جدول جو
جدول جو

معنی دحرش - جستجوی لغت در جدول جو

دحرش
(دَرَ)
پدر قبیله ای است از جن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درش
تصویر درش
طویله، اسطبل، جایگاه اسبان
فرهنگ فارسی عمید
این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پایگاه و طویلۀ اسبان. (برهان) (آنندراج) :
جای علفش نه زین کهن درش
از خوشۀ چرخ و گوشۀ عرش.
خاقانی (در صفت براق).
، در فرس باستان (هخامنشی) به معنی جرأت کردن و جسارت ورزیدن است. (یسنا ص 136)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
نوعی ازخیار است و آن باریک و دراز می شود. (برهان) (از آنندراج). نوعی از خیار که آنرا کلونده و درشی نیز گویند. (الفاظالادویه) (جهانگیری). و رجوع به درشی شود
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
راندن. دور نمودن. (منتهی الارب). دفع. طرد. دور کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) ، بازداشتن، نشاطی شدن، سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ غازز)
در کاری درآوردن. داخل کردن. (دزی ح 1 ص 425)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَقْ قُ)
شکار سوسمار. (منتهی الارب). حرش ضب ّ، صید کردن سوسمار. (تاج المصادر) ، خراشیدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، حرش جاریه، آرامش با وی. گائیدن دختر. (از منتهی الارب) ، درشت شدن پوست، برآغالیدن. برانگیختن کسی را بر چیزی
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
درشتی. (منتهی الارب). زبری. خشونت. مقابل ملاست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
آنکه چشمش خواب نزند. یا کسی که به خواب نرود از گرسنگی. (منتهی الارب). کسی که شب به خواب نرود از گرسنگی و جز آن
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حرش، به معنی زبر: دراهم حرش، درهمهای نوین تازه سکه خوردۀ زبر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ)
جمع واژۀ حریش. شتران بسیارخوار کفته لب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ)
نام جاییست. (منتهی الارب). نام آبیست و به نزدیکی آن آب دیگریست که وشیع گفته می شود و چون آن دو بهم شوند دحرضان نام گیرند و این دو آب میان سعد و قشیر واقعند و به قولی آن سوی دهناء قرار دارند و دو آب عظیم اند مر بنی مالک بن سعد را و دحرضین تثنیه آرند و نیز گفته اند که دحرض آبیست از آن زبرقان ابن بدربن بهدله بن عوف... و وشیع از آن بنی انف الناقه است... (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
نعت فاعلی از تحریش. برافژولندۀ قوم و سگ بر یکدیگر. (از منتهی الارب). آنکه برمیانگیزاند سگها و یا مردمان را بر یکدیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نگاه داشتن و محافظت کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
پوست سیاه. مثل اینکه فارسی الاصل است. (منتهی الارب). چرم سیاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
دینار احرش، دینار درشت مهر بجهت نوی و تازگی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از دحش
تصویر دحش
داخل کردن، در کاری در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحر
تصویر دحر
راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرش
تصویر حرش
صید کردن، خراشیدن درشتی، خشونت درشتی، خشونت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درش
تصویر درش
نوعی خیار باریک و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگرش
تصویر دگرش
تغییر
فرهنگ واژه فارسی سره
هر چیز نوک تیز، درفش کفشگری، بتکان، با چوب گردو چینی گردو چیدن، به شدت کتک بزن، صوتی برای ایستادن اسب
فرهنگ گویش مازندرانی