جدول جو
جدول جو

معنی دباخ - جستجوی لغت در جدول جو

دباخ
(دُبْبا)
بازیچه است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طباخ
تصویر طباخ
آشپز، آنکه کارش پختن خوراک است، خورشگر، طابخ، مطبخی، باورچی، پزنده، خوٰالیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دباغ
تصویر دباغ
کسی که پیشه اش پاک کردن و پرداخت دادن پوست حیوانات است، پوست پیرا
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
دهی است از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار. واقع در 77 هزارگزی شمال خاور گاوبندی دارای 86 سکنه. آب آن از چاه و باران و محصول آنجاغلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(طَبْ با)
پزنده. باورچی. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). خورشگر. خوالیگر. (دهار). مطبخی. آشپز. خوردنی پز. خوراک پز. دیگ پز. طابخ: عجاهن، طباخ. (منتهی الارب).
مرد طباخ و نعمت بسیار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(طَبْ با)
محمد راغب الطباخ. مورخ مشهورمعاصر، اهل حلب و مؤلف اعلام النبلاء در تاریخ حلب است و آن کتابی است در هفت مجلد که در سال 1341 هجری قمری شروع به طبع آن کتاب کرده و جزء هفتم آن در سال 1345 هجری قمری پایان یافت. این کتاب حاوی تراجم ادبا و اعیان حلب میباشد. و نیز المطالب العلیه فی الدروس الدینیه از تألیفات اوست. و قسم اول از دروس دینیۀ این کتاب در مطبعهالبهاء حلب بطبع رسیده در سال 1330هجری قمری این ادیب دانشمند به نشر کتب جلیلۀ دیگری نیز اقدام ورزیده است که شرح آنها در جامعالتصانیف الحدیثه آمده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1655)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
استواری، توانائی. (منتهی الارب) (آنندراج). قوت. (مهذب الاسماء) ، فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بیهوش گردیدن زن وقت جماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست شدن زن، زایل شدن عقل رونده از تعب و ماندگی، رباخ شتر در ریگزار، دشوار شدن راه رفتن بر وی در آن و سست و زبون گشتن وی از خستگی و رنج. ربخ. ربوخ. (از متن اللغه). رجوع به مصادر مذکور شود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یکی ملخ پیاده. (منتهی الارب). یکی از دبی. رجوع به دبی و دبا و دباء شود
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با)
نام یکی از پادشاهان یمن است که در ذیل کلمه صباح مذکور افتاده لیکن در بعضی نسخ چاپی صباخ آمده است. رجوع به صباح شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
سرگین و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
میوه ای است که آنرا ترنج گویند. دباله. باتو. (از برهان) ، طبل بزرگ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، شرم زن. (از لغت محلی شوشتر).
- دبال کهنه، شرم زن عجوزه. (از لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
آنچه بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). دبغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
پوست پیرا. (منتهی الارب) (دستور اللغه) (دهار) (مهذب الاسماء). پوست پیراه. پوست پیرای. آنکه پوست را پیراید. کلغارگر. (ملخص اللغات حسن خطیب). آشگر. چرمگر. بسیار پیراینده پوست. ج، دباغون. (مهذب الاسماء). در قاموس کتاب مقدس آمده است: معتقدین خصوصاً یهود آنرا یکی از کارهای پست میدانستند و بدان لحاظ همواره دباغان در خارج شهر اقامت میورزیدند. (قاموس کتاب مقدس) : و لشکر این علویان دانی که باشند؟ کفشگران درغایش (؟) و دباغان آوه... (النقض ص 474). و هو دباغ للمعده (طرثوث) . (ابن البیطار).
- امثال:
آخر گذر پوست به دباغان است
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
نام موضعی به چهاردانگۀ مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 124)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ با)
الشیخ ابوزید عبدالرحمن بن محمد بن عبدالله الانصاری الاسیدی مشهور به دباغ متولد به سال 605 و متوفی به سال 696 هجری قمری مردی فقیه و مورخ و عالم و ازمردم قیروان بود. تألیفاتی دارد که از آن جمله است کتابی نیکو و سودمند در بارۀ طبقاتی از فضلا که از آغاز رواج اسلام در قیروان بدان شهر درآمده اند. و نیز ’معالم الایمان فی معرفه اهل القرآن’ در چهار جزء و ’تاریخ ملوک الاسلام’ و ’جلاءالافکار فی مناقب الانصار’ از اوست. (معجم المطبوعات العربیه) (الاعلام زرکلی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پیراستن پوست را. دبغ. دباغه. (منتهی الارب). پوست پیراستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رنگ سبز دادن جامه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سبخه. (از اقرب الموارد). رجوع به سبخه شود، زمین که کشت نشده باشد و آبادان نباشد. (از اقرب الموارد). زمین های شوره ناک. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام اسپ جبار بن قرط است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صبخه. رجوع به صبخه و سبخه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلاخ
تصویر دلاخ
کلانسرین زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباخ
تصویر نباخ
خاز ترش، خاز تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباخ
تصویر لباخ
در آویختن کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طباخ
تصویر طباخ
استواری، قوت، فربهی پزنده، آشپز، خوراکپز، خوردنی پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباء
تصویر دباء
کدو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیه، کدوها، خنورها آوند های سفالین، زمین های هموار، ریگ های رخ، توده های ریگ ظرف چرمین یا فلزی که در آن روغن و مانند آن ریزند، صراحی کوچک شیشه کوچک، اثاثه لوازم. یا دبه باروت کیسه ای که از پوست یا محفظه ای چوبین یا فلزی که در آن باروت کنند. یا دبه و زنبیل (در) افزودن خرج کسی زیاد شدن، یا دبه در زیر پای شتر افکندن، مرتکب امری خطیر شدن، بر سر پر خاش آوردن فتنه انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباج
تصویر دباج
از ریشه پارسی دیبافرو ش
فرهنگ لغت هوشیار
مرگ نابودی روز تیر شید (چهارشنبه)، شب تیرشید، دشمنی، کرت درکشاورزی جویبار، شکست، پیشامد رخداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباغ
تصویر دباغ
پیراستن پوست، کسی که پیشه اش پاک کردن پوست حیوانات باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبال
تصویر دبال
ترنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباخ
تصویر سباخ
جمع سبخه، شوره زاران، کود به زبان مسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طباخ
تصویر طباخ
((طَ بّ))
آشپز، خوالیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباب
تصویر دباب
تانگ، اتومبیل جنگی، مجازاً غلام باره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دباغ
تصویر دباغ
((دَ بّ))
پوست پیرا، چرمگر
فرهنگ فارسی معین
فشار
دیکشنری اردو به فارسی