جدول جو
جدول جو

معنی دبیرک - جستجوی لغت در جدول جو

دبیرک(دَ رَ)
مصغر دبیر. اصطلاحاً نیم دبیر. نویسندۀ بدرجۀ کمال دبیری نارسیده. در شاهد ذیل از بیهقی مراد دبیر قاید ملنجوق سالار کجاتان ونمایندۀ مسعود در دربار خوارزمشاه: ملطفه بدست آن دبیرک باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دبیر
تصویر دبیر
کسی که در دبیرستان شاگردان را درس بدهد، نویسنده، منشی
دبیر فلک: کنایه از سیارۀ عطارد
دبیر آسمان: کنایه از سیارۀ عطارد، دبیر فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرک
تصویر دیرک
ستون خیمه، تیری که در وسط چادر برپا می شود و چادر بر روی آن قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
شغل و عمل دبیر، نویسندگی، منشی گری
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
پول ایدرین موریس، فیزیکدان انگلیسی (1902م. -1984م.) بجهت کارهایش در بسط نظریۀ هایزنبرگ در مکانیک کوانتوم در جایزۀ 1933 نوبل در فیزیک با شرودینگرسهیم شد. نظریه ای در باب الکترون آورد (1928م.) و وجود پوزیترون را پیش بینی کرد (1931م.). کتاب اصول مکانیک کوانتوم (1930 میلادی) از اوست. در 1952 انجمن سلطنتی پیشرفت علوم در لندن مدال انجمن را بجهت کارهای وی در میدانهای برقاطیسی، ذرات جزئی ماده و نظریۀ کوانتوم به او اعطا نمود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تیرک. ستون خیمه و جز آن. ستون خیمه. پادیر. پاذیر. شمع. تیرافراشته زیر چادر که حامل چادر است. عمود. ستونه. دعامه. دعام. دعمه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
چوگان. مطرق. طبطاب، چماق. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام شاعری برهمنی مذهب فرزند رئیس قبیله ای در کنجاوه از مضافات لاهور. نزد علمای مشهور مسلمان زمان خود تحصیل علوم ادبی و فنون عقلی کرد و به دبیری یکی از نواب ها رسید و در هجو درانیان از شاهجهان آباد بیرون رفت و در سال 1305 هجری قمری درگذشت. این بیت او راست:
دل صدچاک دارد شانه زان رو
که با اشعار باشد الفت او.
(از قاموس الاعلام ترکی)
(به معنی مقدس) پادشاه عجلون و یکی از سلاطین پنجگانه ای است که برای انهدام جبعون همداستان گردیدند بنابر این یوشع ویرا با سایر رفقایش کشت و بر درخت آویخت (یوشع 10: 3). (قاموس کتاب مقدس)
لقب کعب بن عمرو است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اسم موضعی است در نزدیکی حبرون که اول به قریۀ سفر (داود: 1:11) و قریۀ سفر (یوشع 15:15) مسمی بوده است و پس از آن قریۀ سنه نامیده شد (یوشع 15:49) و دبیر یعنی مقدس و قریۀ سفر یعنی ده کتابها بدین لحاظ دور نیست که آنجا محل تعالیم دینیه کنعانیان بوده است. و دبیر شهر حصاردار بنی عناق بود که یوشع بدان دست یافته است (یوشع 10:38 و39) و به سبط یهودا داده شد، از آن پس مجدداًبدست کنعانیان افتاد لکن ثانیاً بواسطۀ عثنئیل بر اسرائیلیان استقرار یافت (یوشع 21:15) و در تعیین موضع این شهر بعضی برآنند که همانند دویریان میباشد که بمسافت سفر یکساعت در طرف غربی حبرون میباشد و دیگران بر اینکه همان ظهریه است که موقع چشمه های فوقانی و تحتانی میباشد. (داود 1:15). (قاموس کتاب مقدس)
نام شهری در قسمت بنی حاد و در شرقی اردن واقع بود (یوشع 13: 26) و دور نیست که ’لودبار’ باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از رشته آنچه که پس رویه برآرند وقت رشتن. مقابل قبیل رشته که در وقت تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود. مقابل قبیل. آنکه فرود آرند بوقت پیچیدن بر دوک. رشته که در عین تابیدن آن دست بطرف بالا برده شود نه آنکه بجانب سینه آید. (جهانگیری) ، چیزی که آنرا از سینه پس ببری. و گویند: عرف دبیره من قبیله، ای معصیته من طاعته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نویسنده. (برهان) (از جهانگیری) (صحاح الفرس) (اوبهی). منشی. (برهان) (جهانگیری). پناغ. (سروری). بناغ. (دهار). کاتب. (مهذب الاسماء). ادیب. کتّاب. قلم زن. باسواد. که خط دارد. که خواندن و نوشتن تواند. که کتابت تواند. دارای هنر نویسندگی. صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گفته اند که در سراج اللغات نوشته شده است که این لفظ نزد اکثر فارسی است ونزد بعضی عربی و در یکی از رساله های معتبره بنظر آمده که دبیر در اصل ’دوبیر’ بود بضم دال چه ’بیر’ به معنی حافظه است و منشی هم صاحب دو حافظۀ نظم و نثر میباشد و نزد بعضی دبیر بفتح معرب همین دوبیر است. (غیاث) (آنندراج). دبیر و دویر نویسندۀ نامه و در اصل دوبیر و دوویر بوده و نیز ’ویر’ به معنی حافظه است یعنی آنکه حافظۀ نظم و نثر دارد و قیل آنکه حافظۀتازی و پارسی دارد و مشهور بفتح دال است و ’دویر’ افصح است از دبیر لکن متأخران عجم که بعرب آمیخته واو را به باء بدل کردند و ضم دال بفتح جهت خفت و نیامدن صیغۀ فعیل (بضم فا) در لغت عرب، و ممکن است که دویر (بضم دال و کسر واو فارسی) باشد و دبیر (بفتح دال و کسر بای موحده) معرب آن باشد و در بعضی شروح انوری گفته که دویر در اصل دوویر بوده یعنی صاحب دو ادراک و دو حافظه چه او را دو ادراک باید یکی برای جمع کردن معانی در دل و دیگر برای جمع حروف بقلم، بخلاف دیگران که یک ادراکشان بسنده است. و نیز صاحب آنندراج از انجمن آرا نقل کند که: در اصل دبیر و دویر بوده که دویر تبدیل آن است و به معنی حافظ نظم و نثر و تازی و پارسی، و ویر به معنی دانش هم گفته اند اصل به پارسی دویر است و شاید دبیر معرب آن باشد چه دبیر به معنی کاتب و نویسنده نیامده و دبور و دابر و تدبیر و دبار هیچیک از این چهار به این معنی نیامده، و دبربضم و بضمتین پشت و مقعد را گویند و پس هر چیزی را نیز گویند و دبر اللیل و الشهر آخر شب و آخر ماه و تدبیر و ملاحظۀ پس کار و در پارسی ویر به معنی فهم و ادراک و حفظ و صاحب این حال را تندویر و تیزویر گفته اند یعنی تیزدانش و تندادراک و زیرک... و احمد بن ابوحامد کرمانی صاحب تاریخ عقدالعلی که از معاریف فضلاء بوده در این رباعی خود واضح تر کرده است:
از وزر بترسم و وزیری نکنم
میرم به گرسنگی و میری نکنم
با آنکه دو چاه است و دو حضرت در یزد
در قعر دو بیر من دبیری نکنم.
- انتهی. اما این تعابیر و تفاصیل بر اساسی نیست و واژۀ دبیر از لغات عاربه است و میتوان گفت از روزی که خط میخی از سرزمین بابل به ایران رسید این واژه نیز همان زمان در زبان ما درآمد چه به لغت دبیر و دبیریه که معنی خط دارد حدود شش سده پیش از میلادمسیح در فرس هخامنشی برمی خوریم و در سنگنبشته های هخامنشیان چندین بار به هیأت ’دیپی’ دیده میشود. این واژه با همه قدمتی که دارد یادگاری از قوم سومر است و از بن و اصل ’دوب’ که در آن زبان به معنی لوحه و خط است گرفته شده و سپس از سومر به اکد رسیده است و از این زبانها به آرامی نیز درآمده و سپس وارد زبان عربی شده و صورت ’دف’ گرفته است چه ’دف’ علاوه از معنی معمول معنی لوحه نیز دارد. در کارنامۀ اردشیر بابکان ’دیپیبر’ مخفف ’دیپیور’ صورت پهلوی کلمه است چنانکه در نقش نگینی که از زمان ساسانیان بجامانده است دپیور آمده است و در زبان ارمنی ’دپیر’ نیز از پهلوی به عاریت گرفته شده است و از همان بن اصلی است لغات دبیر و دبستان و دبیرستان و دیبا یا دیباه یا دییه و دیباج و دیباجه (نه دیباچه) و دیوان. اما اینکه ریشه لغت ’دبیر’ را با ’دفتر’ یکی دانسته اند درست نیست زیرا دفتر از یونانی به فارسی رسیده است و دیفتر در یونانی معنی پوست دارد و بمناسبت اینکه در قدیم روی پوست کتابت میشد کتاب را دفتر نامیده اند. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 صص 209- 212) : و این ناحیت جبال ناحیتی است بسیار کشت و برز و آبادان و جای دبیران و ادیبان و بسیار نعمت. (حدود العالم).
چنین گفت کز خرۀ اردشیر
یکی مرد بازارگانم دبیر.
فردوسی.
بهر کار دستور بد برزمهر
دبیر جهاندیدۀ خوب چهر.
فردوسی.
بدیدند نقشی بر آن تیز تیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر.
فردوسی.
کجا نام آن گو جوانوی بود
دبیر و بزرگ و سخنگوی بود.
فردوسی.
گزین کن از ایران یکی مرد پیر
خردمند و گویا و گرد و دبیر.
فردوسی.
کجا نام آن مرد بهرام بود
سوار و دبیر و دل آرام بود.
فردوسی.
اگر شاه باشد بدین دستگیر
که این پاک فرزند گردد دبیر.
فردوسی.
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال و خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). و چنان نبشتی (مسعود) که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 130). کافی تر و دبیرتر ابنای عصر بود. (تاریخ بیهقی).
گر گشته ای دبیر فروخوانی
این خطهای خوب معما را.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ور چه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
زرهنامۀ روشناسان پیر.
نظامی.
قلمی را که موی در سر ماند
کار ساز دبیرنتوان یافت.
خاقانی.
خط دبیر تر بود خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب تر خاک بسر بر آن تری.
خاقانی.
دبیر ما بصفت روبه است کو دم او
بلی هر آینه روباه را دم است گواه.
خاقانی.
و گروهی را گفت به دکان و بازار باشید و کار کنید و دبیران را گفت به دیوان نشینند. (قصص الانبیاء ص 36).
- داننده دبیر، عالم. دانشمند:
گناه آید ز کیهان دیده پیران
خطا آید زداننده دبیران.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- سردبیر، رئیس گروه نویسندگان مجله یا روزنامه. آنکه بر نویسندگان مجله یا روزنامه ریاست و نظارت دارد در نویسندگی. رجوع به سردبیر شود.
- فاضل دبیر، دبیر دانشمند:
بنامم نخواندی کس از بس شرف
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر.
ناصرخسرو.
، منشی شاه یا امیر و نویسنده یا خوانندۀ فرمانها و نامه ها در محضر شاه یا امیر یا رئیس. هر یک از نویسندگان دیوان رسالت. رئیس دارالانشاء وهر یک از نویسندگان آن:
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد از اسکندر شهرگیر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نویسد از اسکندر شهرگیر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر.
فردوسی.
مرآنرا چوبر تو بخواند دبیر
منه پیش دیر و سگالش مگیر.
فردوسی.
دبیر پسندیده را پیش خواند
سخن هر چه بایست با او براند.
فردوسی.
ستاینده بد شهریار اردشیر
چو دیدی بدرگاه مردی دبیر.
فردوسی.
جوان شد ز گفتار او شاه پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر.
فردوسی.
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
نوشتش یکی نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود خواندن دبیرانش را
ز توران جوانان و پیرانش را.
فردوسی.
چو پردخته شد زان بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش اوشد دبیر
نبشته ازو نامه ای بر حریر.
فردوسی.
ابا موبد موبدان اردشیر
چو شاپور و چون یزدگر دبیر.
فردوسی.
مأمون رضا علیه السلام را گفت ترا وزیری و دبیری باید که از کارهای تو اندیشه دارد. (تاریخ بیهقی ص 137). و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردی. (تاریخ بیهقی ص 246). گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی ص 245). بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند. (تاریخ بیهقی ص 245). ندیمان و دبیران و دیگر چاکران را که بهانه جستی تا چیزی شان بخشیدی. (تاریخ بیهقی). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند به دیوان رسالت با بونصر مشکان می نشستند. (تاریخ بیهقی). بومنصور دبیر خویش را نزدیک من که بونصرم فرستاد پوشیده... و پیغام داد که من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود... بخواند. (تاریخ بیهقی ص 152). چون ملطفه به خط خداوند باشد اعتماد کند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدوردیوان و دبیران بر این جمله بنشستندی وی در طارم آمد. (تاریخ بیهقی).
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابک دل و یادگیر.
اسدی.
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
پادشا را دبیر چیست زبان
که سخنهاش را کند تحریر.
ناصرخسرو.
مهتر خویش را حقیر کنند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
ناصرخسرو.
امیر ناصرالدین را از جملۀ فوائد آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در غزارت فضل و فضایل و کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت و دبیر بایتوز بود. (ترجمه تاریخ یمینی). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب مجلس حکم و ریاست و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچکس نستاند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 118).
چون دبیر تو نگارد به قلم نام ترا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر.
معزی.
آن قصب که با نیرو بوددبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه).
دبیری چو من زیر دست وزیری
ندارند، حاشا که دارند حاشا.
خاقانی.
- تیر دبیر، عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم:
ز گردون چو بر نامۀ من بتابد
ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم.
ناصرخسرو.
تیر مانندۀ دبیر آمد.
- دبیران دبیر، رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دبیر انجم، کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر.
- دبیر بزرگ، نویسندۀ استادو زبردست.
- ، رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک.
- دبیر جهاندیده، کاتب مجرّب. نویسندۀ سالخوردۀ باتجربه و پخته:
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آکنده بودش همی برفشاند.
فردوسی.
- دبیرخردمند، نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل.
- دبیر حضرت، منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد:
خاک بر سر دبیر حضرت را
چون نداند همی یمین ز غموس.
سنائی.
- دبیر خاص، منشی مخصوص:
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که بر کاغذ جواهر داندافشاند.
نظامی.
- دبیر غلامان، نویسندۀ خاص رستۀ غلامان: امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401).
- دبیر نویسنده، منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت:
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در سخنها فراوان براند.
فردوسی.
به خیمه بپوشید روی زمین
دبیر نویسنده را گفت هین.
اسدی.
- فرخ دبیر، دبیر نیکوفال و نیک طالع.
- مرد دبیر، مرد نویسنده:
چو آن نامه بر خواند مرد دبیر
رخ نامور شد بکردار قیر.
فردوسی.
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده او بود و هم یادگیر.
فردوسی.
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه پر گرز و تیغ است و تیر.
فردوسی.
- مرد هندی دبیر، نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی:
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
، نویسندۀ وقایع. وقایعنگار. ثبت کننده و جامع حوادث و اتفاقات و کارنامۀ شاهان و بزرگان.شده بند. شده وند. نوپدیدنویس: و دبیری به پنج تا کاغذ و قرصی مداد که دو درم سیم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 10). ، محاسب. نویسنده که شمار چیزها نگاه دارد. دبیر خزانه:
دبیران را به آتشگاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک.
نظامی.
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج.
نظامی.
- دبیرخزانه (خزینه) ، مستوفی و محاسب گنج خانه: خازنان و دبیران خزینه و مستوفیان نثارها رابه خزانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). و در آن دو سه روز پوشیده بومنصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260).
، گاهی به معنی نقاش و مصور نیز آمده است چنانکه نظامی در تمثیل به احوال مانی مصور گوید:
گذارندگیهای کلک دبیر
برانگیخته موج زان آبگیر
نگارید زان کلک مانی دبیر
سگ مرده بر روی آن آبگیر.
نظامی (از آنندراج).
برنوشته دبیر پیکر او
نام بهرام گور بر سر او.
نظامی.
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندی دبیرشاه بود.
نظامی.
، موبد. ، هر یک از دو فرشتۀ چپ و راست که اعمال آدمی ثبت کنند. رقیب و عتید:
ز پادشا دو دبیرست شر و خیر نویس
که یک نفس نبود زان و این گزیر مرا
دبیر خیر ز من فارغ و نبشته شدست
هزار نامۀ شر از دگر دبیر مرا.
سوزنی.
، معلم. مدرس. آموزگار. که عمل آموزد. که تعلیم دهد. که بدیگری آموزد: کودکان را اندر بیماری امید چیزی خوب فرماید داد (طبیب) و از هیبت معلم و دبیرشان ایمن فرماید تا شاد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
به سیمین تخته و مشکین ده آیت
دبیران رادبستان تازه کردی.
خاقانی.
دادش به دبیر دانش آموز
تا رنج برد بر او شب و روز.
نظامی.
، در تعلیمات آموزشی امروز ایران معلمی که در دبیرستان تدریس کند. ، کارمند صاحب مقام و دارای مصونیت سیاسی سفارتخانه. نایب سفارت.
- دبیر اول، نایب اول سفارت.
- دبیر دوم، نایب دوم سفارت
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
قبیله ای است از اسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سعیدالدین عبدالعزیز بن حنفی متوفی به سال 693 هجری قمری او راست: کتاب تفسیر
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ رَ)
دهی است به بحرین از آن بنی عامر بن حارث بن عبدالقیس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ رَ)
تصغیر حبرکی. رجوع به حبرکی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است از سواد بغداد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
منسوب است به دبیر که بطنی است از اسد. (سمعانی) ، لقب کعب بن مالک است. (الانساب سمعانی) ، دهی است بعراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبیر بودن. منشی بودن. عمل دبیر و منشی. کاتبی. نویسندگی. سوادخوانی. سواد. خط داشتن. هنر کتابت و قرائت:
نخواهی دبیری تو آموختن
ز دشمن نخواهی تو کین توختن.
فردوسی.
رخش از نامه خواندن شد زریری
که میدانست کم مایه دبیری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سه موبد بیاورد فرهنگجوی
که اندرهنرشان بود آبروی
یکی تا دبیری بیاموزدش
دل از تیرگیها برافروزدش.
فردوسی.
حسنک حشمت گرفته است، شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی). دبیری و شمار معاملات نیکو داند (احمد عبدالصمد) و مردی هوشیار است. (تاریخ بیهقی).
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را.
ناصرخسرو.
دبیری یکی خرد فرزند بود
نشد جز به الفاظ من سیرشیر.
ناصرخسرو.
آن دبیری رساندت به نعیم
این دبیری رهاندت ز سعیر.
ناصرخسرو.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
طهمورث دیوان را در اطاعت آورد... و مردمان را دبیری آموخت. (نوروزنامه). نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود و مردم اگرچه با شرف گفتار است چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). دبیری آن است که مردم را از پایۀ دون بپایۀ بلند رساند تا بعالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود. (نوروزنامه). و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 93).
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید.
نظامی.
، منشی گری. کتابت. شغل دبیر. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 صص 153 / 155 و چهار مقالۀ عروضی باب دوم در مقالت دبیری شود:
نام نیکو وجمال و شرف و علم و ادب
با دبیری بتو کردند دبیران تسلیم.
فرخی.
کمترین فضل دبیریست مراو را هر چند
بسر خامه کند موی ز بالا به دونیم.
فرخی.
ودر آن روزگار با دبیری و مشاهره که داشت (مظفر) مشرفی غلامان سرایی برسم وی بود سخت پوشیده. (تاریخ بیهقی). بونصر پسر ابوالقاسم علی نوکی از دیوان با وی به دبیری رفت. (تاریخ بیهقی). و بومحمد قاینی را که از دبیران او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه بوالقاسم کثیر می کرد بفرمان سلطان محمد بخواند. (تاریخ بیهقی). امام روزگار بود در دبیری. (تاریخ بیهقی). ایشان... دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگرست و مرد آنگاه آگاه شودکه نبشتن گیرد. (تاریخ بیهقی). تلک از خواص معتمدان خواجه شد ویرا دبیری و مترجمی کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). بومحمد غازی درغاری مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت زندگانی خداوند دراز باد عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را و وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
دبیری را تویی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آیین تو زرقست.
خاقانی.
، شغل دبیر. معلم دبیرستان،
{{اسم}} قسمی خربزه، قسمی دیبا و حریر (شاید مصحف دبیقی باشد)، خط. نوشته. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102).
- دین دبیری، خط اوستایی. خط کتابت احکام دین زرتشت
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
خط. رجوع به دبیری شود.
- دین دبیره، خط که بدان احکام دین نوشته شود. دین دبیریه. دین دبیری. خط اوستایی. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
نویسندگی منشی گری محرری، شغل دبیر معلمی مدارس متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدبیرکردن
تصویر تدبیرکردن
پایان کاری را نگریستن در امری اندیشیدن، مشورت کردن رای زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرک
تصویر دیرک
ستون خیمه تیر بسیار بزرگ تیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیر
تصویر دبیر
نویسنده، کاتب، منشی، ادیب، معلم، باسواد، قلمزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرک
تصویر دیرک
((رَ))
تیر بسیار بزرگ، تیرک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبیر
تصویر دبیر
((دَ))
نویسنده، کاتب، کسی که در دبیرستان تدریس کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبیره
تصویر دبیره
رسم الخط، فونت، خط
فرهنگ واژه فارسی سره
محرری، نامه نگاری، نامه نویسی، معلمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مدرس، معلم، راقم، کاتب، مترسل، محرر، منشی، نویسنده، باسواد، تحصیلکرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادیر، تیرک، چوب، شمعک، میله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر کسی به خواب بیند دبیری میکرد، دلیل که مال مردمان را به مکر و حیله ستاند و کارهای ناکردنی کند. اگر بیند دبیری پادشاه می کرد، دلیل که ازمردمان منفعت بسیار یابد. اگر بیند که دبیری دانا بود، دلیل که خیر و منفعت یابد، ولکن اگر عمل دارد، دلیل است که معزول گردد. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که جامع قرآن و خطبه و دعوات و توحید و ثبوت می نوشت، دلیل است که به شغل و عیش کردن دنیا فریفته گردد. اگر بیند که خامه می نوشت و مدادش نیکو است، دلیل که قباله مال و بوارا می نویسد. اگر بیند که چیزها می نوشت که خلاف شریفت است، دلیل است که بد باشد. حضرت دانیال
فرهنگ جامع تعبیر خواب