جدول جو
جدول جو

معنی داکار - جستجوی لغت در جدول جو

داکار
نام کرسی مستعمرۀ آفریقای غربی (سنگال) و آن بندری است در ساحل اقیانوس اطلس و دارای سی هزار سکنه است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادار
تصویر دادار
(پسرانه)
خالق، عادل، دادگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادار
تصویر دادار
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدان دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹)
یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
آنکه کارش مراقبت از کشتزارهای دهقانان یا تقسیم آب و رسیدگی به برخی از کارهای مردم ده است، کسی که زیردست کدخدا یا میرآب است، نوکر، خدمتکار، پادو، تحصیل دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دالار
تصویر دالار
نوعی ترشی که با گشنیز ساییده و سرکه درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
کار بی مزد که کسی را به زور به آن وادارند، برای مثال نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف / راست گویی که همه سخره و شاکار کنی (کسائی - مجمع الفرس - شاکار)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادکار
تصویر دادکار
آنکه کارش اجرای عدالت است، عدالت پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکار
تصویر ناکار
از کارافتاده، عاطل و بی اثر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فداکار
تصویر فداکار
آنکه جان یا مال خود را در راه دیگری فدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
که کار وی عدالت باشد، که عدالت پیشه دارد:
که پاکست آن داور دادکار
که مربندگان را کند شهریار،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده:
داد پیغام بسر اندر عیّار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد دادار مرا،
رودکی،
برفتم من اکنون بفرمان تو
به یزدان دادار پیمان تو،
فردوسی،
مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار،
فرخی،
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات از ایزد دادار،
فرخی،
هرچه باید ز آلت امکان
همه دادستش ایزددادار،
فرخی،
از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت
بیمن دولت و توفیق ایزد دادار،
فرخی،
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
وانت گوید کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابترست،
ناصرخسرو،
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی،
ناصرخسرو،
مهربان بر تو خسرو عالم
وز تو خشنود ایزد دادار،
مسعودسعد،
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست
برآرد بدادار یزدان دو دست،
سعدی،
،
نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) :
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بر روشنان را،
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)،
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که جان را بدادار باید سپرد،
فردوسی،
بشد پیش دادار خورشید و ماه
نیایش بدوکرد و پشت و پناه،
فردوسی،
زفرّ سیاوش فرو ماندند
بدادار بر آفرین خواندند،
فردوسی،
چو از خواب گودرز بیدارشد
ستایش کنان پیش دادار شد،
فردوسی،
بفرمان دادار این نامه را
کنم اسپری شاه خودکامه را،
فردوسی،
دل بیژن آمدز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد،
فردوسی،
هر آنکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک یزدان پرست،
فردوسی،
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه
که دادار باشد زهر بد پناه،
فردوسی،
یکی جام می بر کفش برنهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد،
فردوسی،
از ایران بیاید یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر،
فردوسی،
که با فرّ و برزست و با مهرو داد
نگیردجز از پاک دادار یاد،
فردوسی،
ز دادار گردم بسی شرمناک
سیه رو روم از سر تیره خاک،
فردوسی،
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار،
فردوسی،
دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست
در وقف جهان هیچکسی را نبود دست،
منوچهری،
همی دانست گفتی تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بدوداد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش،
اسدی،
ز دادار امید و فرمان و پند
مرآن راست کو از خرد بهره مند،
اسدی (گرشاسبنامه ص 316)،
چو چشمی است بیننده و راه جوی
که دادار را دید شاید در اوی،
اسدی،
زهر بد به دادار جوید پناه
باندازه هر کس دهد پایگاه،
اسدی،
شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت
گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند،
ناصرخسرو،
کنم نیکی چو نیکی کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان،
ناصرخسرو،
هر جا که روی و باز آئی
دادار ترا نگاهبان باد،
مسعودسعد،
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی،
خاقانی،
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده،
خاقانی،
دل من هست از این بازار بیزار
قسم خواهی به دادار و به دیدار،
نظامی،
درین وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داور بخواست،
سعدی،
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور بدرگاه دادار دست،
سعدی،
،
دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) :
نادری در همه فن ناموری در همه چیز
زر ده زوروری، دادگری داداری،
مولانا مطهر،
، قاضی عادل، دادور
لغت نامه دهخدا
(فُ یَ دَ / دِ)
اذّکار. اذدکار. یاد آوردن. بیاد آوردن. یاد کردن.
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: با + کار، دارای کار، مشتغل، مشتغل، (منتهی الارب)، مقابل بی کار، (ناظم الاطباء)، در تداول عوام، شاغل مقامی یا منصبی، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به کار شود
لغت نامه دهخدا
صورت پهلوی داتر ازمصدر ’دا’ که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی آفریدن و بخشودن و ساختن است و در فارسی ’دادار’ شده است، رجوع به دادار شود، (از فرهنگ ایران باستان ص 71)
لغت نامه دهخدا
دلال را گویند و به عربی سمسار خوانند، داستار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
دالار ترشی، گشنیز سائیدۀ چون سرمه و مخلوط بسرکه و نمک، و آن بیشتر با کاهو خورده شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در 55هزارگزی شرقی گیره از ناحیۀ گجرات هندوستان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای در بلوچستان کنار نهر بولان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
آنکه خود را یا مال خویش را فدا کند. باگذشت. رجوع به فدا شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه قزوین و همدان میان نرجه و راکان (رکان) و در 196هزارگزی تهران، تلفظ اصلی و معمولی دکان است، رجوع به دکان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناکار
تصویر ناکار
آنکه بسبب ضربه یازخمی از کار افتاده صدمه دیده ظسیب رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادار
تصویر دادار
عادل، دادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داسار
تصویر داسار
دلال سمسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکار
تصویر پاکار
نوکر، خدمتکار، پادو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درکار
تصویر درکار
بکار آینده، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فداکار
تصویر فداکار
آنکه جان و مال خود را در راه دیگری فدا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکار
تصویر پاکار
تحصیلدار، کسی که مراقبت از کشتزارها را به عهده دارد، خدمتکار، نوکر، پایکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادار
تصویر دادار
آفریننده، بخشاینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاکار
تصویر شاکار
بیگار، کار بی مزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکار
تصویر ناکار
کسی که ضربه کاری خورده و صدمه شدید دیده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکار
تصویر درکار
مشغول
فرهنگ واژه فارسی سره
ازخودگذشته، ایثارگر، جانباز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجراکننده، بازیگر
دیکشنری اردو به فارسی