جدول جو
جدول جو

معنی دجاله - جستجوی لغت در جدول جو

دجاله
گروه بزرگ، گروهی از مردم
تصویری از دجاله
تصویر دجاله
فرهنگ فارسی عمید
دجاله
(دَ لَ)
کاروانسرای بزرگ. (مهذب الاسماء). کاروان بزرگ
لغت نامه دهخدا
دجاله
(دَجْ جا لَ)
گروه بزرگ. (منتهی الارب). گروه همسفران کثیر که زمین را پوشانند. (از اقرب الموارد) ، نژاد و سلالۀ کوتاه قد. طایفۀ قصیرالقامه. (از دزی ج 1 ص 425)
لغت نامه دهخدا
دجاله
(دُ لَ)
قطران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دجاله
کتران (قطران تازی برگشته برهان) شرپون همراهیان (گروه مسافران) گروه بزرگ دسته بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
دجاله
((دَ جّ لِ یا لَ))
گروه بزرگ، دسته عظیم
تصویری از دجاله
تصویر دجاله
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رجاله
تصویر رجاله
مردم پست و فرومایه، سفلگان. با این معنی به هر دو صورت مفرد و جمع به کار می رود، راجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجاله
تصویر عجاله
کاری که با شتاب انجام داده شود، آنچه با عجله آماده کنند، وقت اندک، زمانی که به سرعت می گذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دجاجه
تصویر دجاجه
مرغ خانگی، گروهۀ ریسمان، عیال، در علم نجوم یکی از صورت های فلکی شمالی که از باشکوه ترین صور فلکی است، ماکیان، صلیب شمالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلاله
تصویر دلاله
زنی که برای مردان زن پیدا کند، زنی که زنان را به راه بد دلالت کند
فرهنگ فارسی عمید
(دُ جَ)
الدجاجه، در جنوب صورت شلیاق. و ستارۀروشن آن ذنب الدجاجه است نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ شمالی و آن را برصورت ماکیانی توهم کرده اند و آن هفده کوکبست و خارج صورت دو کوکب و از جملۀ کواکب این صورت ذنب الدجاجهاست و آن کوکبی است روشن از قدر دوم و او را نیز ردف خوانند. (از جهان دانش). هفده کوکب است و خارج صورت دو کوکب و از کواکب او ذنب الدجاجه است از قدر دوم و این ذنب الدجاجه را ردف نیز گویند. ماکیان فلک. اوزالعراقی. صلیب. نام صورت دوازدهم از صور شمالی فلکی قدماء. او را فوارس نیز گویند و از کواکب آن ردف است و آن در ذنب دجاجه است. (مفاتیح العلوم). صورتی از صورتهای واقع در مجره به سمت شرقی شلیاق و آن به صورت مرغی توهم شده و ستارۀ ذنب الدجاجه و کواکب منقار و صدر و فوارس در این مجموعه است و آنرا اوزالعراقی و ماکیان فلک نیز خوانند. صورت فلکی شمالی نزدیک لورا (چنگ) که در مسیر کهکشان و موازی آن قرار دارد و بشکل قویی در حال پرواز بنظر می رسد. ماکیان. الطائر. یکی از جالبترین صور فلکی نیمکرۀ شمالی که ستاره های آن صلیب بزرگ (صلیب شمالی) در کهکشان تشکیل می دهند مشتمل بر بیش از پنجاه ستاره است که با چشم غیرمسلح مرئی هستند. درخشان ترین آنها ’آلفای دجاجه’ موسوم است به ذنب الدجاجه. صورت دجاجه مشتمل بر چندین ستارۀ مزدوج یا بتا است. از آن جمله است ستارۀ ’61 دجاجه’که نخستین ستاره ای است که فاصله اش از زمین ’11 سال نوری’ اندازه گیری شده است. (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
معظم و مکرم گردیدن. (منتهی الارب). بجول. (منتهی الارب). مکرم گردیدن. معظم گردیدن. (از ناظم الاطباء). گرامی شدن. و رجوع به بجول شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیارنبات شدن. (مصادراللغه زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گردانیدن. (تاج المصادر). برگردانیدن: یقال فی المیسر اجل السهام و کذلک اجالوا الرأی بینهم. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(دُک کالَ)
شهری است به مغرب مر بربر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَجْ جا لَ)
تیراندازان. رماه. گویند: ’خرج الامیر و بین یدیه الزجاله و الزجاله’، یعنی امیر بیرون شد در حالی که پیادگان و تیراندازان پیش روی او بودند. (از البستان) (از اساس البلاغه). جمع واژۀ زجّال. تیراندازان. (از معجم الوسیط) ، آنانکه با مزجل (تیر کوتاه یا تیر بدون پر و پیکان) تیراندازی کنند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / لِ)
پوست روی هر زخم عموماً و گوشت زخم سر کچل خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
گیاهی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ / عِ لَ)
ماحضر. (منتهی الارب). ماحضر از طعام. (اقرب الموارد) ، آنچه زود فراهم آرند مهمان را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هر چه به شتاب حاضر آورده شود. (غیاث از منتخب) (اقرب الموارد). هرچه سردست مهیا آید. (منتهی الارب) ، آنچه سوار توشه بردارد از چیزهایی که خوردن آن دشوار نباشد او را مانند خرما و سویق. (اقرب الموارد).
- عجاله الراکب، آنچه سوار با خود بردارد ازخرما و سویق. ماحضر. آنچه آماده و در دسترس باشد: بقیۀ آن فیالق فیل افکن انهزام یافته عجالهالراکب هزار فیل نیک فال از آن افیال فلال به مرابطحصول پیوست. (درۀ نادره ص 448). التمر عجاله الراکب، مثلی است که برای تحریک کسی زنند تا به اندک موجود قناعت کند گاهی که دسترسی به بسیار آن نباشد، شیر ناشتاشکن که شبان پیش از دوشیدن شتران بیک حلبه در چراگاه دوشیده باشد. (منتهی الارب). شیر اندک که دوشنده در چراگاه شتابان دوشد آن را برای خود یا جز خود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ /لِ)
دوخاله. تیر کمان. چوبی که قسمتی از آن دو شاخه و قبضۀ آن حدود ده سانتی متر و هر یک از شاخه های آن نیز همین حدود یا کمتر باشد و بر سر هر شاخ زهی یا جسمی که قابلیت کشیدن داشته باشد بندند و سر دیگر هر زه را به یک طرف قطعه چرمی متصل سازند و سنگ ریزه در آن چرم گذارند و نشانه گیرند و پس دو زه را بکشند رها کنند و اینچنین سنگریزه را بر هدف زنند
لغت نامه دهخدا
(دِ جَ)
رجوع به دجاجه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
رجوع به دجاجه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
زن با عظمت و جمال که او را تعظیم کنند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- بنوبجاله، بطنی است از عرب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دخاله
تصویر دخاله
تیر کمان
فرهنگ لغت هوشیار
دجاج الرومی: فیسا (بوقلمون) شوات یا مرغ، جوجه، گروهه ریسمان، مرغه (طائر) زبانزد اختر شناسی واحد دجاج یک مرغ خانگی ماکیان جمع دجج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجانه
تصویر دجانه
شتر بار کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباله
تصویر دباله
ترنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جداله
تصویر جداله
غوره های خرما، ریزه مور
فرهنگ لغت هوشیار
مردمان پست و بی سر و سامان، فرومایگان، اراذل و اوباش، سفلگان، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تسمه ای که بدان قمار بازند، دارویی است خوشبو و آن اشنان است که در مشک خشک کنند شیبه العجوز
فرهنگ لغت هوشیار
داساری (دلالی)، مزد داسار، مزد راهنما داسار میانجی جافکش (جاف روسپی) جاکش زن مونث دلال، زنی که برای مردان زن پیدا کند، زنی که دیگر زنان را بد راه کند 0 زن واسطه، واسطه میان دو طرف معامله
فرهنگ لغت هوشیار
به هم رسیدنی سردستی خوراک آماده، پیش خوراک، توشه کم بی درنگ بدون تاخیر فورا، فعلا اکنون: عجاله با شما کاری ندارم. توضیح نوشتن آن به صورت عجالتا غلط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاله
تصویر رجاله
((رَ جّ لِ))
جمع راجل، پیادگان، اوباش، فرومایگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلاله
تصویر دلاله
((دَ لَ یا لِ))
زنی که برای مردان زن پیدا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباله
تصویر دباله
((دَ لَ))
ترنج
فرهنگ فارسی معین