از اقوام اروپای قدیم ساکن حدود رومانی، اما اصل و نسب آنان بدرستی معلوم نیست، بمناسبت مشابهت میان نام این قوم و نام (دچ) که نام اصلی مردم آلمان است، احتمال مناسبتی میان این دو میدهند، (قاموس الاعلام ترکی)، رجوع به داچیا شود
از اقوام اروپای قدیم ساکن حدود رومانی، اما اصل و نسب آنان بدرستی معلوم نیست، بمناسبت مشابهت میان نام این قوم و نام (دچ) که نام اصلی مردم آلمان است، احتمال مناسبتی میان این دو میدهند، (قاموس الاعلام ترکی)، رجوع به داچیا شود
بسیار گرم، سوزان، کنایه از جالب، هیجان انگیز، کنایه از نشانه، کنایه از غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد، برای مثال ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب - ۴۰۹) کنایه از اندوه سخت از ناامیدی و حرمان، برای مثال چو درویش بیند توانگر به ناز / دلش بیش سوزد به داغ نیاز (سعدی۱ - ۱۴۰) آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت می گذراند، جای سوخته با آهن تفته یا آتش، لکه داغ باطله: نشان بیهودگی و از کارافتادگی داغ باطله به کسی زدن: کنایه از او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن داغ دل: کنایه از داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان داغ دیدن: کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن داغ شدن: بسیار گرم شدن، بسیار گرم و سوزان شدن داغ کردن: بسیار گرم کردن، گرم و سوزان ساختن، با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن، با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند داغ و درفش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده داغ و دروش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده، برای مثال به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند / ستوروار بر اعدا نهاد داغ ودروش (سوزنی - ۲۲۳)
بسیار گرم، سوزان، کنایه از جالب، هیجان انگیز، کنایه از نشانه، کنایه از غم و اندوه و درد و رنج که از مرگ عزیزی به انسان دست دهد، برای مِثال ای خضر غیر داغ عزیزان و دوستان / حاصل تو را ز زندگی جاودانه چیست؟ (صائب - ۴۰۹) کنایه از اندوه سخت از ناامیدی و حرمان، برای مِثال چو درویش بیند توانگر به ناز / دلش بیش سوزد به داغ نیاز (سعدی۱ - ۱۴۰) آهن تفته که با آن بر بدن انسان یا حیوان علامت می گذراند، جای سوخته با آهن تفته یا آتش، لکه داغ باطله: نشان بیهودگی و از کارافتادگی داغ باطله به کسی زدن: کنایه از او را از جرگۀ درستکاران و کارآمدان بیرون راندن داغ دل: کنایه از داغی که بر دل نشسته باشد، اندوهی سخت که از مرگ عزیزی دست داده باشد، مصیبت بزرگ، مصیبت مرگ یکی از عزیزان داغ دیدن: کنایه از از مرگ فرزند یا یکی از خویشان نزدیک خود دل آزرده شدن داغ شدن: بسیار گرم شدن، بسیار گرم و سوزان شدن داغ کردن: بسیار گرم کردن، گرم و سوزان ساختن، با آهن تفته جایی از بدن انسان یا حیوانی را سوزاندن، با آلت فلزی که در آتش سرخ شده در کفل چهارپایان علامت گذاشتن که شناخته شوند داغ و درفش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده داغ و دِرَوش: داغی که با درفش تفته بر پوست بدن بگذارند و نوعی از شکنجه است که در قدیم متداول بوده، برای مِثال به موسمی که ستوران دِرَوش و داغ کنند / ستوروار بر اعدا نهاد داغ ودِرَوش (سوزنی - ۲۲۳)
مقابل بیداد، عدل، انصاف، برای مثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)
دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵) داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶) داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه) داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و دهش: عطا و بخشش
مقابلِ بیداد، عدل، انصاف، برای مِثال در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲ - ۷۹۹) ، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱ - ۹۸) بانگ بلند، فریاد، فغان، برای مِثال برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی به حق، قانون، دادخواهی، عادل، برای مِثال چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی - ۷/۲۳) ، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی - ۸/۳۳۹)
دادن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور، عطا و بخشش، عطیه، تقدیر، قسمت، برای مِثال ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی - ۲/۳۴۵) داد خواستن: کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن داد چیزی را دادن: کنایه از حق چیزی را چنان که باید ادا کردن، برای مِثال چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی - ۶/۳۷۰) ، هرکه داد خِرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴ - ۵۵۴) ، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲ - ۳۴۶) داد دادن: به داد کسی رسیدن و حکم به عدل و داد کردن، کنایه از چنان که سزاوار است رفتار کردن، کنایه از چنان که شاید و باید کاری انجام دادن داد زدن: داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن داد کردن: داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن، از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن، برای مِثال دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵ - ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ - ۳۸۶ حاشیه) داد و بیداد: جار و جنجال، هیاهو داد و فریاد: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و قال: جار و جنجال، هیاهو، داد و بیداد داد و دهش: عطا و بخشش
گوشواره. (برهان) (جهانگیری). داجک. شنف: آن شیهه ای که مرکب تندت همی زند بر خنگ آسمان چو نوای چکاوک است وان نعل کهنه ای که بیفتد زپای او در گوش اختران فلک لعل داچک است. شرف شفروه (در صفت اسب ممدوح)
گوشواره. (برهان) (جهانگیری). داجک. شنف: آن شیهه ای که مرکب تندت همی زند بر خنگ آسمان چو نوای چکاوک است وان نعل کهنه ای که بیفتد زپای او در گوش اختران فلک لعل داچک است. شرف شفروه (در صفت اسب ممدوح)
نام قدیم خطۀ بزرگی از اروپا و حدود آن از جنوب نهر طونه و از مشرق دریای سیاه و نهر دنیستر و از شمال به کوههای کاراپات و از مغرب به نهر تیس محدود و محاط است، وضع قدیم این خطه معلوم نیست، در قرن دوم میلادی تراژان سردار رومی با مردم داچیا جنگیده است و آنان را مغلوب کرده، در دولت روم داچیا ایالتی جداگانه بود و بعد اورلیوس در جنوب نهر طونه خطه ای را یعنی قسمتی از بلغارستان را این نام داد بعدها در دولت بیزانس بچند ایالت منقسم گشت، (از قاموس الاعلام ترکی)، رجوع به داچ شود
نام قدیم خطۀ بزرگی از اروپا و حدود آن از جنوب نهر طونه و از مشرق دریای سیاه و نهر دنیستر و از شمال به کوههای کاراپات و از مغرب به نهر تیس محدود و محاط است، وضع قدیم این خطه معلوم نیست، در قرن دوم میلادی تراژان سردار رومی با مردم داچیا جنگیده است و آنان را مغلوب کرده، در دولت روم داچیا ایالتی جداگانه بود و بعد اورلیوس در جنوب نهر طونه خطه ای را یعنی قسمتی از بلغارستان را این نام داد بعدها در دولت بیزانس بچند ایالت منقسم گشت، (از قاموس الاعلام ترکی)، رجوع به داچ شود