جدول جو
جدول جو

معنی دخترعمه - جستجوی لغت در جدول جو

دخترعمه
(دُ تَ رِ عَمْ مَ / مِ)
فرزند مادینۀ خواهر پدر. بنت عم. عمه قزی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخترمه
تصویر اخترمه
غنایمی که در جنگ از دشمن شکست خورده به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
(دُ تَ رِ عَ)
دختر عم. رجوع به دختر عم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خاموش شدن از درماندگی بسخن یا از بیم. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد). یقال: خترم الرجل
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ عَ)
مؤنث مخترع. ج، مخترعات. رجوع به مخترع و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ چَ / چِ)
مرکّب از: دختر+ چه، پسوند تصغیر، دختر کوچک و خرد. دختری که قابل زناشویی نباشد. (یادداشت مؤلف). کودک مادینۀ خردسال
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ مَ / مِ)
اسب و سلاح و بار و بنۀ دشمن که بعد از هزیمت و کشته شدن از وی بدست می آید. اصلش از آختارماخ ترکی است یعنی جستجو کردن. (یادداشت لغت نامه) : متهوران شجاعت پیشه تا چهار فرسخ تعاقب نموده سر و اخترمه بیشمار و کسیب بسیار از آن لشکر... گرفته. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه). شاه درّانی تا بیست فرسخ آنها را تعقیب نموده سر و اخترمه بیشماراز آنها گرفته. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ نَ / نِ)
خاص دختران.
- لباس دخترانه، جامه که پوشیدن دختران را باشد.
- مدرسه دخترانه، آموزشگاه که دانش آموزان آن دختر باشند
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ)
دختر کوچک. دختری که بیش از هفت هشت سال نداشته باشد. دختر هفت هشت ساله. صبیه، خردسال بچه ای که دختر باشد. فرزند خردسال مادینه
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ نَ / نِ)
از جنس دختر. نوع دختر. از دختر. منسوب به دختر. (یادداشت مؤلف). مقابل پسرینه، دختر جوان بسن بلوغ رسیده که قابل شوهر دادن باشد
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رِ عَم م)
دختر عمو. فرزند مادینۀ برادر پدر. بنت عم. عم قزی
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رَ / رِ)
بکارت و دخترگی و دوشیزگی باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی). دوشیزگی و بکارت و دخترک هم گویند. (لغت محلی شوشتر). دخترگی. غنچۀ ناسفته. دوشیزه. بکارت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوشیزگی شود، مهری که بر کیسه نهند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(در میان ایلهای کرمانشاه (یخترمه) نیز گویند) اسب و سح و بار و بنه دشمن که پس از کشتن وی تصاحب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
مخترعه در فارسی مونث مخترع: آفریده، نو پدید مخترعه در فارسی مونث مخترع کبا دور، آفریننده، شکافنده مونث مخترع جمع مخترعات. مونث مخترع جمع مخترعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخترینه
تصویر دخترینه
دختر جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخترمه
تصویر اخترمه
((اَ تَ مِ یا مَ))
اسب و سلاح و بار و بنه دشمن که پس از کشتن وی تصاحب کنند، در میان ایل های کرمانشاه به یخترمه معروف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخترمه
تصویر یخترمه
((اَ تَ مِ یا مَ))
اسب و سلاح و بار و بنه دشمن که پس از کشتن وی تصاحب کنند
فرهنگ فارسی معین