بر زمین زدن کسی را در کشتی، فریب دادن، ظلم کردن، نقصان نمودن در حق کسی. (منتهی الارب) ، پوشیدن چیزی که می داند آن را و ظاهر کردن غیرآن، بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
بر زمین زدن کسی را در کشتی، فریب دادن، ظلم کردن، نقصان نمودن در حق کسی. (منتهی الارب) ، پوشیدن چیزی که می داند آن را و ظاهر کردن غیرآن، بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، برای مثال ز سنگ سپهدار و هنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی - ۱/۳۴۸)، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، برای مِثال ز سنگ سپهدار و هنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی - ۱/۳۴۸)، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دقع. ودب. مستوبد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سی ّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) : من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم. مولوی. یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدی (بوستان). من شکستۀ بدحال زندگی یابم در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول. حافظ. - بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب). - بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب). - بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دَقَع. وَدْب. مُسْتَوبِد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سَی َّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) : من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم. مولوی. یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدی (بوستان). من شکستۀ بدحال زندگی یابم در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول. حافظ. - بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب). - بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب). - بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار