جدول جو
جدول جو

معنی دخترینه - جستجوی لغت در جدول جو

دخترینه
(دُ تَ نَ / نِ)
از جنس دختر. نوع دختر. از دختر. منسوب به دختر. (یادداشت مؤلف). مقابل پسرینه، دختر جوان بسن بلوغ رسیده که قابل شوهر دادن باشد
لغت نامه دهخدا
دخترینه
دختر جوان
تصویری از دخترینه
تصویر دخترینه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آترینه
تصویر آترینه
(پسرانه)
صورت دیگری از آذرین، نام پسر اوپدرم که به نوشته سنگ نوشته بیستون در زمان داریوش پادشاه هخامنشی در خوزستان یاغی شد و خود را پادشاه خوزستان خواند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارینه
تصویر دارینه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی سقز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
نظریه، قضیه ای که برای اثبات صحت آن محتاج به برهان و دلیل باشد، رای، اندیشه، عقیده، تئوری، حدس، گمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
دسته
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، ایّاره، برنجن، دست برنجن، ورنجن، سوار، دستیاره، آورنجن، اورنجن، یارج، یاره برای مثال تا چو هماغوش غیوران شوم / محرم دستینۀ حوران شوم (نظامی۱ - ۴۵)،
دستکش، پوشاک دست،
امضا، حکم، دست خط
فرهنگ فارسی عمید
(دُ تَ نَ / نِ)
خاص دختران.
- لباس دخترانه، جامه که پوشیدن دختران را باشد.
- مدرسه دخترانه، آموزشگاه که دانش آموزان آن دختر باشند
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ / نِ)
مخفف دخترینه. (شعوری ج 1 ص 452). رجوع به دخترینه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ نَ / نِ)
بهترین. (فرهنگ فارسی معین) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). غالب آمدن بر کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دور شدن مرد. (ناظم الاطباء) ، زیان کردن کسی. (ناظم الاطباء) ، محزون کردن زید را، بهتان زدن برفلان، تکلیف کردن بر مردی فوق طاقتش. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، خوشنما نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، افزون آمدن نور ماه روشنایی کواکب را. (منتهی الارب) (آنندراج) : بهر القمر، چیره شد و افزون آمد روشنایی ماه بر فروغ دیگر ستارگان. (منتهی الارب). فایق آمدن روشنی ماه روشنی دیگر ستاره ها را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گذشتن از اصحاب در دانش و فضل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بهرت فلانه النساء، غالب آمد فلان زن درنیکویی بر دیگر زنان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تاسه برافکندن، یقال: بهره الحمل و بهر (مجهولاً) ، تاسه و دمه برافتاد اورا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دویدن تا آنکه تاسه و دمه بر وی غالب شود. (از اقرب الموارد). تاسه و دمه افکندن بار کسی را. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ نَ / نِ)
کمترین. اقل. (فرهنگ فارسی معین) :
چون کمترینه حرف ز نظم مدایحت
درّی نشان نداد کس اندر همه عدن.
یبغوملک (از لباب الالباب چ نفیسی ص 56).
به خاک پای تو جان باختن شعار من است
فدایی تو شدن کمترینه کار من است.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
و رجوع به کمترین شود، کوچکترین. حقیرترین. پست ترین. فرومایه ترین:
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رِ عَمْ مَ / مِ)
فرزند مادینۀ خواهر پدر. بنت عم. عمه قزی
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ نَ / نِ)
خانه دختران. زناخانه. جنده خانه. (ناظم الاطباء). نجیب خانه. کنایه از فاحشه خانه است. خیرخانه
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رِ نَ / نِ)
دختر شوی ناکردۀ مقیم خانه. دختر که در خانه پدر زندگی کند و هنوز شوی ناکرده باشد
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ)
دختر کوچک. دختری که بیش از هفت هشت سال نداشته باشد. دختر هفت هشت ساله. صبیه، خردسال بچه ای که دختر باشد. فرزند خردسال مادینه
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
قدیم، کهن، دیرین، کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
عقیده، رای، نظریه، فکر
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهترینه
تصویر بهترینه
بهترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمترینه
تصویر کمترینه
کمترین، اقل: (چون کمترینه حرف ز نظم مدایحست دری نشان نداد کس اندر همه عدن)، (پیغو ملک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
((دُ تُ رِ یْ))
نظریه، فکر، اندیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
((نِ))
دیرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
((دَ نِ))
دستبند، فرمان پادشاه، امضاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
امضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرینه
تصویر دیرینه
قدمت، با قدمت، پرقدمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
Doctrine
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
doctrine
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دختر باکره
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
доктрина
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
Doktrin
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
доктрина
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
doktryna
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
教义
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
doutrina
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
dottrina
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دکترین
تصویر دکترین
doctrina
دیکشنری فارسی به اسپانیایی