جدول جو
جدول جو

معنی دایم - جستجوی لغت در جدول جو

دایم
(یِ)
دائم. همیشه. (دهار) (مهذب الاسماء). واجب. پایدار. (ترجمان القرآن جرجانی). پیوسته. هموار. همواره:
بر تو در سعادت هموار باز باد
عیش تو باد دایم با یار مهربان.
منوچهری.
حاسد را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دایم بجنگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
همی گوید بفعل خویش هرکس را ز ما دایم
که من همچون تو ای بیهوش دیدستم فراوانها.
ناصرخسرو.
بدو گفتم آری چنین بود دایم
یکی کند کان و یکی یافت گوهر.
قطران.
جستن خطای او خطر جان و تن بود
دایم کند حذر ز خطر مردم خطیر.
قطران.
چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم
چرا که دایم سرکوفته چو پیکانم.
مسعودسعد.
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. (کلیله و دمنه). رفتار پادشاهی و جلال جهانداری در این خاندان بزرگ دایم و مؤبد و جاوید و مخلد گشته است. (کلیله و دمنه). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخها دایم بی فتور می بریدند. (کلیله ودمنه). و اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار باید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه).
که دایم بدانش گراینده باش
در بستگی را گشاینده باش.
نظامی.
چنین گفت با رایزن ترجمان
که در سایۀ شاه دایم بمان.
نظامی.
چو من رفتم ترا خواهم که مانی
چو سرو باغ دایم در جوانی.
نظامی.
جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز.
نظامی.
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پرآویز
نظامی.
با تو گنجی چنان روان دایم
تو پی حبه ای دوان دایم.
اوحدی.
نفسی وقت بهارم طرف صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود.
سعدی.
چیست دوران ریاست که فلک باهمه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش.
سعدی.
عجب داری ار بار ابرش برم
که دایم به احسان و فضلش درم.
سعدی.
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند.
سعدی.
دایم خمار با می و خارست با رطب.
ابن یمین.
دلا دایم گدای کوی او باش
بحکم آنکه دولت جاودان به.
حافظ.
و دایم در خدمت ایشان بودم. (انیس الطالبین نسخۀ کتابخانه مؤلف ص 204).
ترمیق، دایم نگریستن بر ضعف. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تدنیق، دایم نگریستن بچیزی. ارها، دایم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ادمان، دایم کردن. ارهان، دایم کردن. دایم داشتن. (منتهی الارب). دایم شدن. الدام، دایم شدن تب. الثاث، دایم شدن باران. تنته، دایم شدن آب و جز آن. دتون، دایم شدن آب و جزآن. وصوب، دایم شدن. ارباب، دایم شدن. (تاج المصادربیهقی). الحاح، دایم باریدن ابر. پیوسته باریدن باران. (منتهی الارب). امتهان، دایم بکار داشتن چیزی را. اقراء، دایم داشتن: دایم داشتن جل بر پشت ستور. ادامه، دایم داشتن. اقامه، دایم داشتن. (تاج المصادر بیهقی). ظل ظلیل، سایۀ دایم و پیوسته.
- حمای دایم، تب متصل و بدون فترت. تب که پیوسته آید و فاصله ندهد و نگسلد. تب لازم. تب که از تن نگسلد و همیشه باشد.
، آرمیده
لغت نامه دهخدا
دایم
جاوید پایدار، همیشه همواره
تصویری از دایم
تصویر دایم
فرهنگ لغت هوشیار
دایم
((یِ))
همیشه، همواره، جاوید، پایدار
تصویری از دایم
تصویر دایم
فرهنگ فارسی معین
دایم
پایا، همیشگی، پاینده، همیشه
تصویری از دایم
تصویر دایم
فرهنگ واژه فارسی سره
دایم
استوار، باقی، پاینده، ثابت، جاوید، جاویدان، دایملاینقطع، مدام، هماره، همواره، همیشه
متضاد: هرگز، موقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دایی
تصویر دایی
برادر مادر، خالو، کاکو، کاکویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دعایم
تصویر دعایم
دعامه، ستون، ستون خانه، پایه ای چوبی که برای داربست یا سایه بان به کار ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
زشت، زشت رو، حقیر و پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هایم
تصویر هایم
سرگردان، سرگشته، متحیر
فرهنگ فارسی عمید
(یِ مَ)
دائمه. مؤنث دایم. دائم: قضیۀ دایمه (دائمه) ، قضیه ای است که حکم در آن بدوام نسبت محمول به موضوع باشد اعم از آنکه دوام در ضمن ضرورت باشد یا نه، بنابراین قضیۀ دایمه اعم از قضیۀ ضروریه است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، در 38 هزارگزی جنوب باختری کلیبر و 13500 گزی ارابه رو تبریز به اهر با 323سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی گلیم بافی و راه مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد در 16 هزارگزی شمال باختری مهاباد و 16 هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به ارومیه با 208 سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالروست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
منسوب به دایم. همیشگی. همیشه. مدام. پیوسته. دائمی و رجوع به دائمی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دائم
تصویر دائم
همیشه آرمیده و ساکن، همواره، پیوسته، باقی، متصل
فرهنگ لغت هوشیار
چرنده جمع سوائم (سوایم)، توضیح چارپایانی که بچرا روند بر حسب عادت مانند: شتر اسب گوسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایی
تصویر دایی
برادر مادر خال خالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایه
تصویر دایه
زنی که بچه کسی دیگری را شیر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داین
تصویر داین
طلبکار، بستانکار
فرهنگ لغت هوشیار
نواری مخصوص که گرد تاج پادشاه ایران بسته میشد، تاج پادشاهی، کلاه مرصع، نوعی گل آذین خوشه ای است منتهی رشد و نمو دم گلهای پایین آن بیشتر است و گلها تقریبا در یک سطح قرار گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایر
تصویر دایر
دائر، گردان، گردنده، گردگرد، گرداگردان، چرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخم
تصویر داخم
روزی و رزق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامی
تصویر دامی
صیاد را گویند، شکارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریم
تصویر دریم
خوش اندام خوشگوشت: پسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیم
تصویر دهیم
سختی، بلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیم
تصویر دمیم
پست، زشتروی، خرد، انداینده روغن مالیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
ستون ها، شاه تیرها، ریش سپیدان جمع دعام و دعامه. ستونها پایه های چوب بستها، بزرگان قوم سروران
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه روزه گیرد روزه دار روزه گیر جمع صایمین، یکی از امعا که پس از اثنا عشر قرار دارد و بدان پیوسته است معا صایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادیم
تصویر ادیم
چرم و پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایما
تصویر دایما
بطور پیوسته، همیشه، مداوم
فرهنگ لغت هوشیار
مونث دایم یا قضیه دایمه قضیه است که حکم در آن به دوام اسبت محمول بموضوع باشد اعم از آنکه دوام در ضمن ضرورت باشد یا نه مثل (هر انسانی دایماحیوان است) و بنابرین قضیع دایمه اعم از قضیه ضروریه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایمی
تصویر دایمی
همیشگی، مدام، پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تایم
تصویر تایم
بیوه شدن، زمانی بگذرد و ازدواج نکرده باشد فرصت، زمان، وقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قایم
تصویر قایم
پنهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایمی
تصویر دایمی
همیشگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایی
تصویر دایی
کاکو
فرهنگ واژه فارسی سره