جدول جو
جدول جو

معنی دبیروار - جستجوی لغت در جدول جو

دبیروار
(دَ)
همانند دبیران. بسان منشیان. به هیئت کاتبان گاه تحریر: ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروار
تصویر بروار
(پسرانه)
آن قسمت از دامنه کوه که زیباترین قسمت آن می باشد، نام منطقه ای در کردستان نزدیک عمادیه (نگارشکردی: بهروار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرور
تصویر بیرور
(پسرانه)
متفکر (نگارش کردی: بیرهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دروار
تصویر دروار
(دخترانه)
در (عربی) + وار (فارسی) مانند در، هچون در
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروار
تصویر بروار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسیروار
تصویر اسیروار
اسیر مانند، مانند اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگوار
تصویر دیرگوار
غذایی که دیر هضم شود، دیرهضم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیروار
تصویر شیروار
شیر مانند مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل، کار، پیشه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نام خانواده ای نامور به قزوین بروزگار حمدالله مستوفی و پیش از وی. مستوفی در تاریخ گزیده آرد مردمان عالم و صالح بودند از ایشان مولانای سعید استاد علماء زمان نجم الدین علی بن عمر الکاتبی عدیم المثل بود و از وصف مستغنی. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 844 و 845)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا. در 6 هزارگزی جنوب داراب و نقش شاپور. جلگه. گرمسیر و مالاریائی. دارای 67 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و محصول آنجاغلات و برنج و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و قالی بافی و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تنگ بار، (یادداشت مؤلف)، کسی را گویند که مردم نزد او به دشواری بار یابند، (از برهان ذیل تنگ بار)، رجوع به تنگ بار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نجم الدین قزوینی از خانوادۀ دبیران آن شهر و از یاران و دستیاران خواجه نصیرالدین طوسی و مؤیدالدین عروضی در ساختن زیج خاقانی بفرمان هلاکوخان مغول است و بدین تقدیر از دانشمندان قرن هفتم هجری قمری بشمارست. (تاریخ گزیده چ اروپا ص 581). و رجوع به دبیر نجم الدین علی بن عمر... شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به لغت نبطی گیاهی که از هند خیزد، ساقش بقدر ذرعی و خشبی و اسافل شاخهای او خاردار و برگش بسیار سبز و ریزه و ثمرش بی گل شبیه به ثمر گیاه پنبه و در جوف او تخم او مدور و تیره رنگ و در طعم و بو با تندی اندک تلخی و اطعمه را خوش طعم میسازد. (از تحفۀ حکیم مؤمن). دبیداریا
لغت نامه دهخدا
(دَ ری)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 4هزارگزی باختر راه مالرو مارز انگهران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بیلْ)
دهستان بخش حومه شهرستان کرمانشاه و 28000 تن سکنه دارد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
مثل شیر. چون شیر. که مانند شیر شجاع ومتهور باشد. شیرسان. شیروش. شیرفش. مانند شیر به شجاعت. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تیر پرتاب، مقداری از مسافت که یک تیر را چون بیفکنند پیماید، به مسافت پرتاب تیری، (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
از آن بیشه برتر یکی تیروار
یکی کوه بینی سیه تر ز قار،
فردوسی،
گشته پران از کف او نیزه و زوبین و تیغ
در هوا ده تیروار راست در ده تیروار،
مسعودسعد،
اصلاح زهره آن است که هر دو سر آن ببندند و در آب بجوشانند چندانکه مردی دو تیروار برود یا سه تیروار پس از آن به سایه خشک کنند و نگاهدارند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی) و آوازاو (ملک ماران) از یک تیروار بکشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
تیرمانند، راست چون تیر، همانند تیر در راستی:
کمانم از پی آن تیروار قامت او
وزو مرا همه درد و غم است قسمت وتیر،
سوزنی،
رجوع به تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
با دلیری. دلیرانه. چون دلیران:
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ سیرْ)
مانند اسیر:
تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم ز هر دیارش.
نظامی، ضمیر فاعلی برای مفرد مغایب، چنانکه امروز مردم طهران گویند: بمن گفتش بیا، یعنی او بمن گفت:
اشک باریدش و نیوشه (ظ: شنوشه) گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
، ضمیر اضافی، که مضاف الیه واقع شود: چشمش، پایش، بمعنی چشم او، پای او، و در این صورت ضمیر ملکی است:
کسی کو بپرهیزد از بدمنش
نیالاید اندر بدیها تنش.
فردوسی.
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
خانه اش سوزد بگوید نار نیست.
مولوی.
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالی است.
حافظ.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
’اش’ که به آخر کلمه ملحق شود، همزۀ آن ساقط گردد:
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
ولی اگر کلمه مختوم به های غیرملفوظ باشد همزۀ آن بجا ماند:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
زحلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی مروزی.
نوبت هدهد رسید و پیشه اش
وآن بیان صنعت و اندیشه اش.
مولوی.
و گاه در شعر که همزه خوانده نمیشود، درتحریر نیز همزه را ساقط کنند: پیشه ش. و رجوع به ’ش’شود
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ)
سهم دختری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین. در 14000گزی جنوب باختر آبیک. دارای 114 تن سکنه. آب از قنات. محصول غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه مالرواست و از طریق باقرآبادمیتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + روان، بی جان. بی روح. رجوع به روان شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
چون دریا. دریافش. بحرسان: جواهر تهنیت نثار کرد بر دست دریاوار و بازوی نهنگ کردار... (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 9)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه کرمانشاه به نوسود میان لفطه و درونه در 43000گزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شغل و کار و عمل، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شغل و کار، (رشیدی) :
ندارد مشتری بر برج کیوان
جز افزون دگر کار و بیاوار،
عنصری،
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار،
ناصرخسرو،
زین بیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بیاواری،
ناصرخسرو،
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
شغل کار عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیروار
تصویر شیروار
مانند شیر: شیروار با شمشیر صاعقه کردار حمله برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروار
تصویر بروار
پروار پرواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوار
تصویر بیوار
شب پره، خفاش
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از خشت و گل یا سنگ یا آجر یا چیز دیگر در کناره زمین یا چهار سمت خانه درست کنند و جائی را باآن محصور سازند، دیوال هم گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاوار
تصویر بیاوار
((بِ))
شغل، کار سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیوار
تصویر دیوار
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
ثقیل، دیرهضم
متضاد: سهل الهضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد