جدول جو
جدول جو

معنی دترا - جستجوی لغت در جدول جو

دترا
دختران
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دارا
تصویر دارا
(پسرانه)
مالدار، ثروتمند، از نامهای خداوند، صورت دیگری از داراب و داریوش، نام پادشاه کیانی در شاهنامه و منظومه نظامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آترا
تصویر آترا
(دخترانه)
آذر، آتش، نام یکی از ماههای پاییز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درتا
تصویر درتا
(دخترانه)
در (عربی) + تا (فارسی) مانند در، مانند مروارید، همتای در
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دکترا
تصویر دکترا
درجۀ دکتری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارا
تصویر دارا
دارنده، چیزدار، مال دار، ثروتمند
فرهنگ فارسی عمید
ناحیتی است خرد بدیلمان از دیلم خاصه. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ناحیه ای است از نواحی کوفه. در این مکان مردم کثیر و درخت خرمای بسیار بوده و فعلاً خرابست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
مأخوذ از ’تسارا’ و ’تتارا’ ی یونانی بمعنی چهار و پیشاوندی است که با بسیاری از کلمات ترکیب میگردد و بیشتر در اصطلاحات علمی و بمعنی چهارتائی متداول است. چنانکه در شیمی برای نامگذاری ترکیبات چهارظرفیتی بکار میرود. مثلاً کربن که عنصری است چهارظرفیتی در ترکیب باکلر بصورت تتراکلرور کربن ظاهر میشود و در کلماتی چون ’تتراکورد’ بمعنی نوعی از چنگ های قدیم که دارای چهار سیم بود و ’تتراداکتیل’ چهارانگشتی و ’تتراادر’ چهاروجهی و ’تتراسیلاب’، چهارسیلابی و ’تتراپود’ چهارپا و غیره آشکار میشود. رجوع به ترکیب های تترا شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
خروس کولی، بدنوس. (فرهنگ فرانسه به فارسی سعید نفیسی) نوعی مرغ از خانوداۀ گالی ناسه که آن را بزبان عامیانه خروس کولی گویند. از پرندگان نسبهً بزرگ و قوی است با رنگی سیاه که سینه اش سبز زنگاری و شکمش سفید است. این مرغ در جنگلهای کوهستانی زندگی میکند و گوشت آن بسیار مطبوع است.
رجوع به خروس کولی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلغت زند و پازند تابستان را گویند که در مقابل زمستان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). هزوارش ’تترا’ پهلوی همین تابستان. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) :
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
همه مرز ایران پر از دشمن است
به هر دوده ای ماتم و شیون است.
فردوسی.
ز بهر زن و زاده و دوده را
نپیچد روان مرد فرسوده را.
فردوسی.
همه دوده اکنون بباید نشست
زدن رای و سودن بدین کار دست.
فردوسی.
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
نمانم جهان را به فرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو.
فردوسی.
به دل گفت اگر جنجگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگیرد مرا دوده و میهنم
که با سر ببینندخسته تنم.
عنصری.
زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار.
منوچهری.
ز هر دوده کانگیخت او دود زود
دگر نآید از کاخ آن دوده دود.
اسدی.
همه دوده با وی به تاب اندرند
ز دیده به خون و به آب اندرند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شعاع درخش تو بر هر که تابد
نزاید ز اولاد آن دوده دختر.
ازرقی.
فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
خورشید دوده و گهر خاندان و خال
آن برده گوی مهتری از عم و از پدر.
سوزنی.
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز.
خاقانی.
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود.
خاقانی.
خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم.
خاقانی.
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج.
نظامی.
همه شهر و کشور به هم برزدند
ده و دوده را آتش اندر زدند.
نظامی.
به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت
که در دوده قائم مقامی نداشت.
سعدی (بوستان).
ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را
فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان.
ابن یمین.
در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست
عیسی به فلک سود سر بی پدری را.
میرزا تقی (از آنندراج).
، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) :
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دودۀ ساوه شاه.
فردوسی.
، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) :
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
سر نامه گفت آنچه بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد.
فردوسی.
به کردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده ونام و ننگ.
فردوسی.
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی.
فردوسی.
از دودۀ پاکیزۀ وزارت
ایام ترا یادگار دارد.
مسعودسعد.
کسی که منکر باشد خدای بی چون را
بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار.
مسعودسعد.
مدد بأس دودۀ عباس
سایۀ احتشام او زیبد.
خاقانی.
صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان
کآستان بوس در او شد دل آزاد من.
خاقانی.
زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146).
، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دُ تُ)
درجۀ دکتری. دکتری. اجتهاد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (بخوزستان بنزدیکی کوه با نعمت بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(دِ مِ)
در یونان رب النوع غله را بدین اسم می نامیدند. (از ایران باستان ج 1 ص 439)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن در 42هزارگزی باختر فومن و 10هزارگزی ماسوله. دارای 118 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لغت زند و پازند باران را گویند و به عربی مطر خوانند. (برهان) (از آنندراج). به لغت زند و پازند باران و مطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
یا وادی موسی. شهر عربستان قدیم میان بحر احمر و بحرالمیت که متعاقباً پایتخت نبطیها و مردم ادوم یا ادومیه و سپس در دورۀ تسلط رومیان پایتخت فلسطین سوم بوده است. این شهر در درۀ عمیقی از کوه هور قرار داشت و در تجارت میان فینیقیه و فلسطین تأثیر و دخالت عظیم داشت. از قسمت رومی این شهر خرابه های بسیار باقی است که در سال 1812م. بورکهارت در آن کاوشهائی کرده است
لغت نامه دهخدا
فرزند قابوس وشمگیر پادشاه معروف آل زیار بوده و پس از شکست و درگذشت پدرش قابوس، بنا بنوشتۀ صاحب کتاب حبیب السیر بخدمت امیران سامانی درآمده است، رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 367 شود، اما به نوشتۀ ابوالفضل بیهقی وی به عنوان نوا و گروگان در دیار غزنویان می زیسته است
یا داریوش بزرگ نخستین پادشاه سلسلۀ هخامنشی است که به این نام خوانده شده و نباید او رابا دارای اکبر که بدست اسکندر کشته شد، اشتباه کرد، او همان داریوش اول است، رجوع به داریوش اول شود
فرزند اردوان سوم پادشاه اشکانی است که در جنگ او با رومیان مقرر شد که همین دارا را برای تجدید مودت و دوستی میان دو کشور به روم فرستند، رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2047 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام دریای تزه در اساطیر یونانی
لغت نامه دهخدا
اسپهبد مجدالدین دارا پادشاه دیلمان است و در نیمۀ دوم قرن ششم هجری می زیست و از امیران گمنام آنروزگار بوده است، رجوع به مازندران و استرآباد رابینو، ترجمه وحید مازندرانی ص 196 شود
دارا پسر رستم شروین سیزدهمین اسپهبد تبرستان در دوران نخستین فرمانروایی آل باوند که در قرن چهارم میزیسته است، (معجم الانساب ج 2 ص 286)
لغت نامه دهخدا
شهری است که تیرداد اول پادشاه اشکانی ساخته بود. ’از کارهای او (تیرداد بنای شهر جدیدی است که ژوستن گوید: دارا نام داشت و در کوه زاپا ارته نن واقع بود... این شهر رااز هر طرف کوههایی که شیب های تند داشت احاطه میکرد. خود شهر در جلگه ای واقع بود که حاصلخیزیش را بسیار ستوده اند. بعضی از نویسندگان رومی نام این شهر را داریوم ضبط کرده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2207 و 2208) (مازندران و استرآباد ترجمه وحید مازندرانی ص 217)
شهر کوچکی بوده است دربین النهرین (عراق)، صاحب حدود العالم در بخش ’سخن اندر ناحیت جزیره (بین النهرین) و شهرهای وی’ گوید، ’ ... دارا شهرکی است بر دامن کوه و اندر وی آبهای روان بسیار’، (حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 91)
لغت نامه دهخدا
دارنده، (برهان) :
دارندۀ تخت پادشاهی
دارای سپیدی و سیاهی،
نظامی،
، خداوند، مالک:
لطیف کرم گستر کارساز
که دارای خلق است و دانای راز،
سعدی،
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی،
حافظ،
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل،
حافظ،
، در بردارنده، شامل: این خانه دارای پنج اتاق است،
لای و دردی که در ته خم نشیند، (برهان) :
ز می گر نباشد ز دارا کشم
اگر چند سلطان داراوشم،
عنصری،
،
درو، درودن و درو کردن:
بدان زایند مردم تا که میرند
بدان کارندتا بکنند دارا،
(فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دارا
تصویر دارا
دارنده، چیزدار، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکترا
تصویر دکترا
مقام و پایه دکتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسرا
تصویر دسرا
کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترا
تصویر اترا
زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکترا
تصویر دکترا
درجه دکتری، اجتهاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارا
تصویر دارا
دارنده، مال دار، خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارا
تصویر دارا
واجد، متمول
فرهنگ واژه فارسی سره
توانگر، ثروتمند، غنی، مالک، منعم، حائز، ذی حق
متضاد: ندار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دختری و دوشیزگی، بکارت دختر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای تاریخی بین کنگرج کلا و ارتفاعات لفور در سوادکوه.، دارنده، متمکن
فرهنگ گویش مازندرانی
این گونه، این طور، از گیاهان وحشی و خودرو شبیه گاله، گیاهی باتلاقی که با آن حصیر بافند، سبزی کوهی، خرده کاه
فرهنگ گویش مازندرانی
دو تار بومی با پرده بندی مخصوص
فرهنگ گویش مازندرانی