جدول جو
جدول جو

معنی دبرس - جستجوی لغت در جدول جو

دبرس
(دِ رُ)
از مشاهیر معماران قرن شانزدهم میلادی است و آثار بسیاری در فرانسه و ایتالیااز معماری او برجایست و در 1627 میلادی در گذشته است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورس
تصویر دورس
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، تفت، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارس
تصویر دارس
کهنه سازنده، ناپدید کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
گرزی آهنین که در جنگ ها به کار می رفته، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعهبرای مثال ز باد دبوس تو کوه بلند / شود خاک نعل سرافشان سمند (فردوسی - ۱/۲۳۱)، چوب دستی ستبری که سر آن کلفت و گره دار باشد
فرهنگ فارسی عمید
بمعنی چراگاه، شهریست در حدود یساکار و زبولون واقع. موقعش در دشت یزرعیل بدامنۀ کوه تابور و نزدیک قریۀ دبوریه حالیه واقع بوده است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن را بگرداند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبوسه. دبوسیه. نام قلعه ای است در مابین بخارا و سمرقند. (ناظم الاطباء). نام شهرکی میان بخارا وسمرقند. قلعه ای است در وسط میانکال که ولایتی است ازماوراءالنهر واقع شده است و بیک فاصله از سمرقند و بخارا است. (جهانگیری) : و شصت مرد را گزین کردند و در مصاحبت پسر امیر نور ایل خواجه بر سبیل مدد چنانکه متعارف بود بجانب دبوس فرستادند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 79). نیز رجوع به دبوسه و دبوسی و دبوسیه شود، نام بانی قلعۀ دبوس. (جهانگیری). نام معمار این قلعه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دبّوس. مرذم. مقمع. (دهار). مقمعه. (ترجمان القرآن جرجانی). عمود. لخت. تپوز. تپز. گرز آهنی. (برهان) (غیاث). گرز. (جهانگیری). سرپاس. قلقشندی آرد که از آلات جنگ و سلاحهاست و آنرا عامود نیز گویند و از آهن سازند و اضلاعی دارد و در جنگ با مردمی که به خود و جوشن و نظایر آن وسر و تن پوشیده اند بکار برند و گویند خالد بن ولید بدان کارزار کردی. (صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
از گراز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسائی.
ز باددبوس تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند.
فردوسی.
سر عدو بتن اندر فروبرد به دبوس
چنانکه پتک زن اندرزمین برد سندان.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
با مهرۀ آهنین دبوس او
بر مهرۀ پشت شیر نر بگری.
منوچهری.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چوگرد
وان کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار.
منوچهری.
خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هردو قفل را بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 119). چون هارون از خوارزم برفت دوازده غلام که کشتن ویرا ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فرود خواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس در نهادند و آن سگ کافرنعمت را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 475). خیلتاش در رسید... و دبوس در کش گرفت و اسب بگذاشت.. (تاریخ بیهقی ص 118).
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور.
ناصرخسرو.
سؤال منکر را پاسخ آنچنان دادم
که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم.
سوزنی.
سلاحها از تیغ و دبوس در دست دارند. (انیس الطالبین بخاری ص 205).
دست آن کس کو بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس.
مولوی.
، شمشیر. (ناظم الاطباء)، عصا و چوب دستی. (ناظم الاطباء). چوگان سلطنت. (ایران باستان ج 2 ص 1805 ح)، شش پر. هراوه. (یادداشت بخط مؤلف).
- دبوس تیر، سر تیر. کثاب. و نیز رجوع به شعوری ج 1 ص 412 شود.
، به کنایه و استعاره قضیب را گویند. (آنندراج). اندام فرودین آدمی. اسافل شخص. مجازاً از باب مشابهت ظاهراً شرم مرد را گویند:
گرد او (گرگ) گشت و (سگ) و گرد افشاند
گه دم و گه دبوس می جنباند.
نظامی.
، مردم پست نژاد. (ناظم الاطباء)، دبوسۀ کشتی و آن خانه ای است در پس کشتی. (برهان). خانه پس کشتی. (ناظم الاطباء). نام منزلیست که در جهاز کشتی باشد و آنرا دبوسه نیز گویند. (جهانگیری). موضعی است از کشتی. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ ری ی)
رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
منسوب است به دبر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب)
منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
نقیض قبله. (منتهی الارب). مقابل قبله. گویند: ما له قبله و لادبره، یعنی راه نیافت برای کار خود. و لیس لهذا الامر قبله و لا دبره، یعنی کار بی پشت و روئی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ رُ)
بهترین و جیدترین مس. (منتهی الارب) (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ رَ)
تأنیث دبر. ستور پشت ریش. (منتهی الارب). رجوع به دبر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ رَ)
ریش پشت ستور. ج، دبر. ادبار. (منتهی الارب). ریش پشت و پهلوی اشتر. (مهذب الاسماء) ، هزیمت. (مهذب الاسماء)
سیاه سرفه. سعال یابس. سرفۀ خشک، شخص مشهور زمانه. (از دزی ج 1 ص 422)
نقیض دولت. (منتهی الارب). خلاف دولت. دبرت، پایان کار، شکست کارزار. (منتهی الارب) ، ظفر. (دهار) ، پاره، خیابان، یک کرد زمین زراعت. ج، دبر. (منتهی الارب). کرد زمین. ج، دبار. (مهذب الاسماء). یک پاره زمین. یک تخته زمین
ریسمان نخ پرگ، وسیلۀ مصنوعی و ساختگی. (از دزی ج 1 ص 422)
لغت نامه دهخدا
چوگان. مطرق. طبطاب، چماق. (دزی ج 1 ص 423)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دبره. مقابل دولت. نقیض دولت. رجوع به دبره شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
ابن صدقۀ ثانی. ملقب به نورالدوله ومکنی به ابوالاعز، یعنی دبیس بن سیف الدوله صدقه بن منصور بن دبیس بن علی بن مزیدالاسدی الناشری. صاحب حله و امیر بادیهالعراق و از شجاعان و سخت کمانان بود و متصف به حزم و احتیاط و هیبت. عارف به ادب نیز بود و شعر نیز می سرود. پدرش را در 501 هجری قمری کشتند و او را اسیر کردند و ببغداد بردند. سپس آزاد شد و به حله بازگشت و در 512 بجای پدر به امارت نشست. آنگاه میان اوو مسترشد خلیفۀ عباسی جنگها درگرفت و فتنه ها برخاست و به قتل مسترشد انجامید. سلطان مسعود سلجوقی او را بکشتن خلیفه متهم ساخت و بدست مملوکی ارمنی او را برانداخت. جسدش را به ماردین بردند و بخاک سپردند. (الاعلام زرکلی). و نیز رجوع به تجارب السلف، مجمل التواریخ و القصص، حبیب السیر، کامل ابن اثیر و اخبارالدوله السلجوقیه، تاریخ گزیده و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بو)
دبوس. معرب دبوس است به معنی گرز آهنی. ج، دبابیس. (منتهی الارب). در شواهد ذیل از مولوی دبوس با باء مشدد آمده است:
چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوس قوی بر خفته زد.
مولوی.
خفته از خواب گران چون برجهید
یکسوار ترک با دبوس دید.
مولوی.
پس چو دانستی که قهرت میکنند
بر سرت دبوس محنت میزنند.
مولوی.
میربیرون جست و دبوسی بدست
نیمشب آمد بزاهد نیم مست.
مولوی.
مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
می ندانم تا چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبادت آرمت
می ندانم که تو ماهی یا وثن
می ندانم تا چه می خواهی ز من
ای عجب که نیستی از من جدا
می ندانم من کجایم تو کجا
چون ز حد میشد ندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک دبوسی کشید
با علیها بر سر مطرب دوید.
مولوی.
(در حاشیۀ مثنوی درباره ’علیها’ی مذکور در مصرع اخیر توضیحی داده اند و هدایت در انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج بر نقد آن شروح پرداخته و نوشته اند: ’در تمام نسخ مثنوی با علیها با عین مهمله نوشته اند و شرحی در حواشی بیان کرده اند که با ترک مست که شعر فارسی نمیدانست مناسبتی ندارد و اگر ’باعلالا بر سر مطرب دوید’ خوانندمعنی آن درست آید و ظن غالب مؤلف اینست که چون ترک مست متغیر بوده و دبوسی کشیده است که او را فروکوبدبترکی با چاکران خود گفته است ’باغلی ها’ یعنی ببندید او را و ’ها’ از برای تأکید در خطاب است، شاید تصحیف خوانی شده ’باغلی ها’ را که ’ها’ جدا بوده متصل کرده با علیها نوشته اند واﷲاعلم’. انتهی. اما توجیه اخیر بر اساسی نیست و همان ’علالا’ موجه است بمعنی بانگ و فریاد و هلالوش
لغت نامه دهخدا
جزیره ای است بزرگ در روم و در این جزیره فوت کرد ام ّ حرام دختر ملحان. (منتهی الارب). جزیره مثلث شکل بزرگ حاصل خیزی است که در قسمت شرقی دریای متوسط به مسافت نزدیک صد میل از ساحل لاذقیه واقع است. طول آن 150 و عرض آن 50 تا 60 میل مربع و مساحت آن 3584 میل و سکنۀ آن به سال 1954 میلادی بر حدود 750هزار تن بالغ میگردیده است. در شمال این جزیره رشته جبال کیرینا و در میان آن رشته کوههائی عظیم تر به نام ترودوس قرار گرفته و میان این دو رشته کوه زمینهای همواری است که از مشرق ومغرب به دریا راه دارد و به نام میزاوریا نامیده میشود. مرتفعترین کوه رشتۀشمالی سه هزار پا از سطح دریا ارتفاع دارد و بسیاری از کوههای آن از سنگهای مرمر و قسمتی خاکی است، ولی در رشته کوههای وسط جزیره صخره های بزرگی است که به شکل گنبدی عظیم تا شش هزار پا بالا رفته و دارای چشمه سارها و سبزه زارها است. این سرزمین به برکت خاک آمیخته به املاح معدنی و آهنی که دارد حاصل خیز است و بخصوص تنباکو و توتون و انگور آن ممتاز میباشد. و از صادرات مهم آن انواع شراب ها و شیره ها و سیگارها و نیز سرب و قلع و مس و آهن و گچ میباشد. سنگ مرمر معروفی دارد که در بناها بکار میرود و خاکهای رنگینی دارد که در رنگ آمیزی ها از آن استفاده میشود. در قدیم دارای دوشهر بزرگ بود یکی سلامیس در مشرق و دیگر پافوس در مغرب آن و تخمیناً دارای هفده شهر دیگر بود که چندان بزرگ و مهم نبودند. اینک مهمترین شهرهای آن نیکوزیا پایتخت آن است و پس از آن لیماسول، لارنکا، فماگوستا، کتیما، کیرینیا و باخوس. جزیره قبرس در زمان قدیم کتیم خوانده میشده است. و گروهی از فینیقیان در آنجا سکونت گزیدند و از آن پس یونانیان بدانجا رفتندو آن را قبرس نامیدند که بمعنی مس میباشد و برخی را اعتقاد این است که این اسم از اسم حنا در یونانی مشتق است. مردم قبرس در اصل از نژاد کنعانیان میباشند و پیوند و ارتباط این جزیره با سواحل سوریه هنوز قطع نشده است. در هزارۀ دوم پیش از میلاد قبرس بدست مصریان افتاد. از جمله شهریارانی که این جزیره را گشودند ثیثمس سوم پادشاه مصر است و از آن پس سرجون پادشاه آشور به سال 707 قبل از میلاد آن را مفتوح ساخت و در این هنگام است که یونانیان آن سرزمین کوچ کردند. پس از وی فرعون حفرع اموال شهر را بغارت برد و در قرن ششم قبل از میلاد ایرانیان در دوران شهریاری داریوش بدان دست یافتند و پس از داریوش یونانیان آمده و بخشی از آن را به سال 477 قبل از میلاد از ایرانیان گرفتند. و چون اسکندر کبیر به سال 335 قبل از میلاد صور را محاصره مینمود قبرس یکصدو بیست کشتی بوی داد. این سرزمین به سال 294 یا 295قبل از میلاد بتصرف بطالسۀ مصر درآمد و در حدود دو قرن آنان بر این خاک حکومت داشتند. از آن پس کانوی رومانی آن را بخاک رومانی منضم ساخت و شیشرون را از جانب رومانیان به سال 52 قبل از میلاد بر آنجا حاکم قرار داد. چون کشور رومانی بیک قرار نماند و تقسیم شد این جزیره بدست قیاصرۀ قسطنطنیه افتاد و بسیاری از یهودیان پس از خرابی هیکل به سال 70 بدانجا پناه بردند و مسیحیان در زمان کلودیوس بدان وارد گشتند اعراب این جزیره را به سال 649 میلادی پس از فتحی که در جنگ ذات الصواری نصیب آنان شد بدست آوردند و از این پس در طول سه قرن این سرزمین محل کشمکش میان اعراب و رومیان بود. در زمان خلیفۀ اموی عبدالملک مروان، خراج این جزیره میان دو دولت تقسیم میگردید. خاندان بیزنطی توانستند به سال 964- 965 میلادی بر این جزیره دست یابند و در طول دو قرن بر آن حکومت کنند بطوری که جز انقلابهای کوچک محلی عامل دیگری مزاحم آنها نبود. از آن پس صلیبی ها آن را بتصرف درآوردند و به سال 1191- 1192 میلادی ریچاردپادشاه انگلستان بر آن دست یافت و آن را بسواران هیکلیانش فروخت و از این پس امیر غیی لوزینان شاه قدس و خاندان لوزینان بر آن حکومت کردند. پس از ایشان مردم جنیوا و پس از آن به سال 1489 میلادی اهالی بندقیه (ونیس) آن را بتصرف درآوردند تا در زمانی که به سال 1570 میلادی به دست ترکان عثمانی افتاد. ترکان لشکری مرکب از سیصدهزار تن ترک در آنجا مستقر کرده و زمینی را به آنها واگذاشتند و هستۀ اقلیت ترک را در آن سرزمین بوجود آوردند. در دو قرن هفدهم و هیجدهم جزیره قبرس را موجی از بیماری ها و انقلابها و قحطی ها احاطه کردکه ناشی از خشکسالی و هجوم ملخ به آن سرزمین بود. ترکها به سال 1660 میلادی مجبور شدند که رئیس اسقف ها و سه تن از یارانش را که نمایندگان برزگران و کشاورزان بودند در آن سرزمین جای دهند. در سال 1821 میلادی ترکها در نیکوزیا به بهانۀ اینکه مردان کنیسه با یونانیون در امور قبرس دخالت میکند کشتاری کردند و به سال 1833 میلادی حکومت قبرس به کمک اروپائیان به دست محمدعلی که مجبور شده بود هفت سال آنجا را ترک کند، افتاده در دوران حکومت محمود دوم اصلاحات مختصری آغاز گردید و برای آن جزیره حاکم و مجلس اداره معین شد. و در سال 1878 میلادی دولت ترکیه با حفظ حق خود، و در برابر جزیۀ سالیانه، ادارۀ جزیره را به دولت بریطانیا واگذاشت تا از آن به عنوان پایگاهی برای جلوگیری از قدرت و نفوذ روس استفاده شود. نفوذ دولت عثمانی به سال 1914 میلادی از این سرزمین رخت بربست و آن هنگامی بود که بریطانیا به دولت ترکیه اعلان جنگ داد. در سال 1882 میلادی دولت انگلستان در جزیره قبرس مجلسی بوجود آورد که اعضای آن مرکب از شش تن انگلیسی و سه تن ترک و نه تن یونانی بودند و در پرتو این برتری که یونانیان در مجلس نامبرده پیدا کردند نغمۀ اتحاد با یونانیان در این جزیره طنین افکند. در سال 1925 میلادی قبرس به عنوان مستعمرۀ انگلستان معرفی و اعلان شد و در سال 1931 میلادی انقلابی پدید آمد و مجلس را لغو کرد و پس از جنگ جهانی دوم به سال 1947 میلادی مجلس تازه ای تأسیس گردید ولی در سال بعد به علت کارشکنی ها از میان رفت. موقع سوق الجیشی این جزیره از سال 1954 میلادی هنگامی که فرماندهی کل ارتش بریتانیا در خاورمیانه به این جزیره منتقل گردید اهمیت فراوانی یافت. آثار باستانی که از عهد فنیقیان و مصریان و یونانیان و دولت قدیمی قبرس بجای مانده و مناظر طبیعی که به برکت کوههای بلند و آبها و چشمه سارها مایۀ زیبائی آن گردیده هر سال جهانگردان را بسوی این جزیره می کشاند. (نقل از الموسوعهالعربیه و قاموس کتاب مقدس). قبرس به تاریخ 26 مرداد سال 1339 هجری شمسی پس از 82 سال که مستعمرۀ انگلستان بود، استقلال یافت و ماکاریوس به ریاست جمهوری منسوب شد
لغت نامه دهخدا
(قِ بِ)
نام جد طاهر بن عیسی بن قبرس است. و طاهر از محدثان است. (الانساب سمعانی). علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
لغت نامه دهخدا
یوم قبرس لمعاویه، از ایام عرب است در عصر اسلام. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ / طَ رِ)
نیک دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغگو. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَ رِ)
معرب تفرش. سیدحسین بن سیدرضای بروجردی، معاصر شیخ مرتضی انصاری و صاحب جواهر در رجال منظوم خود گوید:
و المصطفی الجلیل حبر الطبرسی
ذوالنقد عاصرالتقی المجلسی.
الامام السعید، ابوعلی الفضل بن الحسین الطبرسی. طبرس منزلی است میان قاشان و اصفهان. (تاریخ بیهق ص 242). رجوع به طبرسی شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
محوکننده رسوم و آداب. (اقرب الموارد) ، خوانندۀ کتاب. (اقرب الموارد) ، حایض. (منتهی الارب). زنیکه در حال عادت ماهانه باشد، آنکه درس خواند. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
گئورگ مریتس. مصرشناس و داستان نویس آلمانی (1837-1898 میلادی). وی در حدود بیست داستان بزرگ و کوچک نوشته است، از آن جمله است: گواردا (1877) ، دو خواهر (1880) ، امپراطور (1881) ، سراپیس (1885) ، ژزوئه (1891) ، نامزد نیل (1893)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام اسپ جبار بن قرط است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهرس
تصویر دهرس
سختی و بلا و سبکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبرس
تصویر قبرس
یونانی تازی گشته مس ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخرس
تصویر دخرس
دانا کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
عمود، لخت، گرز آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبره
تصویر دبره
بد بختی، شکست، پایان کار، پاره، خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبری
تصویر دبری
(در لحن محدثان) نماز دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارس
تصویر دارس
محوشده، ناپدید شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبوس
تصویر دبوس
((دَ))
گرز آهنی، در عربی با تشدید «ب» خوانده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارس
تصویر دارس
((رِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین