مأخوذ از ’تسارا’ و ’تتارا’ ی یونانی بمعنی چهار و پیشاوندی است که با بسیاری از کلمات ترکیب میگردد و بیشتر در اصطلاحات علمی و بمعنی چهارتائی متداول است. چنانکه در شیمی برای نامگذاری ترکیبات چهارظرفیتی بکار میرود. مثلاً کربن که عنصری است چهارظرفیتی در ترکیب باکلر بصورت تتراکلرور کربن ظاهر میشود و در کلماتی چون ’تتراکورد’ بمعنی نوعی از چنگ های قدیم که دارای چهار سیم بود و ’تتراداکتیل’ چهارانگشتی و ’تتراادر’ چهاروجهی و ’تتراسیلاب’، چهارسیلابی و ’تتراپود’ چهارپا و غیره آشکار میشود. رجوع به ترکیب های تترا شود
مأخوذ از ’تسارا’ و ’تتارا’ ی یونانی بمعنی چهار و پیشاوندی است که با بسیاری از کلمات ترکیب میگردد و بیشتر در اصطلاحات علمی و بمعنی چهارتائی متداول است. چنانکه در شیمی برای نامگذاری ترکیبات چهارظرفیتی بکار میرود. مثلاً کربن که عنصری است چهارظرفیتی در ترکیب باکلر بصورت تتراکلرور کربن ظاهر میشود و در کلماتی چون ’تتراکورد’ بمعنی نوعی از چنگ های قدیم که دارای چهار سیم بود و ’تتراداکتیل’ چهارانگشتی و ’تتراادر’ چهاروجهی و ’تتراسیلاب’، چهارسیلابی و ’تتراپود’ چهارپا و غیره آشکار میشود. رجوع به ترکیب های تترا شود
خروس کولی، بدنوس. (فرهنگ فرانسه به فارسی سعید نفیسی) نوعی مرغ از خانوداۀ گالی ناسه که آن را بزبان عامیانه خروس کولی گویند. از پرندگان نسبهً بزرگ و قوی است با رنگی سیاه که سینه اش سبز زنگاری و شکمش سفید است. این مرغ در جنگلهای کوهستانی زندگی میکند و گوشت آن بسیار مطبوع است. رجوع به خروس کولی شود
خروس کولی، بدنوس. (فرهنگ فرانسه به فارسی سعید نفیسی) نوعی مرغ از خانوداۀ گالی ناسه که آن را بزبان عامیانه خروس کولی گویند. از پرندگان نسبهً بزرگ و قوی است با رنگی سیاه که سینه اش سبز زنگاری و شکمش سفید است. این مرغ در جنگلهای کوهستانی زندگی میکند و گوشت آن بسیار مطبوع است. رجوع به خروس کولی شود
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) : ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. دقیقی. همه مرز ایران پر از دشمن است به هر دوده ای ماتم و شیون است. فردوسی. ز بهر زن و زاده و دوده را نپیچد روان مرد فرسوده را. فردوسی. همه دوده اکنون بباید نشست زدن رای و سودن بدین کار دست. فردوسی. سیاوش به آزار او کشته شد همه دوده را روز برگشته شد. فردوسی. نمانم جهان را به فرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو. فردوسی. به دل گفت اگر جنجگجویی کنم به پیکار او سرخ رویی کنم بگیرد مرا دوده و میهنم که با سر ببینندخسته تنم. عنصری. زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار. منوچهری. ز هر دوده کانگیخت او دود زود دگر نآید از کاخ آن دوده دود. اسدی. همه دوده با وی به تاب اندرند ز دیده به خون و به آب اندرند. شمسی (یوسف و زلیخا). شعاع درخش تو بر هر که تابد نزاید ز اولاد آن دوده دختر. ازرقی. فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار. سوزنی. خورشید دوده و گهر خاندان و خال آن برده گوی مهتری از عم و از پدر. سوزنی. رفت چون دود و دود حسرت او کم نشد زین بزرگ دوده هنوز. خاقانی. بی او یتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسی دوده بود. خاقانی. خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. ده و دوده را برگرفتم خراج نه ساو از ولایت ستانم نه باج. نظامی. همه شهر و کشور به هم برزدند ده و دوده را آتش اندر زدند. نظامی. به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت که در دوده قائم مقامی نداشت. سعدی (بوستان). ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان. ابن یمین. در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست عیسی به فلک سود سر بی پدری را. میرزا تقی (از آنندراج). ، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) : من از خردگی رانده ام با سپاه که ویران کنم دودۀ ساوه شاه. فردوسی. ، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) : مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. سر نامه گفت آنچه بهرام کرد همه دوده و بوم بدنام کرد. فردوسی. به کردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده ونام و ننگ. فردوسی. نیامد بدین دوده هرگز بدی نگه داشتندی ره ایزدی. فردوسی. از دودۀ پاکیزۀ وزارت ایام ترا یادگار دارد. مسعودسعد. کسی که منکر باشد خدای بی چون را بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار. مسعودسعد. مدد بأس دودۀ عباس سایۀ احتشام او زیبد. خاقانی. صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان کآستان بوس در او شد دل آزاد من. خاقانی. زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146). ، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) : ای سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده. دقیقی. همه مرز ایران پر از دشمن است به هر دوده ای ماتم و شیون است. فردوسی. ز بهر زن و زاده و دوده را نپیچد روان مرد فرسوده را. فردوسی. همه دوده اکنون بباید نشست زدن رای و سودن بدین کار دست. فردوسی. سیاوش به آزار او کشته شد همه دوده را روز برگشته شد. فردوسی. نمانم جهان را به فرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو. فردوسی. به دل گفت اگر جنجگجویی کنم به پیکار او سرخ رویی کنم بگیرد مرا دوده و میهنم که با سر ببینندخسته تنم. عنصری. زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار. منوچهری. ز هر دوده کانگیخت او دود زود دگر نآید از کاخ آن دوده دود. اسدی. همه دوده با وی به تاب اندرند ز دیده به خون و به آب اندرند. شمسی (یوسف و زلیخا). شعاع درخش تو بر هر که تابد نزاید ز اولاد آن دوده دختر. ازرقی. فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار. سوزنی. خورشید دوده و گهر خاندان و خال آن برده گوی مهتری از عم و از پدر. سوزنی. رفت چون دود و دود حسرت او کم نشد زین بزرگ دوده هنوز. خاقانی. بی او یتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسی دوده بود. خاقانی. خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. ده و دوده را برگرفتم خراج نه ساو از ولایت ستانم نه باج. نظامی. همه شهر و کشور به هم برزدند ده و دوده را آتش اندر زدند. نظامی. به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت که در دوده قائم مقامی نداشت. سعدی (بوستان). ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان. ابن یمین. در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست عیسی به فلک سود سر بی پدری را. میرزا تقی (از آنندراج). ، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) : من از خردگی رانده ام با سپاه که ویران کنم دودۀ ساوه شاه. فردوسی. ، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) : مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. سر نامه گفت آنچه بهرام کرد همه دوده و بوم بدنام کرد. فردوسی. به کردار بد هیچ مگشای چنگ براندیش از دوده ونام و ننگ. فردوسی. نیامد بدین دوده هرگز بدی نگه داشتندی ره ایزدی. فردوسی. از دودۀ پاکیزۀ وزارت ایام ترا یادگار دارد. مسعودسعد. کسی که منکر باشد خدای بی چون را بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار. مسعودسعد. مدد بأس دودۀ عباس سایۀ احتشام او زیبد. خاقانی. صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان کآستان بوس در او شد دل آزاد من. خاقانی. زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146). ، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
یا وادی موسی. شهر عربستان قدیم میان بحر احمر و بحرالمیت که متعاقباً پایتخت نبطیها و مردم ادوم یا ادومیه و سپس در دورۀ تسلط رومیان پایتخت فلسطین سوم بوده است. این شهر در درۀ عمیقی از کوه هور قرار داشت و در تجارت میان فینیقیه و فلسطین تأثیر و دخالت عظیم داشت. از قسمت رومی این شهر خرابه های بسیار باقی است که در سال 1812م. بورکهارت در آن کاوشهائی کرده است
یا وادی موسی. شهر عربستان قدیم میان بحر احمر و بحرالمیت که متعاقباً پایتخت نبطیها و مردم ادوم یا ادومیه و سپس در دورۀ تسلط رومیان پایتخت فلسطین سوم بوده است. این شهر در درۀ عمیقی از کوه هور قرار داشت و در تجارت میان فینیقیه و فلسطین تأثیر و دخالت عظیم داشت. از قسمت رومی این شهر خرابه های بسیار باقی است که در سال 1812م. بورکهارت در آن کاوشهائی کرده است
فرزند قابوس وشمگیر پادشاه معروف آل زیار بوده و پس از شکست و درگذشت پدرش قابوس، بنا بنوشتۀ صاحب کتاب حبیب السیر بخدمت امیران سامانی درآمده است، رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 367 شود، اما به نوشتۀ ابوالفضل بیهقی وی به عنوان نوا و گروگان در دیار غزنویان می زیسته است یا داریوش بزرگ نخستین پادشاه سلسلۀ هخامنشی است که به این نام خوانده شده و نباید او رابا دارای اکبر که بدست اسکندر کشته شد، اشتباه کرد، او همان داریوش اول است، رجوع به داریوش اول شود فرزند اردوان سوم پادشاه اشکانی است که در جنگ او با رومیان مقرر شد که همین دارا را برای تجدید مودت و دوستی میان دو کشور به روم فرستند، رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2047 شود
فرزند قابوس وشمگیر پادشاه معروف آل زیار بوده و پس از شکست و درگذشت پدرش قابوس، بنا بنوشتۀ صاحب کتاب حبیب السیر بخدمت امیران سامانی درآمده است، رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 367 شود، اما به نوشتۀ ابوالفضل بیهقی وی به عنوان نوا و گروگان در دیار غزنویان می زیسته است یا داریوش بزرگ نخستین پادشاه سلسلۀ هخامنشی است که به این نام خوانده شده و نباید او رابا دارای اکبر که بدست اسکندر کشته شد، اشتباه کرد، او همان داریوش اول است، رجوع به داریوش اول شود فرزند اردوان سوم پادشاه اشکانی است که در جنگ او با رومیان مقرر شد که همین دارا را برای تجدید مودت و دوستی میان دو کشور به روم فرستند، رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2047 شود
اسپهبد مجدالدین دارا پادشاه دیلمان است و در نیمۀ دوم قرن ششم هجری می زیست و از امیران گمنام آنروزگار بوده است، رجوع به مازندران و استرآباد رابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 196 شود دارا پسر رستم شروین سیزدهمین اسپهبد تبرستان در دوران نخستین فرمانروایی آل باوند که در قرن چهارم میزیسته است، (معجم الانساب ج 2 ص 286)
اسپهبد مجدالدین دارا پادشاه دیلمان است و در نیمۀ دوم قرن ششم هجری می زیست و از امیران گمنام آنروزگار بوده است، رجوع به مازندران و استرآباد رابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 196 شود دارا پسر رستم شروین سیزدهمین اسپهبد تبرستان در دوران نخستین فرمانروایی آل باوند که در قرن چهارم میزیسته است، (معجم الانساب ج 2 ص 286)
شهری است که تیرداد اول پادشاه اشکانی ساخته بود. ’از کارهای او (تیرداد بنای شهر جدیدی است که ژوستن گوید: دارا نام داشت و در کوه زاپا ارته نن واقع بود... این شهر رااز هر طرف کوههایی که شیب های تند داشت احاطه میکرد. خود شهر در جلگه ای واقع بود که حاصلخیزیش را بسیار ستوده اند. بعضی از نویسندگان رومی نام این شهر را داریوم ضبط کرده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2207 و 2208) (مازندران و استرآباد ترجمه وحید مازندرانی ص 217) شهر کوچکی بوده است دربین النهرین (عراق)، صاحب حدود العالم در بخش ’سخن اندر ناحیت جزیره (بین النهرین) و شهرهای وی’ گوید، ’ ... دارا شهرکی است بر دامن کوه و اندر وی آبهای روان بسیار’، (حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 91)
شهری است که تیرداد اول پادشاه اشکانی ساخته بود. ’از کارهای او (تیرداد بنای شهر جدیدی است که ژوستن گوید: دارا نام داشت و در کوه زاپا اُرِته نُن واقع بود... این شهر رااز هر طرف کوههایی که شیب های تند داشت احاطه میکرد. خود شهر در جلگه ای واقع بود که حاصلخیزیش را بسیار ستوده اند. بعضی از نویسندگان رومی نام این شهر را داریوم ضبط کرده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2207 و 2208) (مازندران و استرآباد ترجمه وحید مازندرانی ص 217) شهر کوچکی بوده است دربین النهرین (عراق)، صاحب حدود العالم در بخش ’سخن اندر ناحیت جزیره (بین النهرین) و شهرهای وی’ گوید، ’ ... دارا شهرکی است بر دامن کوه و اندر وی آبهای روان بسیار’، (حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 91)
دارنده، (برهان) : دارندۀ تخت پادشاهی دارای سپیدی و سیاهی، نظامی، ، خداوند، مالک: لطیف کرم گستر کارساز که دارای خلق است و دانای راز، سعدی، ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی، حافظ، دارای جهان نصرت دین خسرو کامل یحیی بن مظفر ملک عالم عادل، حافظ، ، در بردارنده، شامل: این خانه دارای پنج اتاق است، لای و دردی که در ته خم نشیند، (برهان) : ز می گر نباشد ز دارا کشم اگر چند سلطان داراوشم، عنصری، ، درو، درودن و درو کردن: بدان زایند مردم تا که میرند بدان کارندتا بکنند دارا، (فرهنگ اسدی)
دارنده، (برهان) : دارندۀ تخت پادشاهی دارای سپیدی و سیاهی، نظامی، ، خداوند، مالک: لطیف کرم گستر کارساز که دارای خلق است و دانای راز، سعدی، ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی، حافظ، دارای جهان نصرت دین خسرو کامل یحیی بن مظفر ملک عالم عادل، حافظ، ، در بردارنده، شامل: این خانه دارای پنج اتاق است، لای و دردی که در ته خم نشیند، (برهان) : ز می گر نباشد ز دارا کشم اگر چند سلطان داراوشم، عنصری، ، درو، درودن و درو کردن: بدان زایند مردم تا که میرند بدان کارندتا بکنند دارا، (فرهنگ اسدی)