جدول جو
جدول جو

معنی دحدر - جستجوی لغت در جدول جو

دحدر
(تَعْ)
فرود آمدن. در سراشیبی رفتن. (دزی ج 1 ص 425)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ددر
تصویر ددر
کوچه و بازار، خارج از خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادر
تصویر دادر
برادر، برای مثال از پدر چون خواستندش دادران / تا برندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴)
دادگر
دادر آسمان: خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دُ)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دَ)
جمع واژۀ حادر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
نعت فاعلی از تحدیر. فرودآینده چنانکه آب از ابر و چشم. (از منتهی الارب). کسی و یا چیزی که فرو می آورد، آنکه فرود می آید، شتاب کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
اندام که از زخم چوب آماس کند. (آنندراج) ، آنکه ریشه جامه اندرون کرده دوزد آن را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که ریشه جامه را برمی تابد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُرر)
اسم است مر دروغ و باطل را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دگمۀ قبا. (ناظم الاطباء). تکمه. (آنندراج) ، سگک کمربند. (ناظم الاطباء) ، گوی گریبان را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
مدرسه دودر، مدرسه ای در مشهد، دارای تزیینات کاشیکاری و گچبری. مورخ 843 هجری قمری نوشتۀ سردر به نام شاهرخ پسر امیر تیمور است (سابقاً مدرسه را مدرسه شاهرخ نیز می خواندند) و در سالهای اخیر ترمیم شده است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
ده کوچکی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. واقع در 10هزارگزی شمال غرب حاجی آباد و 8هزارگزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
یقال للمقر ’دح دح’ و دح دح (دحن دحن) ای اقررت فاسکت. (منتهی الارب). هرگاه خواهند که کسی را از حرف زدن و تکلم بازدارند این کلمات را استعمال نمایند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
دحر. راندن و دور نمودن. (منتهی الارب). دور کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). طرد. ابعاد. بازداشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نعت است از دحر و دحور. (منتهی الارب). رجوع به دحور شود
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
غلطانیدن. (آنندراج). غلطانیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در زبان اطفال، بیرون خانه. کوچه. کوی. مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ددر
درون در و دم در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کسی که یک را دو بیند. احول. لوچ. کاج. دوبین.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
غلطیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تدحرج. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به تدحرج شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حکایت آواز لرزش اندام.
- دردر لرزیدن، دیک دیک لرزیدن. دیک و دیک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(حُدْ دَ)
از محال بصره پهلوی خطۀ مزینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) :
اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
دادری چند کرت مدخل ماشأالله.
انوری.
لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول
شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار.
فراهی (نصاب الصبیان ص 11).
آن ضیاء بلخ خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود.
مولوی.
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
که بر این میدارد ای دادر ترا.
مولوی.
از پدر چون خواستند آن دادران
تابرندش سوی صحرا یک زمان.
مولوی.
شله از مردان بکف پنهان کند
تا که خود را دادر ایشان کند.
مولوی.
- هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد.
، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام خدای عزوجل.
، داور. دادگر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به نشیب فرودآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرودآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحدر از کوه، فرودآمدن از آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحدر اشک از چشم، فرودویدن آن. (از منتهی الارب) : اری ام عمرو دمعها قد تحدراً، ای تنزل. (اقرب الموارد) ، ریختن باران از ابر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دحور
تصویر دحور
راندن دور کردن رانده دور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادر
تصویر دادر
برادر، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددر
تصویر ددر
کوچه و بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدر
تصویر حدر
فربه و ستبطر شدن، درشت و گرد اندام گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحر
تصویر دحر
راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
بر آماسیدن، فرو ریختن، سرازیر شدن به نشیب آمدن نشیبیدن فرو ریختن، فرو دویدن، سرازیر شدن بنشیب آمدن، فرو ریزی، جمع تحدرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادر
تصویر دادر
((دَ))
برادر، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحدر
تصویر تحدر
((تَ حَ دُّ))
فرو ریختن، فرو دویدن، سرازیر شدن، به نشیب آمدن، فروریزی، جمع تحدرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددر
تصویر ددر
((دَ دَ))
در تداول کودکانه، بیرون
فرهنگ فارسی معین
ادرار، لفظی کودکانه به منظور دفع ادرار
فرهنگ گویش مازندرانی