دایگی. پرورشگری. عمل دایگان. عمل دایه. حضانت: ازآن مهتران چار زن برگزید که اندر گهر بد نژادش پدید دو تازی دو دهقان ز تخم کیان ببستند بر دایگانی میان. فردوسی. چو خوزانی بگاه دایگانی چو نابینا بگاه دیده بانی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دورانش بحکم دایگانی پرورد بشیر مهربانی. نظامی
دایگی. پرورشگری. عمل دایگان. عمل دایه. حضانت: ازآن مهتران چار زن برگزید که اندر گهر بد نژادش پدید دو تازی دو دهقان ز تخم کیان ببستند بر دایگانی میان. فردوسی. چو خوزانی بگاه دایگانی چو نابینا بگاه دیده بانی. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دورانش بحکم دایگانی پرورد بشیر مهربانی. نظامی
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم درهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم دِرهم بیرزد، چیزی کم و نزدیک به یک دانگ، برای مِثال گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل - ۵۱۹)
جمع واژۀ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد: ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته. اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد ’آن دایگان’ و ’آن بچگان’ تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی ’دایه’ تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401). بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال. غضایری. ، دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. (دستور اللغه). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد: چنان بچۀ شیر بودی درست که از خون دل دایگانش بشست. فردوسی. نشستند زاغان ببالینشان چنو دایگان سیه معجران. منوچهری. همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نه بر فرزند جانت مهربانست نه بر آنکس که ویرا دایگانست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). همی پرورد وی را دایگانش بپروردن همی بسپرد جانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دلی دادم بدستت زینهاری ندید از تو مگر زنهارخواری دلت چون داد آزارش فزودی قرارش بردی و دردش نمودی نه بر تو همچو مادر مهربان بود نه مهرت را همیشه دایگان بود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در هر هنر زمانه بر او مادری نمود داد از برای او دگرانرا به دایگان. سوزنی. آهوی ماده با سیاست تو در عرین دایگان شیرانست. رفیع الدین لنبانی. جودتو که دایگان دنیاست تاراج ده یتیم دنیاست. خاقانی (تحفهالعراقین). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم. خاقانی. ای سایۀ حق که عقل کلی را ز اخلاق تو دایگان ببینم. خاقانی. بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بر دایگان برآورد. خاقانی. بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار طفل را از خواب دست دایگان انگیخته. خاقانی. بربط نالان چون طفلان از زان در کنار دایگان آخر کجاست. خاقانی. نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو. خاقانی. لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام. خاقانی. ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان از کوزۀ یتیمان هستم شکسته سرتر. خاقانی. ، توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود: به خوزان برد وی را دایگانش که آنجا بود جای خان و مانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه دایگان را تن نالانش به بر باز دهید. خاقانی. ، لله. لالا. مربی (مرد) : همان کهتر و دایگان تو (بهمن) بود (رستم) به لشکر ز پرمایگان تو بود. فردوسی. سوی دایگانم فرستد مگر که منذر مرا به ز مام و پدر. فردوسی. کنون با پرستنده و دایگان از ایران بزرگان و پرمایگان. فردوسی. ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین. فردوسی
جَمعِ واژۀ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد: ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نور انداخته. اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد ’آن دایگان’ و ’آن بچگان’ تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی ’دایه’ تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401). بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال. غضایری. ، دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. (دستور اللغه). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد: چنان بچۀ شیر بودی درست که از خون دل دایگانش بشست. فردوسی. نشستند زاغان ببالینشان چنو دایگان سیه معجران. منوچهری. همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). نه بر فرزند جانت مهربانست نه بر آنکس که ویرا دایگانست. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). همی پرورد وی را دایگانش بپروردن همی بسپرد جانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). دلی دادم بدستت زینهاری ندید از تو مگر زنهارخواری دلت چون داد آزارش فزودی قرارش بردی و دردش نمودی نه بر تو همچو مادر مهربان بود نه مهرت را همیشه دایگان بود. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در هر هنر زمانه بر او مادری نمود داد از برای او دگرانرا به دایگان. سوزنی. آهوی ماده با سیاست تو در عرین دایگان شیرانست. رفیع الدین لنبانی. جودتو که دایگان دنیاست تاراج ده یتیم دنیاست. خاقانی (تحفهالعراقین). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم. خاقانی. ای سایۀ حق که عقل کلی را ز اخلاق تو دایگان ببینم. خاقانی. بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بر دایگان برآورد. خاقانی. بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار طفل را از خواب دست دایگان انگیخته. خاقانی. بربط نالان چون طفلان از زان در کنار دایگان آخر کجاست. خاقانی. نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو. خاقانی. لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام. خاقانی. ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان از کوزۀ یتیمان هستم شکسته سرتر. خاقانی. ، توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود: به خوزان برد وی را دایگانش که آنجا بود جای خان و مانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه دایگان را تن نالانش به بر باز دهید. خاقانی. ، لله. لالا. مربی (مرد) : همان کهتر و دایگان تو (بهمن) بود (رستم) به لشکر ز پرمایگان تو بود. فردوسی. سوی دایگانم فرستد مگر که منذر مرا به ز مام و پدر. فردوسی. کنون با پرستنده و دایگان از ایران بزرگان و پرمایگان. فردوسی. ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین. فردوسی
بسیار و بی پایان و تمام ناشدنی، (ناظم الاطباء)، ویژه در گنج پادشاهی، (ناظم الاطباء) : که این موهبت از خداوند ما را به از گنج قارونی و شایگانی است، (سندبادنامه ص 231)، منسوب به شایگان، رجوع به شایگان شود
بسیار و بی پایان و تمام ناشدنی، (ناظم الاطباء)، ویژه در گنج پادشاهی، (ناظم الاطباء) : که این موهبت از خداوند ما را به از گنج قارونی و شایگانی است، (سندبادنامه ص 231)، منسوب به شایگان، رجوع به شایگان شود
رایگان. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از مجموعۀ مترادفات ص 318). مجانی: ببخشش اگر پیش کانی بود همه بهر او رایگانی بود. فردوسی. کند پیش درویش رامشگری ورا رایگانی کند کهتری. فردوسی. خریدار دارم من از تو بسی به چرا خدمت تو کنم رایگانی. منوچهری. چنان شاهی بچندین کامرانی نگر تا چون تبه شد رایگانی. (ویس و رامین). اعیان ومقدمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناک شدند که بدین رایگانی، لشکر بدین بزرگی و ساختگی بباد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اکنون که شنیدم از جهان من آن نکتۀ خوب رایگانی. ناصرخسرو. جنون رایگانی دهد زرّ و گوهر بداندیش تو جان دهد رایگانی. امیرمعزی (از آنندراج). خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا این نکته را ز من بشنو رایگانیا هجو کسی مکن که ز تو مه بود بسال شاید که او پدر بود و تو ندانیا. خاقانی. عشق تو بجان خریدم ارچه آتش همه جای رایگانیست. خاقانی. نباید کز سر شیرین زبانی خورد حلوای شیرین رایگانی. نظامی. چو صاحب سخن زنده باشد سخن بنزد همه رایگانی بود. ابن نصیر. چو فردوسی ببخشش رایگانی بفضل خود به فردوسش رسانی. عطار. - برایگانی، رایگان. رایگانی. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) : مهر تو مرا چو جان عزیز است از کف ندهم برایگانی. کمال الدین اسماعیل
رایگان. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از مجموعۀ مترادفات ص 318). مجانی: ببخشش اگر پیش کانی بود همه بهر او رایگانی بود. فردوسی. کند پیش درویش رامشگری ورا رایگانی کند کهتری. فردوسی. خریدار دارم من از تو بسی به چرا خدمت تو کنم رایگانی. منوچهری. چنان شاهی بچندین کامرانی نگر تا چون تبه شد رایگانی. (ویس و رامین). اعیان ومقدمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناک شدند که بدین رایگانی، لشکر بدین بزرگی و ساختگی بباد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اکنون که شنیدم از جهان من آن نکتۀ خوب رایگانی. ناصرخسرو. جنون رایگانی دهد زرّ و گوهر بداندیش تو جان دهد رایگانی. امیرمعزی (از آنندراج). خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا این نکته را ز من بشنو رایگانیا هجو کسی مکن که ز تو مِه بود بسال شاید که او پدر بود و تو ندانیا. خاقانی. عشق تو بجان خریدم ارچه آتش همه جای رایگانیست. خاقانی. نباید کز سر شیرین زبانی خورد حلوای شیرین رایگانی. نظامی. چو صاحب سخن زنده باشد سخن بنزد همه رایگانی بود. ابن نصیر. چو فردوسی ببخشش رایگانی بفضل خود به فردوسش رسانی. عطار. - برایگانی، رایگان. رایگانی. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) : مهر تو مرا چو جان عزیز است از کف ندهم برایگانی. کمال الدین اسماعیل
ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بلخی قاضی طایگانی. وی بعنوان سفر حج به بغداد رفت و در آنجا از شعیب بن ادریس بلخی و ابراهیم بن عبدالله بن داود رازی استماع حدیث کرد. ابوبکر خطیب بغدادی از او نام برده و گفته است در سال 423 هجری قمری از وی حدیث نوشته ام، ولی از سرانجام کار او باخبر نیستم. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’) احمد بن حفص طایگانی. بگفتۀ ابوسعد ادریسی از مردم طایگان بلخ است. وی از یحیی بن سلیم طایفی روایت کرده است و ابویعقوب یوسف بن علی ابار سمرقندی از وی روایت دارد و روایت رااز طایگانی در سمرقند یا کش فراگرفته است. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’)
ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بلخی قاضی طایگانی. وی بعنوان سفر حج به بغداد رفت و در آنجا از شعیب بن ادریس بلخی و ابراهیم بن عبدالله بن داود رازی استماع حدیث کرد. ابوبکر خطیب بغدادی از او نام برده و گفته است در سال 423 هجری قمری از وی حدیث نوشته ام، ولی از سرانجام کار او باخبر نیستم. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’) احمد بن حفص طایگانی. بگفتۀ ابوسعد ادریسی از مردم طایگان بلخ است. وی از یحیی بن سلیم طایفی روایت کرده است و ابویعقوب یوسف بن علی ابار سمرقندی از وی روایت دارد و روایت رااز طایگانی در سمرقند یا کش فراگرفته است. (از انساب سمعانی ورق 364 ’ب’)
عمل خدایگان. حالت خدایگان. ریاست. بزرگی. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار. فرخی. خدایگانی جز مر ترا همی نسزد خدایگان جهان باش و از جهان برخور. فرخی. حجت مملکت بقول و بقهر آیتی در خدایگانی دهر. نظامی
عمل خدایگان. حالت خدایگان. ریاست. بزرگی. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار. فرخی. خدایگانی جز مر ترا همی نسزد خدایگان جهان باش و از جهان برخور. فرخی. حجت مملکت بقول و بقهر آیتی در خدایگانی دهر. نظامی