کنایت از دیر پاییدن و ثبات و پایداری، (برهان)، در تداول امروز: بانگ و فریاد و سر و صدا، آدم پرشور و شر، (لغات محلی شوشتر - خطی)، تأکید در امر بداشتن، (لغات محلی شوشتر)
کنایت از دیر پاییدن و ثبات و پایداری، (برهان)، در تداول امروز: بانگ و فریاد و سر و صدا، آدم پرشور و شر، (لغات محلی شوشتر - خطی)، تأکید در امر بداشتن، (لغات محلی شوشتر)
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند: هر که زآن گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چونکه داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی، نظامی، داغ تو داریم و سگ داغدار می نپذیرند شهان در شکار، نظامی، نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست، حافظ، ، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده، - داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، ، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار، - داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، - داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست، صائب، - لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود، ، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند: هر که زآن گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چونکه داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی، نظامی، داغ تو داریم و سگ داغدار می نپذیرند شهان در شکار، نظامی، نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست، حافظ، ، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده، - داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، ، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار، - داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، - داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست، صائب، - لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود، ، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
دارندۀ دام، خداوند دام، صاحب دام، (بهردو معنی آلت صید و حیوان اهلی)، نگهبان دام، حافظ دام (بهر دو معنی تور و آلت صید، و حیوان اهلی)، صیاد، شکارکننده بدام، دامیار: جهان دامداریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز، اسدی، چو گوری بودم اندر مرغزاران ندیده دام و داس دام داران، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، فراوان رنج بیند دام داری بدشت و کوه تا گیرد شکاری، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، دامداران را بدان و دورباش از دامشان صیدنادانان شدن سوی خرد جز عار نیست، ناصرخسرو
دارندۀ دام، خداوند دام، صاحب دام، (بهردو معنی آلت صید و حیوان اهلی)، نگهبان دام، حافظ دام (بهر دو معنی تور و آلت صید، و حیوان اهلی)، صیاد، شکارکننده بدام، دامیار: جهان دامداریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز، اسدی، چو گوری بودم اندر مرغزاران ندیده دام و داس دام داران، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، فراوان رنج بیند دام داری بدشت و کوه تا گیرد شکاری، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، دامداران را بدان و دورباش از دامشان صیدنادانان شدن سوی خرد جز عار نیست، ناصرخسرو
سخت دویدن شتر یا تیز رفتن. دئداء، دویدن اسب، رفتن بر نشان قدم کسی، جنبانیدن چیزی را، ساکن گردانیدن چیزی را. (از لغات اضداد است) ، پوشیدن چیزی را به چیزی، آواز افتادن سنگ بر مسیل، ازدحام و انبوهی، آواز جنبانیدن کودک در گهواره. (منتهی الارب)
سخت دویدن شتر یا تیز رفتن. دِئداء، دویدن اسب، رفتن بر نشان قدم کسی، جنبانیدن چیزی را، ساکن گردانیدن چیزی را. (از لغات اضداد است) ، پوشیدن چیزی را به چیزی، آواز افتادن سنگ بر مسیل، ازدحام و انبوهی، آواز جنبانیدن کودک در گهواره. (منتهی الارب)