برادر، برای مثال از پدر چون خواستندش دادران / تا برندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴) دادگر دادر آسمان: خدای تعالی
برادر، برای مِثال از پدر چون خواستندش دادران / تا بَرَندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مِثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴) دادگر دادر آسمان: خدای تعالی
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
اندام که از زخم چوب آماس کند. (آنندراج) ، آنکه ریشه جامه اندرون کرده دوزد آن را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که ریشه جامه را برمی تابد. (ناظم الاطباء)
اندام که از زخم چوب آماس کند. (آنندراج) ، آنکه ریشه جامه اندرون کرده دوزد آن را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که ریشه جامه را برمی تابد. (ناظم الاطباء)
مدرسه دودر، مدرسه ای در مشهد، دارای تزیینات کاشیکاری و گچبری. مورخ 843 هجری قمری نوشتۀ سردر به نام شاهرخ پسر امیر تیمور است (سابقاً مدرسه را مدرسه شاهرخ نیز می خواندند) و در سالهای اخیر ترمیم شده است. (از دایره المعارف فارسی)
مدرسه دودر، مدرسه ای در مشهد، دارای تزیینات کاشیکاری و گچبری. مورخ 843 هجری قمری نوشتۀ سردر به نام شاهرخ پسر امیر تیمور است (سابقاً مدرسه را مدرسه شاهرخ نیز می خواندند) و در سالهای اخیر ترمیم شده است. (از دایره المعارف فارسی)
ده کوچکی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. واقع در 10هزارگزی شمال غرب حاجی آباد و 8هزارگزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. واقع در 10هزارگزی شمال غرب حاجی آباد و 8هزارگزی باختر راه شوسۀ کرمان به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
یقال للمقر ’دح دح’ و دح دح (دحن دحن) ای اقررت فاسکت. (منتهی الارب). هرگاه خواهند که کسی را از حرف زدن و تکلم بازدارند این کلمات را استعمال نمایند. (آنندراج)
یقال للمقر ’دِح دِح’ و دح دح (دحِن دحِن) ای اقررت فاسکت. (منتهی الارب). هرگاه خواهند که کسی را از حرف زدن و تکلم بازدارند این کلمات را استعمال نمایند. (آنندراج)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، دَرادِر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءُعییتنی باشُر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا دادری چند کرت مدخل ماشأالله. انوری. لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار. فراهی (نصاب الصبیان ص 11). آن ضیاء بلخ خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود. مولوی. تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما که بر این میدارد ای دادر ترا. مولوی. از پدر چون خواستند آن دادران تابرندش سوی صحرا یک زمان. مولوی. شله از مردان بکف پنهان کند تا که خود را دادر ایشان کند. مولوی. - هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد. ، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) : اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا دادری چند کرت مدخل ماشأالله. انوری. لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار. فراهی (نصاب الصبیان ص 11). آن ضیاء بلخ خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود. مولوی. تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما که بر این میدارد ای دادر ترا. مولوی. از پدر چون خواستند آن دادران تابرندش سوی صحرا یک زمان. مولوی. شله از مردان بکف پنهان کند تا که خود را دادر ایشان کند. مولوی. - هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد. ، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)