جدول جو
جدول جو

معنی دبیره - جستجوی لغت در جدول جو

دبیره
(دُ بَ رَ)
دهی است به بحرین از آن بنی عامر بن حارث بن عبدالقیس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دبیره
(دَ رَ / رِ)
خط. رجوع به دبیری شود.
- دین دبیره، خط که بدان احکام دین نوشته شود. دین دبیریه. دین دبیری. خط اوستایی. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 102)
لغت نامه دهخدا
دبیره
رسم الخط، فونت، خط
تصویری از دبیره
تصویر دبیره
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دایره
تصویر دایره
شکل مسطح گردی که همۀ نقاط آن از مرکز به یک فاصله باشند، خط گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، پرهون، چنبر، حلقه، در موسیقی از آلات موسیقی ضربی به صورت چنبری چوبی که در یک طرف آن پوست نازکی چسبانده شده، باتره، تبوراک، دف، محدوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبیره
تصویر کبیره
کنایه از گناه بزرگ مانند قتل و زنا، کبیر
فرهنگ فارسی عمید
نوعی وضو یا غسل که در آن هرگاه عضوی از بدن زخمی شده و روی آن را بسته باشند و باز کردن آن هنگام وضو یا غسل زیان و صدمه داشته باشد می توان به همان حالت که هست وضو گرفت یا غسل کرد، به طوری که آب به آن نرسد، در پزشکی تخته های نازک و نوارهایی که شکسته بند روی عضوی که استخوانش شکسته باشد می بندد، آتل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چبیره
تصویر چبیره
چپیره، عده ای از مردم که برای کاری در یک جا گرد آیند، آمادگی و اجتماع مردم برای کاری، جمع، جمعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبیره
تصویر تبیره
نوعی دهل یا طبل، کنایه از صدای تبیره، برای مثال تبیره برآمد ز درگاه شاه / رده برکشیدند بر بارگاه (فردوسی - ۳/۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
شغل و عمل دبیر، نویسندگی، منشی گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه، فرزندزاده، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دویره
تصویر دویره
خانقاه، بنایی برای عبادت، ریاضت، اجتماع، سماع و زندگی درویشان و صوفیان
فرهنگ فارسی عمید
(صُ بَ رَ)
ابوصبیره، مرغی است سرخ شکم و سیاه پشت و سر و دم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
دهل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439). تبیر. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی تبیر است که دهل و کوس و طبل و نقاره باشد. (برهان). طبل و کوس و دهل. (غیاث اللغات). دهل را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). طبل و دمامه که آن را کوس نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). دهل و نقاره. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) :
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین همه کشورش.
فردوسی.
برآمد خروش از در پهلوان
ز کوس و تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
بفرمود اسکندر فیلفوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس.
فردوسی.
ز ره گرد برخاست وز شهر جوش
ز صحرا فغان وز تبیره خروش.
اسدی.
ز خون پشت صندوق پیلان بنفش
شکسته تبیره دریده درفش.
اسدی.
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز.
سنایی.
خروه غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال.
نظامی.
تبیره بغرید چون تندشیر
درآمد برقص اژدهای دلیر.
نظامی.
ایا شاهی که بر درگاه جاهت
ز طاس مهر و مه باشد تبیره.
شمس فخری.
رجوع به تبیر شود، بعضی گویند تبیره دهلی است که میان آن باریک و هر دو سرش پهن میباشد. (برهان). رجوع به تبیر در همین لغت نامه شود، مجازاً بمعنی صدا و آواز تبیره هم آمده است:
تبیره برآمد ز پرده سرای
همان نالۀ کوس با کرنای.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالۀ بوق و آوای کوس.
فردوسی.
، خانه ایکه در آن پلیدیها ریزند. (برهان). خانه ای باشد که در آنجا سرگین و پلیدی باشد. (فرهنگ اوبهی). رجوع به تبیر شود
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ رِهْ)
مصغر ابراهیم
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
پاره ای از مو، گوسپند که جماعتی بشرکت خریده ذبح کنند، پشم نیکوی گوسپند از اول بریدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِ)
ساخته. پرداخته، جمع حساب، پیچیده. (از برهان قاطع) ، سنجیده. (اوبهی) ، تل ریگ. تودۀ ریگ. (برهان قاطع).
لغت نامه دهخدا
(بَبْ بَ رَ / رِ)
قسمتی از بند کاسک. بند کلاه خود. (از دزی ج 1 ص 50)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
نان تنک و جز آن که بر آن طعام برآرند، خوان
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبیره
تصویر تبیره
دهل کوس طبل نقاره، خانه ای که در آن پلیدیها ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیله
تصویر دبیله
شکم کلن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیره
تصویر صبیره
نان نازک نان سر سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیره
تصویر قبیره
سر نره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیره
تصویر کبیره
گناه بزرگ و عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
فرزند نوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقیره
تصویر دقیره
چمنزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبیره
تصویر جبیره
تخته بند، نواری که روی عضو استخوان شکسته می بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیری
تصویر دبیری
نویسندگی منشی گری محرری، شغل دبیر معلمی مدارس متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
با تره خمک ازابزارهای خنیا مونث دایر (دائر) دور زننده گردنده، خطی گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوری که فاصله هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی بود، جمع دوایر (دوائر) یا دایره صغیره. دایره ایست مفروض که کره را نصف نکند. مقابل دایره عظیمه دایره عظمی (عظیم) دایره ایست مفروض که کره را نصف کند. مقابل دایره صغیره. دایره های عظیمه که اهل هیئت بر فلک فرض کرده اند نه اند: معدل النهار، منطقه البروج، دایره ماره بالاقطاب الاربعه دایره ای است که بر هر دو قطب منطقه البروج وهر دو قطب معدل النهار و بر هر دو میل کلی گذشته، دائره الافق دایره ایست که فلک را نصف کند در میان مرئی و غیر مرئی، دایره نصف النهار، دائره الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این دایره ماخوذ است بدین نام نامیده شد، این دایره از سمت الراس و القدم میگذرد و در روز و شب دوباره بر دایره نصف النهار منطبق میشود، دائره اول السموات دایره ای است که مرور میکند بسمتین الراس و القدم و بدو نقطه مشرق و مغرب و قطبین، دائره المیل و این دایره ایست که مرور میکند بهر دو قطب معدا النهار و بدان بعد کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقه البروج از معدا النهار شناخته میشود، دائره العرض دایره ایست که مرور میکند بدو قطب بروج و بان عرض کوکب شناخته میشود. یا دایره مینا آسمان فلک. یا دایره هندی صفحه ای که در روی آن تعیین ساعات نمایند. یا روی دایره ریختن مطلبی را. آنرا اظهار کردن در کمال وضوح آنرا شرح دادن، لشکری که بر جای فرود آید، مهمیز پرندگان، خار، بخت بد. روزگار نامساعد، حادثه پیشامد جمع دایرات، خانقاه صومعه، جمعیت حلقه مجلس، موهای گرد بر جانب سر آدمی، سازی است از آلات ضربی دف داریه، در موسیقی قدیم کشورهای اسلامی بیک نوع درآمدمخصوص که از در آمد خواننده میشد اطلاق میشد، هر چند به هر مناسب جزو یک دستگاه کرده آنرا دایره نامیده و هر دایره را اسمی نهادند. شش دایره مشهور با نام بحرها که از هر دایره منشعب میشود از این قرار است: متفقه مختلفه موتلفه مجتلبه مشتبهه منتزعه، شعبه ای از یک اداره دولتی جمع دوایر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیره
تصویر کبیره
((کَ رِ))
گناه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبیره
تصویر نبیره
((نَ رِ))
فرزند فرزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایره
تصویر دایره
((یِ رِ))
دورزننده، گردنده، شکلی گرد که فاصله هریک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی باشد، جمع دوایر، یکی از سازهای ضربی، شعبه ای از یک اداره، مجازاً، حوزه میدان
فرهنگ فارسی معین
((جَ رَ یا رِ))
تخته های باریک و نوارهایی که شکسته بند بدان ها محلی از بدن را که استخوانش شکسته می بندد، تخته بند، جمع جبائر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبیره
تصویر تبیره
((تَ رِ))
دهل، کوس، طبل دو سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چبیره
تصویر چبیره
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایره
تصویر دایره
چنبره، پرهون، گردی
فرهنگ واژه فارسی سره