جو
جدول جو

معنی دخم - جستجوی لغت در جدول جو

دخم
سرداب، گور، برای مثال چنین گفت با من ستاره شمار / که رستم کند دخم سام سوار (اسدی - ۴۰۶ حاشیه)
تصویری از دخم
تصویر دخم
فرهنگ فارسی عمید
دخم
(تَ)
بزور راندن. (منتهی الارب). سخت سپوختن، از جای برکندن چیزی را، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دخم
(دَ)
دخمه. مقبره. سردابه که مرده را در آن جای دهند. (از برهان). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. (جهانگیری) :
چنین گفت با من ستاره شمار
که رستم کند دخم سام سوار.
اسدی.
رجوع به دخمه شود
لغت نامه دهخدا
دخم
دخمه، مقبره، سردابه که مرده را در آن جای دهند
تصویری از دخم
تصویر دخم
فرهنگ لغت هوشیار
دخم
((دَ))
دخمه
تصویری از دخم
تصویر دخم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
گرفتاری، فریب دادن، گول زدن، خدعه و فریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ گِ رِ تَ)
دخمه ساختن. سرداب برای مردگان ساختن. مقبره ساختن. گورخانه بنا کردن:
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
فردوسی.
به آیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زرد وسرخ و چه از لاجورد.
فردوسی.
یکی دخمه کردش به آیین اوی
بر آنسان که بد فرۀ دین اوی.
فردوسی.
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
زمشک و زکافورش افسر کنند.
فردوسی.
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تخت زرین و تاج مهی.
فردوسی.
زلشکر کسی کو بمردی براه
ورا دخمه کردی بدان جایگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ خَ)
ابواحمد بکر بن محمد بن حمدان بن غالب به این نسبت اشتهار یافته است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
گوربان. نگهبان گورستان. نگهبان مقبره:
در دخمۀ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس.
خاقانی.
بدرند از سماع دخمۀ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه.
خاقانی.
مأمون الرشید از خلفای عباسی به هدایت پیرمردی که خدمت دخمه بانی داشت... در آن دخمه رفت. (تذکرهمرآه الخیال ص 286)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
دخمه گاه. شهر مقابر
لغت نامه دهخدا
(پَ گُ تَ)
دخمه کردن. گورخانه ساختن:
خبر شد که سام نریمان بمرد
ورا دخمه سازد همی زال گرد.
فردوسی.
یکی دخمه از بهر او ساختند
همه فرش دیبا در انداختند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
محل دخمه. مقبره. دخمه دان:
که این قادسی دخمه گاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست.
فردوسی.
بآیین کفن کردش و دخمه گاه
وزآنجایگه رفت نزد سپاه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از قراء مصر است در نواحی غربی بدانجا منسوبست ابوالعباس احمد بن ابی الفضل بن ابی المجد بن ابی المعالی بن وهب متولد سال 602 هجری قمری به حماه. پدرش وزیر ملک منصور ابی المعالی محمد بن ملک المظفر صاحب حماهو متوفی به سال 617 در حماه بود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پر کردن مشک را، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام وزنیست
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
دخم. سردابه ای که جسد مردگان را در آنجا نهند. سردابۀ مردگان. (برهان). سرداب برای مرده. خانه یا سردابه که اموات در آن نهند. مقبره. اطاق زیرزمینی که برای دفن میت بکار رود. ناؤوس. (حاشیۀ برهان قاطع). آن ته خانه که کفار عجم مردگان را در آن نگاه میداشتند. (غیاث). کلمه دخمه در اوستا دخم و در پهلوی دخمک بمعنی داغگاه است یعنی محلی که مردگان را می سوزانند چه ریشه این کلمه (د گ) سوزانیدن است و کلمه ’داغ’ از همین ماده است، لابد ایرانیان در عهد باستان با هندوان در این عادت شرکت داشته اند و از خود اوستا مفهوم می شود که در قدیم ایرانیان لاشه مردگان را می سوزانیده اند و فردوسی در اشاره به این عادت قدیم می گوید:
همی هر کسی آتشی برفروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت.
(یشتها ج 1 گزارش پورداود ص 509).
دخمۀ بعضی از شاهان هخامنشی چون داریوش اول و جز او در نقش رستم درون مقبره است بر کمرۀ کوه و از دهلیز و اطاق پستی ترکیب شده است و در زمین آن نه قبر کنده اند. بعضی تصور می کنند که داریوش مبتکر این مقابر بوده است زمانیکه با کمبوجیه به مصر رفته بود بفکر افتاد که چنین مقبره ای بسازد و از این دخمه ها در ایران بسیار بوده است چنانکه در نقش رستم و در پاسارگاد نیز باقیماندۀ دخمه هست. (ایران باستان ج 2 ص 1178 و 1323 و 1601) :
پر از نور ایزد ببد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.
دقیقی.
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم.
فردوسی.
که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی وراغ تو باد.
فردوسی.
ترا زندگانی نباشد به تخت
یکی دخمه بس کن که دوری ز بخت.
فردوسی.
به دخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
فردوسی.
چو پردخت از آن دخمۀ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا.
فردوسی.
گشایم در دخمۀ شاه باز
بدیدار او آمدستم نیاز.
فردوسی.
سرانجام جز دخمۀ بی کفن
نیابم ازین مهتر انجمن.
فردوسی.
به دخمه درون بسکه تنها بدیم
اگر چند با برز و بالا بدیم.
فردوسی.
تو گفتی که از دخمه جویای نام
برآورده سر پور دستان سام.
فردوسی.
کنون دخمه را برنهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت.
فردوسی.
از آن دخمه و دار و از ماهیار
مکافات بدخواه و جانوسیار.
فردوسی.
چو بهرام گیتی به بهرام داد
پسر مر ورا دخمه آرام داد.
فردوسی.
در دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود.
فردوسی.
و بر سر کوه دخمه ها عظیم کرده ست و عوام آنرا زندان باد می خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127).
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوسست این و دخمۀ سودا.
خاقانی.
خاکی رخ چو کاه بخونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید.
خاقانی.
وی روضۀ بوستان دولت
در دخمۀ پادشات جویم.
خاقانی.
و آنگاه به دخمه سر فروکرد
می گفت و همی گریست از درد.
نظامی.
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
نظامی.
خرم آن باشد که گویی تخمه ام
یاسقیم و خستۀ این دخمه ام.
مولوی.
گر بگویم شمه ای زان زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
به دخمه درآمد پس ازچند روز
که بر وی بگرید بزاری و سوز.
سعدی (بوستان).
سردارخاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمۀ یزید.
سیف الدین اسفرنگی.
شهید عشق را در دخمۀ کافر گر اندازی
ملک تسبیح سازد از تبرک استخوانش را.
سنجرکاشی.
اگر به دخمۀ زابلستانیان بمثل
کسی به خنجر و شمشیر او کشد تمثال.
وحشی بافقی.
- دخمۀ آسمان، تنگنای فلک:
بر مرده دلان به صور آهی
این دخمۀ آسمان شکستم.
خاقانی.
- دخمۀ اردشیر، گور خانه اردشیر:
خروشان شود دخمۀ اردشیر
که نشنید کس شاه در آبگیر.
فردوسی.
- دخمۀ ارض، کنایه از تنگنای خاک:
گشت چو جنت ز نور قبۀ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دخمۀ ارض از دخان.
خاقانی.
- دخمۀ پیروزه وطا، کنایه از آسمانست:
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده در این دخمۀ پیروزه وطایی.
خاقانی.
- دخمۀ چرخ، دخمۀ آسمان:
در دخمۀ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس.
خاقانی.
بدرند از سماع دخمۀ چرخ
سخره بر دخمه بان کنند همه.
خاقانی.
- دخمۀ دارا، گور خانه دارا:
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است
که خروشیدنش از دخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
- دخمۀ زندانیان، کنایه از آسمان است. (برهان).
- ، کنایه از زمین است. (انجمن آرا) :
گرنه درین دخمۀ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان.
نظامی.
- دخمۀ عاد، گور خانه عاد. مقبرۀعاد:
بر انداختم دخمۀ عاد را
گشادم در قصر شداد را.
نظامی.
- دخمۀ فریدون، گور خانه فریدون. گویند در استخر جاییست بدین نام معروف که آنرا خانه زردشت گویند و بعضی کعبۀ زردشت گفته اند. (انجمن آرا).
- دخمۀ فیروزه، دخمۀ زندانیان. کنایه از آسمان است. (برهان).
- دخمۀ نوشیروان، گور خانه نوشیروان: دخمۀ نوشیروان و طلسماتی که ساخته اند داستانی دراز است چنانکه درآن باب قدما رسالۀ جداگانه مرقوم نموده اند. (تذکره مرآه الخیال ص 286).
- دخمۀ یزدگرد، گور خانه یزدگرد. مقبرۀ یزدگرد:
همه پاک در پارس گردآمدند
بر دخمۀ یزدگرد آمدند.
فردوسی.
- با دخمه جفت بادی، در مقام نفرین، مرگ بر تو باد:
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آنکس که گفت
که با دخمۀ تنگ بادی تو جفت.
فردوسی.
- در دخمه شدن، مردن:
چو در دخمه شد نامور شاه گرد
تو گفتی که بخشش ز گیتی ببرد.
فردوسی.
چو در دخمه شد شهریار جهان
وز ایران برفتند گریان مهان.
فردوسی.
- هفت دخمۀ خضرا، هفت آسمان:
آب حیات نوشد پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمۀ خضرا برافکند.
خاقانی.
، گور خانه گبران. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) (برهان) (غیاث). گورستان مغان و آن خانه بی در باشد. ناووس. (حاشیۀ برهان). نااوس. (برهان). ستودان. استودان. آنجا که گبران مرده بنهند. (از مهذب الاسماء). گورستان زردشتیان. جایگاهی که مربع شکافته باشند و بر زیر آن پوشش از سغ کرده و نردبان در آن نهاده چون گبران بمیرند تابوت سازند و در آن نهند. (شرفنامۀ منیری) :
هر که را رهبری کلاغ کند
بیگمان دل به دخمه داغ کند.
عنصری.
، صندوق موتی عموماً. (برهان). صندوق که جسد مردگان در آن نهند. صندوق مرده در گورستان. (از اوبهی) ، گنبد که بر سر قبر کنند به مجاز. (از آنندراج). گنبدی که بر سر گور راست کنند. (شرفنامۀ منیری) ، مجازاً خانه تنگ و تاریک.
- دخمه چاله، جایی تنگ و تاریک.
، چیزی که شتر به وقت مستی از دهان بیرون می آورد و آنرا به عربی شقشقه خوانند. (برهان). اما گمان می رود که کلمه ’دبه’ (صحیح ریه) را به تحریف دخمه خوانده باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از دخی
تصویر دخی
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژخم
تصویر دژخم
بر نهاد بد خوی، زندان بان نگاهبان محبس، جلاد میر غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخم
تصویر بخم
منحنی، خمیده، خم دار
فرهنگ لغت هوشیار
درهم دراخما: یونانی در پهلوی دیرم زوزن جوجر همرس دندان سودگی، هموار شدن واحد سکه نقره (وزن و بهای آن در عصرهای مختلف متفاوت بوده است)، واحد وزن معاذل شش دانگ (هر دانگ دو قیراط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخم
تصویر اخم
چینهای ابرو و پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسم
تصویر دسم
چربی گوشت، پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلم
تصویر دلم
کبوتر جاهی از پرندگان بچه مار از خزندگان پیل از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژم
تصویر دژم
پژمان و اندوهگین از غم و پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
فریب، خدعه، فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه بان
تصویر دخمه بان
نگهبان گورستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
سرداب، خانه زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقم
تصویر دقم
اندوه از بدهکاری شکسته دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمسه
تصویر دخمسه
((دَ مَ س))
فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
((دَ مِ))
سردابه ای که جسد مردگان را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخم
تصویر زخم
جرح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوم
تصویر دوم
ثانیا
فرهنگ واژه فارسی سره
زیرزمینی، سرداب، گودال، گورستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جای تنگ و تاریک، دخمه
فرهنگ گویش مازندرانی